عصر نو
www.asre-nou.net

آهو (۴)


Tue 28 10 2025

بهمن پارسا

new/bahman-parsa05.jpg
...وقتی از کافه بیرون آمدیم، آسمان هنوز آبی بود. خورشید می‌تابید، امّا نه به گرمیِ چند ساعت پیش. هوا سرد نشده بود، ولی درونم سردی عجیبی داشت. پدر و مادر طوری رفتار کردند که انگار حق با من بوده است؛ انگار دلتنگی و گریه را حق هر آدمی می‌دانستند. و همین، در من چیزی را آرام کرد.
در نگاهشان نوعی مهربانی خاموش بود، از آن دست مهربانی‌هایی که نه تسلّاست، نه نصیحت، فقط حضور. شاید آن لحظه فهمیدم که در زندگی گاهی همین حضور بی‌کلام از هر توضیحی راست‌تر است.
کافه پشت سرمان بود،بوی قهوه امّا ،هنوز در مشامم . حس می‌کردم میان آن صداها ی بلند و کوتاه، میان همهمه، آن کافه سکوتی بود که می‌شد در آن خود را پیدا کرد. از همان روز، کافه را دوست دارم . کافه برای من یعنی پناهگاهی برای فکر کردن، برای رها شدن از آدم‌ها و در عین حال نزدیک‌تر شدن به آن‌ها.
باور دارم می‌شود با ذهنی مه‌آلود وارد کافه‌ای شد و آفتابی بیرون آمد. و نیز می‌شود آفتابی و شفاف بر صندلی نشست و ساعتی بعد، گم و گورِ خیابان‌ها شد. امّا مهم این است که هنوز جایی هست که آدم می‌تواند در آن بنشیند و خودِ خویش را، با همه‌ی دلتنگی‌ها و گریه‌هایش، بی‌داوری ببیند و بپذیرد.
باقیمانده‌ی آن روز را در چند فروشگاه در نقاط مختلف شهر گذراندیم. از روی فهرستی که نِلی به پدرم داده بود، برای من لوازم مدرسه را خریداری کردند، از جمله کیفی مثل ِ‌ کوله پشتی !هنوز هم آن کیف زیبا را به یاد دارم — و در واقع، هنوز دارمش — همان کوله‌پشتی‌ای که اسمش را گذاشته بودم «بقچه‌ی آهوخانم».
روزی بود طولانی و خسته‌کننده . وقتی به جلوی ساختمان‌مان رسیدیم، غروب شده بود. از آفتاب، تنها سرخی پررنگی بر افق دوردست مانده بود. نگاه به آن سرخی، سیلابی از دلتنگی را از دورترین گوشه‌های ذهنم به قلب کودکانه‌ام می‌ریخت. در همان حال، حس می‌کردم قدم‌هایی بسیار کوچک به‌سوی افقی برمی‌دارم که نمی‌دانم در کدام سوی آسمان است. نمی‌دانم این احساسی آگاهانه بود، یا طبیعت خودش ،داشت کارش را در من پیش می‌برد.
پدرم وانت را جلوی ساختمان نگه داشت و گفت:
«این کار ممنوع است؛ هرچه زودتر باید وسایل را داخل ورودی بگذاریم.»
این مرد، این پدر، انسانی است کم‌نظیر. شاید همه‌ی پدرها چنین باشند — امیدوارم که باشند.
پدرم، پدرترینِ دوستِ خوب دنیاست.
با عجله، هرچه را در وانت بود بیرون آوردیم و پدر رفت تا جایی برای پارک کردن پیدا کند. در همین هنگام، خانم و آقایی رسیدند که قصد ورود به ساختمان داشتند.
به محض دیدن ما، شروع کردند به گفتن چیزهایی. من با جملاتی ساده گفتم:
«ما زبان فرانسه نمی‌دانیم و منتظریم پدر بیاید تا وسایلمان را ببریم به طبقه‌ی خودمان.»
خانم با مهربانی چیزی گفت و با لحنی جدی، شوهرش را واداشت تا بی‌درنگ در حمل وسایل با ما همکاری کند.
این، نخستین برخورد ما بود با یکی از همسایه‌ها.
هرگز از یادم نرفته‌اند: کاترین و ژان پل ترُنشه.

تا پدر به خانه برسد، ما با کمک خانم و آقای ترُنشه آنچه را داشتیم به آپارتمان خودمان رسانده بودیم.
پدر که آمد و این وضع را دید، خواست از آن انسان‌های شریف سپاسگزاری کند؛
اما در آن لحظه نه نامشان را می‌دانستیم و نه محل اقامتشان را می‌شناختیم.
مادر گفت:
«جای نگرانی نیست، آن‌ها ساکن همین ساختمان‌اند. حتماً دوباره یکدیگر را خواهیم دید.»
پدر پذیرفت که مادر درست می‌گوید،‌و رفتیم به داخل ِ‌خانه.
ما در آن محیط کوچک میان انبوهی از اثاثیه که بی‌هیچ ترتیبی در گوشه و کنار پراکنده بود، خسته از دوندگی روز، سرپا ایستاده بودیم.
من حواسم بیشتر دنبال خرد و ریزه‌های خودم بود؛
پدر فکر می‌کرد وسایل سنگین‌تر را جابه‌جا کند،
و مادر، صبور و بی‌ادعا، کارها را به‌درستی و با آرامش مدیریت می‌کرد.
پدر گفت:
«بهتر است تا دیر نشده چیزی بخوریم، بعد اگر وقت بود، دوباره کار می‌کنیم.»
مادر از این فکر استقبال کرد. با پدر به آشپزخانه رفتند و از آنچه در این چند روز آماده کرده بودند، خوراک سردی فراهم آوردند. با هم شام خوردیم و رفع گرسنگی شد.
در میان شام، پدر گفت که صبح زود می‌رود تا وانت را پس بدهد و وقتی برگشت، برنامه‌ی روز را تنظیم خواهد کرد. سفارش کرد که همه آماده باشیم.
می‌دانم که بیدار بودم و این حرف‌ها را می‌شنیدم،
امّا وقتی چشم باز کردم، نور پررنگ خورشید از پنجره‌ی بی‌پرده‌ی رو به پارک بر صورتم می‌تابید و پدر و مادر ،
در کمال آرامش، سرگرم جابه‌جایی و نظم دادن به وسایل بودند. پدر صبح زود رفته و وانت را پس داده بود و با نان باگت تازه و شیرینی بخانه برگشته بود. من شیرینی و نان باگت نصفه نیمه را روی چمدان میدیدم.
پدر و مادرم به محض دیدن من با خوشحالی تمام برخوردی گرم و پر از مهر کردند. خیلی زود دست و رویی شستم و صبحانه یی خوردم. آفتابِ بیرون ِاز خانه خیلی دلپذیر بود ولی میشد گفت هوا خنک است ُ‌اگر نخواسته باشم بگویم سرد!
پدر یک لحظه دست از کار کشید و رو به من مادر گفت : «امروز قصدم این است تا هر سه ی ما با روش رفت و آمد در این شهر آشنا شویم» و سپس توضیح داد که میرویم تا ببینیم مثل پاریس در اینجا چه امکاناتی برای رفت و آمد در شهر هست. کدام خطوط مترو، تراموای یا اتوبوس به ما نزدیکند و این قبیل چیزها. مهم تر از همه اینکه برای خرید های ضروری روزانه بهترین امکانات کدامند. والبتّه کدامشان قیمت های ارزانتری دارند.
شنبه و یکشنبه را با دقت پدر و صبوری هوشمندانه ی مادر بآشنایی با محله و اطراف آن، فروشگاه های زنجیره یی و مغازه های کوچکتر که بیشتر خانوادگی اداره می شد گذراندیم. هرسه ی ما از آن مغازه های کوچک بیشتر خوشمان آمد. من خیال میکنم شاید یاد ایران میافتادیم،‌یاد کرمان ! طرز خریدن بلیط وسایل نقلیه ی عمومی عینا همان بود که در پاریس تجربه کرده بودیم . بنظر مان رسید که خطوط تراموا و متروی این شهر به وسعت پاریس نیست! ولی خیلی تمیز است. اتوبوس ها هم همینطور. تا میشد و فرصت بود چندین بار در مسیر های مختلف با این وسایل ارتباطی سفر کردیم. تجربه ی خوبی بود.
غروب یکشنبه غمگین بودم. شاید هم دلهره و ترس. فکر فردا و مدرسه از یک طرف و فکر اینکه از فردا صبح پدر را کمتر خواهم دید از طرفی دیگر دلم را میفشرد. حسی سرد از اطراف نافم به سینه ام فرا میرفت. در اثر همین حال بود که آهسته به مادر گفتم:«آیا میشودشب را در کنار او بخوابم؟!» پدر و مادر هردو به گرمی خواهشم را پذیرفتند.
دوشنبه صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. مادر کنارم نبود. خیلی سریع از اتاق خواب بیرون رفتم. مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن خوراکی و ناهار برای مدرسه ی من بود. پدر پیش از این از خانه بیرون رفته بود. آسمان پشت پنجره ی بی پرده نه تاریک بود نه روشن. ولی برای من بیشتر شبیه شب بود تا روز. نبود پدر همه چیز را در نظرم غمگین تر میکرد.
مادر به دیدنم گفت که بهتر است عجله کرده و آماده شوم. در کمال ِ بی میلی پذیرفتم و آماده شدم. این اوّلین روز مدرسه بود. اوّلین روز ورود به جهانی دیگر. جهانی که با روح و ذهن من بیگانه بود. ومن باید بود که آنرا و آنچه را در آن است کشف کنم. بغض داشتم، ولی به گریه نزدیک نبود. بغض داشتم ولی سنگین و تهدید کننده نبود. فقط بود که من حس کنم خیلی خوشحال نیستم.
ادامه دارد