آهو(۶)
Sun 9 11 2025
بهمن پارسا
...من بهتندی خود را به مادر رساندم. همینکه مرا در آغوش گرفت و بوسید، دلواپسیهایم مثل برف زیر آفتاب داغ تابستان آب شد. آغوش گرم و بوسهی مادر معنایش این بود که هیچ جای نگرانی نیست.
پیش از آنکه او بپرسد روزم در کلاس چگونه بوده، من پرسیدم:
– مامان، نِلی با تو چه کار داشت؟
مادر گفت:
– چیز مهمی نبود، دخترم. بگذار برسیم خانه تا برایت تعریف کنم.
من بیصبری میکردم و مادر سعی داشت هرچه زودتر به خانه برسیم. در تمام مسیر، از من میپرسید که آیا در کلاس خوب بودهام یا نه، و من اطمینانش میدادم که بهتر از این نمیشد.
وقتی به خانه رسیدیم، بلافاصله پرسیدم:
– مامان، حالا میگویی نِلی با تو چه کار داشت؟
– حتماً عزیزم، ولی اگر قدری صبر کنی، وقتی پدر به خانه رسید، همهچیز را برایتان خواهم گفت.
از این حرف مادر چندان خوشحال نشدم، ولی پذیرفتم. با کمک او لباسهایم را عوض کردم، دفتر تکالیفم را برای اینکه پدر ببیند روی میز گذاشتم، و مثل هر روز لیوانی شیر و یکیدو تکه بیسکویت خوردم. بعد شروع کردم از مدرسه و کلاس و آرلِت برای مادر حرف زدن.
ساعت ششونیم پدر به خانه آمد و دیدنش مثل همیشه موجی از شادمانی در خانه پراکند. اول با مادر روبوسی کرد و بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید. پس از آنکه دست و رویش را شست و لباس راحتی پوشید، پیش ما آمد تا برای خوردن شام آماده شویم. من گفتم:
– مامان، حالا تعریف میکنی نِلی با شما چه کار داشت؟
مادر گفت:
– آره عزیزم، آره، اجازه بده، پدر تازه از راه رسیده!
پدر با آرامش همیشگی گفت:
– پس خبر تازهای هست، نه؟
مادر خندید و گفت:
– چقدر این دختر عجله دارد!
و شروع کرد به تعریف آنچه آن روز صبح در دفتر نِلی گذشته بود:
– امروز که آهو را به مدرسه رساندم، سرایدار به من فهماند که نِلی میخواهد مرا در دفترش ببیند. به دفتر رفتم و او خواست دقایقی منتظر بمانم، چون میخواهد مرا با کسی آشنا کند. پس از چند دقیقه بانویی میانسال، موقر و محترم، با موهای جوگندمی و چهرهای مهربان وارد دفتر شد. نِلی رو به من گفت: «ایشان آندره است!»
آن بانو – که نامش آندره بود – با صدایی گرم و دلنشین، به زبان انگلیسی (که حکایت از تسلطش داشت و با لهجهی فرانسوی شیرینتر هم به گوش میرسید) گفت:
– من آندره هستم و از دیدار شما خوشحالم.
انگلیسی حرف زدنش گویی درهای بستهی ارتباط با دیگران را به روی من گشود. خودم را معرفی کردم و گفتم من هم از دیدار او خوشحالم. آن بانو پس از چند تعارف معمول، گفت:
– نِلی به من گفته شما تازه به کشور ما، به شهر ما آمدهاید. گفته که شما زبان فرانسه نمیدانید. او (یعنی نلی)دوست دارد در این زمینه به شما کمک کند. این است که با من تماس گرفت تا با شما آشنا بشوم و ببینم آیا کمکی از من ساخته هست! ممکن است بپرسم آیا شما به آموختن زبان فرانسه علاقه مند هستید؟
من ضمن سپاسگزاری از مهر نلی و آندره، با کمال میل ابراز علاقه کردم و گفتم: بستگی دارد به اینکه این یادگیری چه هزینهای داشته باشد، چون بودجهی ما برای زندگی محدود است...
وقتی حرفهای مادر باینجا رسید چشمانش برق میزد و پر بود از نور خیر کننده ی امید و شادمانی. و پر شور و اشتیاق به حرفش ادامه داد.
آن بانو در پاسخ گفت:
– علاقهی شما بخش اصلی این کار است. من عضو مؤسسهای هستم به نام Association LA CLÉ . کار این مؤسسه، آموزش زبان فرانسه به بزرگسالان، چه فرانسوی و چه خارجی است. من میتوانم شما را با این مؤسسه و یکی از مسئولان پذیرش آن آشنا کنم. در صورت پذیرفته شدن، میتوانید بهطور رایگان از کلاسهایش استفاده کنید و کمکم زبان فرانسه را بیاموزید. این برای شما و فرزندتان بسیار مفید خواهد بود.
من و پدر در سکوت و دقت کامل به حرفهای مادر گوش میدادیم. از چهرهی پدر پیدابود که خیلی راضی و خوشحال است و حالِ من هم از همیشه بهتر بود. دوست داشتم مادر بقیهی آن دیدار را برایمان تعریف کند.
مادر ادامه داد:
– من به آن خانم، یعنی آندره، گفتم که لازم است ابتدا با همسرم موضوع را در میان بگذارم. خوب است ساعتها و روزهای کلاس و آدرس محل را بدانم تا بتوانم تصمیمی عملی و قابل اجرا بگیرم.
آندره، ضمن تحسینِ پاسخ ِ من گفت:
– من کارت ویزیت خودم را به شما میدهم. شما می توانید در صورت نیاز به کمکِ من بین ِ ساعات ۱۰ بامداد تا ۸ شب با من تماس بگیرید. اصلا تردید و دودلی نکنید. در ضمن، آدرس و شمارهی تلفن موسسه، و نام کسی را که باید با او تماس بگیرید را نیز مینویسم. آقای آندره. نگران نباشید، این آقا انسان ِمهربان و مفیدی است. ایشان انگلیسی را خیلی خوب حرف میزنند و مشکلی نخواهید داشت. این هم چند برگه برای مطالعه و آشنایی بیشتر با مؤسسه. امیدوارم موفق باشید؛ فکر میکنم خواهید بود.
مادر که از لحنش پیدا بود چقدر از این فرصت خوشحال است، از جا برخاست، کیفش را گشود و چند برگه و کارت ویزیت آندره را بیرون آورد و به پدر نشان داد. و گفت: فقط خیلی تعجّب میکنم آندره گفت که اسم آن آقا (آندره) است! شاید من اشتباه میکنم!
پدر، با نگاهی رضایتمند، گفت:
– اوّل اینرا بگویم که نه اشتباه نمیکنی تلفظ این دواسم شاید به گوش ما یکسان است، ولی یکی مونث است و دیگری مذکر و در نوشتن فرق دارند. مثل ،سعید، و سعیده ! به مروربا همه ی این چیزها اشنا خواهی شد.و امّا چه فرصت خوب و باارزشی . خیلی سبب دلگرمی و خوشحالی است. اگر واقعاً بتوان این کار را با کمترین هزینه پیش برد، بهتر از این نمیشود.
حس کردم در دل هر سهمان نوری از امید روشن شده است؛ نوری تازه، درست مثل پنجرهای که بهناگاه به سوی فردایی روشن باز شود.
مادر رفت تا بساط شام را تدارک کند. پدر، ضمن نگاهی سرشار از مهر و خوشحالی، دفتر تکالیف روزانهام را برداشت، با دقّت نگاه کرد و با حرکات صورت و چشمهایش، گاهی خوشحالی، گاهی رضایت و گاهی نه چندان خوب بودن کارها را به من منتقل کرد. بعضی راهنماییها کرد و گفت که بعد از شام نسبت به آنچه برای روز بعد باید آماده کنم، کمکم خواهد کرد و با چهرهای شاد افزود: «بزودی مامان به کارهایت رسیدگی خواهد کرد.»
شام را در آرامش و با احساسی از سرخوشی خوردیم. پدر در جمعآوری میز و شستن ظرفها، مادر را کمک کرد. وقتی آشپزخانه مرتب شد، پدر و مادر کنار هم نشستند و من منتظر بودم ببینم نسبت به کلاس زبان چه تصمیمی میگیرند. پدر گفت:
فرصت خوبی در اختیار ما قرارداده اند. امیدوارم بتوانیم بخوبی از آن استفاده کنیم. نظرِمن اینست که ابتدا چگونگی مسیرِ رفت و برگشت به آن موسسه را یاد بگیریم. شنبه بهترین فرصت است برای اینکار. امیدوارم هوا بارانی نباشد. بعد از آشنایی با این مرحله، با توجه با اینکه آقای آندره انگلیسی حرف میزند، خوبست روز دوشنبه خودت شخصا به دفتر او مراجعه کرده واز شرایط قبولی و چگونگی شرکت در کلاسهاشان اطلاعات لازم را بدست آوری. موافقی؟!
مادر خوشبین و امیدوار با نظر پدر موافقت کرد.
وقت ِ خواب بود. پدر و مادر مرا بوسیدند و من رفتم دراتاقم که بخوابم. آنشب دیرتر از هر شبِ دیگری خوابم برد. تا بیدار بودم مادر را مجسّم میکردم که مدرسه میرود و فرانسه یاد میگیرد و دیگر میتواند بیاید با نلی و خانم مدیر و شایدبا سرایدار بد اخلاق ِمدرسه، فرانسه حرف بزند. این خیالات ،شبم را پر از نور ستاره هایی میکرد که غیر از آسمانِشبِ کرمان، در هیج کجای دیگر جهان وجود ندارد. آری شب کرمان زیباتر از هر روز و هر ساعت ِ دیگری در این دنیاست.
شنبه یی که باید برای شناسایی مسیر و امکانات رفت وآمد با اتوبوس و مترو به مدرسه ی احتمالی مادر دست به کار می شدیم،آنقدر طول کشید تا از راه برسد که مرا یاد عید وخانه ی جوونوُمی انداخت، که همیشه خیلی خیلی دیر میرسید. مثلا شاید یکسال طول میکشید! ولی بالاخره میرسید.
آنروزِشنبه من از زود تر از هروز دیگر بیدار بودم و عجله داشتم که پدر و مادر نیز هرچه زود تر بیدار شوند و برویم برای کشف راه های رسیدن به مدرسه مادر. پرده ی پنجره ی اتاقم را که کنار کشیدم دیدم هوا هنوز تاریک است. مثل هر روز دیگر. من میتوانستم در پرتو نور ِچراغهای آویزان ِخیایان ریزش قطره های باران را ببینم. آنقدر تند بود که فکر میکردی این قطره ها برای رسیدن به زمین، دارند با هم مسابقه میدهند، و اصلا خبر ندارند در انتها با سر به زمین میخورند و پخش و پلا میشوند. یک لحظه دلم برای قطره ها سوخت و گفتم «حیوونَکی ها». ولی بلافاصله یادم آمد همین قطره ها شاید باعث شوند پدر و مادرم نخواهند بروند و محل مدرسه مادرم را پیدا کنند!
به تندی دست و صورتم را شستم و رفتم به اتاق نشیمن و مشغول تماشای کتابخانه ی کوچک پدرم شدم و دلم گرفت. قفسه های کتابخانه ی پدرم در کرمان آنقدر کتاب داشت ... حتّی بیشتر از کتابفروشی «نوروزی». و حالا فقط چند جلدی بیشتر اینجا نبود. ۴جلد از آن کتابها را که تا هم اینک هم دارم ،از ایران میشناختم:
جلد های اول و دوم cours de Langue et de Civilisation Francaises. خود آموز ِزبان فرانسه اثر G.Mauger. و یک جلد کتاب خیلی قطور با عنوان ِ Le Bon Usage اثر Maurice Grevisse که حاوی ریز ترین نکات دستورزبان فرانسه در عالی ترین سطح است. و یک جلد لغتنامه ی فرانسه به فارسی. این کتابها بسیار کهنه اند و قدیمی. لغتنامه فرانسه به فارسی چاپ سال ۱۹۱۷ است! با جلد ِ قهوه یی ِ رنگ و رو رفته و کاغذ های نازک و زرد رنگ و حروف فارسی عجیب و غریب!
من عجله داشتم و نمی فهمیدم پدر هر روز صبح خیلی پیش از من بیدار میشود و از خانه بیرون می رود و چه خوب است که میتواند امروز و فردا را قدری بیشتر بخوابد...
ادامه دارد...
|
|