مرگ سپهبد
Sun 9 11 2025
مرضیه شاه بزاز
وقتی پدرم مرد، نفس راحتی کشیدم، دیگر ترس و دغدغه های بیخودی ام فرو ریخت و احساس رهایی کردم. طفلک در تنهایی مرد، البته بخشی خود خواسته. کمی بفکر فرو رفتم، ایران که نمی رفتم. کسی نمونده بود، چندتا پسر و دختر عمه و خاله و فامیلهای دور که اگر می دیدمشون نه اونا منو می شناختند، نه من اونا را.
راه افتادم از این فروشگاه به آن فروشگاه، کارتها باید بکلی متفاوت می بودند، متن چاپی کارتها باید مختلف می بود . همچنین طراحی و مدل و قیمت و خط و غیره. آخرش، دو سه روزی گشتم و صدتایی خریدم و سه روز و سه شب نشستم و تسلیت نوشتم با لقبها و اسمهای مختلف با انشاها و خطهای مختلف. سپهبد جولانی، بازنشسته. سرتیپ داریوش فرآیند، سپهبد سازگاری،… و زیباترین و گرانترین کارت را نوشتم، علیشاحضرت و شاهزاده . متن را چند بار روی کاغذی جدا نوشتم و هی پاک کردم. حضور خانم کیانوش میرجهانی، با کمال تاسف از خبر درگذشت پدر گرامیتان، سرتیپ (هووم!) داریوش میرجهانی، سردار لایق و شجاع خبردار شدیم، بار دیگر یکی از نزدیکان شاهنشاه فقید به او پیوست. نه درست نبود، دوباره نوشتم: کیانوش عزیز، با کمال تاسف از خبر درگذشت سپهبد میرجهانی، یاد آن سردار شجاع و لایق را همیشه در دل گرامی می داریم، نه باز هم یک جای کار می لنگید. باز پس از چند متن دیگر آخر نوشتم: کیانوش عزیز، خبر درگذشت سپهبد میرجهانی ما را بسیار غمگین و متاثر نمود، شجاعت و خدمات او به کشور عزیزمان ایران و شاهنشاه فقید هرگز فراموش شدنی نیست، تسلیت صمیمانه ی ما را بپذیر.
بعد نوبت تمبر پستی شد که باید تمبرهای مختلف می خریدم و به پاکتها میزدم و سپس به خلق کردن آدرسهای فرستنده ها افتادم. بیشتر آنها را آدرس کالیفرنیا زدم و چندی فلوریدا و دیگر جاها. کمی ترسیدم که کسی به مهر پست نگاه بکند و بفهمد که همه از آیدو ها هستند ولی چاره ای نبود، تازه دور و بری های من که اینقدر تیزبین نبودند.
بعد راه افتادم، در خیابانهای مختلف شهر برای پیدا کردن صندوق های پستی که دیگر الان خیلی کم شده بودند. در طول رانندگی های طولانی و گیج آور، یاد خانه ی دوران بچگی افتادم، انگار مادرم در آشپزخانه به سرشماری عدس و لوبیا مشغول بود و پدرم منقل جلویش دود میکرد. زمستان بود و باد خشک کویر در دالان می پیچید و دستهایم را خشک میکرد و به خارش می انداخت، مادرم زیر لب انگار از یافته ها یا نایافته هایش در آشپزخانه غر می زد و پدرم هنوز در اتاق دود میکرد. من داشتم ستاره های کویر را نگاه می کردم، انگار که تنها ارتباط من با شهرهای شلوغ و دور بودند، آنجا که دختران، غروب که می شد با پدرهایشان به سینما می رفتند، ساندویچ می خوردند و بدون دردسر و آزاد می گفتند و اگر دلشان می خواست بلند بلند می خندیدند و به نیت نداشته و کاری ناکرده متهم نمی شدند. مادرم هنوز چیزی زیر لب میگفت و پدرم که تازه از سفر برگشته بود دود می کرد. مادرم صدایش را بالا برد، خدا ذلیل کنه این سرهنگ را، از وقتی که شدی نوکر خانه زادش و هی براش تریاک می بری تهران، تنها خیرش این شد که تو هم دیگه حسابی دودی بشی، اینهمه راه میری و میای و خبری از پول نیست. ماشین جلویی گاز داد و دود کرد و دود کرد، شیشه ی ماشین را بالا گشیدم و به چپ پیچیدم وبه راست پیجیدم و راست راست رفتم و از خانه دور شدم و نزدیک شدم و دو سه روزی طول کشید که کارتها را در صندوقهای نقاط مختلف شهر انداختم.
از دردسر کارتها که فارغ شدم، در کانون شهر و روزنامه ی ایرانیان مقیم ایالت آیداهو و واشنگتن اعلان خبر درگذشت سپهبد میرجهانی را زدم و اعلام کردم که دو هفته ی دیگر بزرگداشتی بیاد سپهبد و خدمات او در سالن ریزورت هتل چهار فصل برگزار می شود. طوری آگهی را نوشتم که خوانندگان به اشتباه بیفتند که انگار این بزرگداشت از طرف یک نهاد مستقل و مهم است نه خانواده ی سپهبد.
در ایران پسر عمه ام عکسی و تسلیتی فرستاد که در آن مجلس فوت پدرم را اعلام کرده بود، پدرم با لباس ارتشی در جوانی خود در زرند کرمان با گونه های فرو رفته، بی هیچ اعتماد بنفسی مات به دوربین خیره شده بود، گویا تاریخ این عکس قبل از اخراج او از ارتش بود. زیرش نوشته بود گروهبان یکم …رنگ و روی عکس رفته بود و بقیه اش خواندنی نبود. پسر عمه ام نوشته بود با در نظر گرفتن مخارج سنگین کرایه ی مسجد و با در نظر گرفتن اینکه متوفی خویشان و دوستان چندانی در زرند کرمان ندارد، مجلس ختمی برای ایشان در شهر زرند برگزار نمی شود و از خوانندگان اعلان، خواهش خواندن یک فاتحه برای بخشش گناهان متوفی را کرده بود. نامه را ریز ریز کردم و دور انداختم. پیش خودم فکر کردم کجا رفتند آن همه همسایه و قوم و خویشان و آشنایان که اول انقلاب دور و برش بودند، وقتیکه پدرم در کمیته مامور پخش کوپن بود و شبانه روز در مسجد می پلکید، وقتی که مادرم دیگر در آشپزخانه عدس و لوبیا را سرشماری نمی کرد و غر نمی زد که هیچی، پیش در و همسایه کلی پز می داد و هر روز یک دیس غذای خوب به همسایه ی بی چیزی می فرستاد و این طور کلی برای خودش، رفیق و دوستدار پیدا کرده بود، من تازه به دبیرستان رفته بودم و شگفت زده بودم که طرز حرف زدن مادرم تغییر کرده بود، لحنش آهسته شده بود و لغات و اصطلاحاتی را بکار می گرفت که قبلن من در کتابها خوانده بودم یا اصلا نخوانده بودم و از کسی نشنیده بودم. مادرم که قبلن زن یک ارتشی بود و حجابش مثل زنهای در و همسایه نبود، الان چادری شده بود و مدام برای زنهای همسایه مسایل شرعی را تذکر می داد. مادرم کلا صدایش آهسته شده بود و لحنش ناصحانه و با اعتماد بنفس، خبرهای ایران و جهان را برای زنان همسایه و فامیل بازگو می کرد. مادرم دیگر خانه را جارو نمی کرد و من نباید ظرفها را می شستم، دو زن مدام می آمدند و خانه را جمع و جور می کردند. بعد از ظهرها خانه شلوغ می شد و زنانی با چادر های سیاه با عجله می آمدند و بیصدا در اتاق می رفتند، مادرم که حالا ساعتها نماز می خواند، با قدمهای آهسته با قیافه ای جدی تسبیح به دست دیرتر از رسیدن زنها و پس از کمی آنها را در انتظار نگه داشتن، به اتاق می رفت و پس از دو ساعتی از گویش مسائل فقهی و حدیث، زنان با همان چادر سیاه، اما خشنود می رفتند. پدر نیز ظهر پس از نماز به خانه می آمد و دود می کرد و چرتی می زد و دوباره به مسجد می رفت. مادرم حالا از دود کردن پدرم شکایت نمی کرد ولی سعی می کرد کسی بجز خودمان در خانه نباشد. دیگر با احترام با پدرم حرف می زد و الان موضوعهای حرفهایشان فرق کرده بود، مادرم بیشتر مسایل شرعی را از پدر می پرسید، بعدها فهمیدم که آنها را حفظ می کرد تا در جلسه های رسمی و غیررسمی خود تکرار کند، اما شبها کتاب آیت الله را می خواند و برای پدرم بازگو می کرد تا مساوی شوند. پدرم حوصله ی گفت و شنود این حرفها را در خانه نداشت و فقط دوست داشت در را ببندد و دود کند. آن روزها هم احترام من در دبیرستان کلی بالا رفته بود و بچه ها و معلمها برایم مزایای خاصی قائل می شدند و خودم هم کم کم حق مسلم خود می دانستم که در صف اول باشم و درس نخوانده نمره های قبولی تضمین شده بیاورم. دیگر از بحث و جدل برای گرفتن پول توجیبی خبری نبود، در خانه هم همه ی وسایل خانه نو نوار شده بودند و فرشهای بافته ی کرمان را خود بافندگان برای ما به قیمت ارزانتر می دادند و داوطلبانه برایمان می آوردند، مادرم هنوز گاهی زیر لب غر میزد، انتظار داشت که فرشها مجانی باشند، اما پدرم جلویش می ایستاد و می گفت حاجی خانم (این لقب هم جدید بود، قبلن پدرم این جور مواقع می گفت "زن") اینها هم خرج خانواده دارند و برای زندگی کردن به پول محتاجند و خلاصه از بافندگان و پول دادن به آنها حمایت می کرد، تمام خانه انبار کالا شده بود و پدرم اولین ماشین را در طول زندگیش گرفت با یک راننده که حقوق او را هم مسجد می داد. ولی بهترین موفقیت پدرم این بود که توانست چند خانه ی مصادراتی را در تهران از بنیاد مستضعفین به قیمت بسیار کمی بخرد. البته نباید از حق گذشت، اگر آن دوره پدرم به پول و نفوذ نمی رسید، من کجا می تونستم به آمریکا برای ادامه ی تحصیل بیایم، هر چه بود پدرم وقتی دود می کرد، جلوی مادرم می ایستاد و آهسته می گفت که بهتر است من به آمریکا برای تحصیلات عالیه بروم و مادرم مدام از خواستگارهای کله گنده می گفت و حرف حضرت زهرا را تکرار می کرد که بهتر است دختران قبل از عادت ماهیانه به خانه ی شوهر بروند.
از حماقت پسر عمه ام متعجب بودم، چرا عکس ارتشی پدر را برای خبر مرگش انتخاب کرده بود، خاطره ای که پدر در دوره ی پس از انقلاب می خواست از خاطره ها پاک کند، بخصوص یادآوری اخراجش از ارتش او را گاهی و فقط گاهی ناراحت می کرد. وقتی که مامور خرید آشپزخانه ی پادگان بود و معلوم شد، با ساخت و پاخت با فروشنده ها سالهای سال دزدی می کرده و بالاخره ارتش فهمیده بود و سرهنگ چند باری مانع از اخراجش شده بود ولی بار پنجم ششم، آخرش، سرهنگ دخالت نکرده و اخراجش کرده بودند. مادرم چند ماهی در خانه مانده بود تا با مردم و نگاه های معنادار همسایه ها برخورد نکند، هر جا رفته بود با نیش و کنایه روبرو شده بود، شهر کوچک و بی اتفاق بود و مردم بیکار و کسل.
دو هفته به خودم وقت دادم که برای ختم سپهبد آماده شوم و مجلس را هر چه باشکوه تر برگزار کنم. همسایه ها و دوستان امریکایی ام که همه مرا به عنوان دختر خلبان مخصوص شاه می شناختند و پدرم را به عنوان مبارزی بر علیه جمهوری اسلامی که سالها در زندان رژیم سر برده بود، و خودم را با عنوان یک تبعیدی سیاسی که برای آزادی کشورم و دموکراسی و بر علیه حجاب زنان جنگیده و از کشور فرار کرده بود می شناختند، باید هر چه بیشتر بسیج می کردم، وجود آمریکایی ها در سالن به مراسم ابهت و اعتبار خاصی می بخشید، پس در چند نشریه ی محلی یک آگهی برای مجلس بزرگداشت سپهبد شجاع و مبارز منتشر کردم.
از رزرو سالن و کارهای آن که فارغ شدم، دو سه روزی به نشریات مختلف مدهای مراسمی نگاه کردم، از جمله به لباسهای ژاکلین کندی در مراسم تشییع جنازه ی شوهرش ولی از همه مهمتر یاد عزاداری های علیاحضرت افتادم و عکسهایش را پیدا کردم و به ژورنالهای مد اینجا و آنجا تا لباسی شبیه علیاحضرت پیدا کردم و سفارش دادم.
روز مراسم، به آرایشگاه رفتم و سر و روی خودم را چنانکه شایسته ی دختر یک سپهبد و یک تبعیدی مبارز بود آراستم و در ردیف اول سالن نشستم، از شکوه مراسم و اعلا بودن غذاها و شیرینی ها مطمئن بودم، در میز جلوی ورودی. کارتهای رسیده را با گل و شمع و شیرینی چیده بودند و البته که کارت شاهزاده و علیاحضرت بالای میز. شکوه سالن و دکور آن و شیرینی و گل و غذا، تحسین همه را برمی انگیخت.
یاد پدر بزرگوار و شجاعم افتادم، با ستاره های فراوان بر شانه که از تشریف یابی به دربار بر می گشت تا برای ماموریتی عظیم برای کشور به جایی ناشناخته در جهان سفر کند، ماموریتی محرمانه. یاد مادرم افتادم که پیش از اینکه دیگر زنان ایرانی به فاجعه ی حجاب اجباری زنان در ایران پی ببرند، او در صف اول، تظاهرات را رهبری می کرد و مدام با فعالیتهایش برای آگاه سازی زنان ایرانی می کوشید و مبارزه می کرد. یاد پدرم که برای آزادی مردم که از همان ماه اول پس از انقلاب سالهای سال در زندان مخوف رژیم اسلامی بسر برده بود، مردی که بارها خطر همکاری کمونیستها و آخوندها، ارتجاع سرخ و سیاه، را به شاهنشاه تذکر داده بود. این متن را که کشیش کلیسا به انگلیسی خواند، از رفتن چنین پدری، بغض گلویم را گرفت و نتوانستم از هق هق نجیبانه ی دختر سپهبد جلوگیری کنم. نگاهی به پشت سر انداختم، سالن پر شده بود و مردم با نگاهی مات و نیمه خواب به سخنران ها خیره شده بودند. مراسم که تمام شد، از جایم تکان نخوردم تا مدعوین برای گفتن تسلیت به صف بایستند و من دخترِ سپهبد و پدر از دست رفته با کمی ملوسی ولی نجیبانه و با تبختر تشکر بکنم، مدعوین سیر خوردند و نوشیدند و من نفس راحتی از مرگ پدرم کشیدم.
.
.
آتلانتا سپتامبر ۲۰۲۵
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز
|
|