هذیان
Mon 13 10 2025
شهریار حاتمی
من چله نشستم
که بیاییّ وُ
مرا بال دهی،
تا بنشینم لبهی عرشِ خدایی.
من، قصه شدم
تا که شبی باز بخوانیم
مگر کودکِ گهواره بخوابد
ز غم و دردِ جدایی.
خورشید "من"ام را به فریبی
به لبِ بامِ غروبِ تو کشاندم،
شاید که تو،
چون ماه شبِ چارده،
از آن طرفِ بام، درآیی.
بر باد بدادم همهی ثروتِ خود را
که مگر فقر کشاند نظرت را وُ
دلت رحم بیاید.
در کوی و گذر
بر سرِ زانو بنشستم،
که مگر گامِ تو روزی گذرد زان ره وُ
بیند منِ مسکین به گدایی.
چون زخمه شدم،
بر سرِ انگشتِ یکی تارزنی،
تا بزند تارِ تو وُ ناله کنی زان.
از فرقِ سرم تا نوکِ پا گوش شدم،
تا شِنَوَم،
سنگ سخن گفت وُ
نیامد ز تو، هیهات صدایی.
بر دار نشستم
لبهی تارِ تو، چون پود،
که شاید به سرِ انگشتِ یکی،
با گرهی نقش شوم،
نقشِ فدایی.
صد نقشه کشیدم
که تو در دام بیفتیّ وُ
همه نقش بر آب است و
رمیدی تو زِ دامم.
گه چهره نهان داری و
گاهی بنمایی.
عُریان شدم از رختِ تعلّق،
که مگر چشمِ تو افتد به من وُ
در نظر آیم،
به یکی گوشهی چشمی.
تَن زار، سراپا شدم از دردِ جداییّ وُ
به جز پوست،
نماندهست مرا هیچ ردایی.
در دایرهی یأْس،
به دنبال امیدم بِدَواندیّ وُ
به دیدارِ تو دلخوش،
سرگشتهی این دایره گشتم
که ببینم رُخ بی پوششِ تو،
آه، کجایی.
آن روز که از پیشِ منِ غمزده رفتی،
تو چه خوش بودی و دلشاد.
باز آی به سویم،
به هر آن شکل که خواهیّ وُ
اگر چند بدانم که نیایی.
شهریار حاتمی
استکهلم، ۲۰ مهر ۱۴۰۴
|
|