در جاده بن بست
Mon 13 10 2025
فرامرز پارسا
-ای بخشکی شانس! حالا وقت تموم شدن بنزین بود؟ لعنتی! اینجا که پرنده پر نمیزنه… تا شهر هم کلی راهه. خواستیم بیراهه بریم که زودتر برسیم، دیدی چی شد؟
کمی به اطراف نگاه کرد و از ماشین بیرون آمد.
تلفن همراه را از جیب کت بیرون کشید.
-ای بیصاحب! اینم که باطری تموم کرده، بر شیطون لعنت!
تلفن را با عصبانیت از پنجره باز به روی صندلی پرت کرد.
-بدبیاری پشت بدبیاری! وقتی نمیخواد بشه، یعنی نمیخواد.
نگاهش به دوردست افتاد؛ ناگهان لبخند زد.
در جاده، دوچرخهسواری پیدا شده بود.
-بابا ایوالله، بیا ببینیم…
اما هنوز خوشیاش دوام نداشت که دوچرخهسوار پیچید و از جاده بیرون رفت.
-اِ خدا! با من شوخیت گرفته؟ نکن این کارو، بعد از یه قرن بوقی تازه یکی پیدا شده، کنفمون نکن!
درِ ماشین را باز کرد، در حالی که پاهایش بیرون بود، روی صندلی نشست.
-میگی چیکار کنم؟ ماشینو ول کنم، پیاده برم؟ تا کجا؟ نه، نمیشه…
دستی به چانهاش کشید و زیر لب گفت:
-خدا، بیا و چون اون مادر پیرمون کمکمون کن…
بعد بلندتر ادامه داد:
-چقدر باید التماس کنم؟ مگه من آدم نیستم؟ حالا که یه همدم پیدا کردیم، فقط یه هفتهست، ضایعمون نکن!
دست در جیب کت کرد، پاکت سفیدی بیرون آورد. بازش کرد، چند عکس بیرون کشید و خیره شد.
-ببین… انگار قسمت من نیستی. یا شاید تو هم مثل من بختبرگشتهای.
میدونی، من آدم باایمانیم، ولی دیگه دارم از گور درمیام.
از هر چی مقدسات و ایمان و دعاست، دارم شک میکنم.
نبادا ناراحت شی… آدم بدی نیستم، فقط خستهام.
نمیدونم چرا راه صاف و ساده رو ول کردم تا توی شلوغی شهر گیر نکنم.
این کار شیطونه، لعنتی همیشه سر راه من سبز میشه، نمیذاره به تو برسم.
تو این یه هفته، دوبار سر قرار دیر رسیدم، بهت قول دادم تکرار نمیشه…
میخواستم بگم به جون تو قسم، ولی دلم لرزید.
به جون پدرم؟ نه، اون دخیل نیست.
به جون مادرم؟ نه، دلم نمیاد اسمشو بیارم…
نمیدونم به جون کی باید قسم بخورم که باورم کنی…
چند لحظه سکوت کرد.
بعد، پاکت سیگار را از جیب پیراهنش بیرون آورد؛ خالی بود، جز یک فندک.
-دیدی؟ گفتم با من بازی میکنی! حالا نمیدونم تویی یا شیطون.
سرش را بلند کرد.
-صبر کن… انگار یه ماشین داره میاد!
ها! حالا فهمیدم کار تو نیست، خدایا، کار شیطونهست!
بذار از این مخمصه دربیام، هزار تا لعنت نثارش میکنم!
پاکت سیگار را مچاله کرد و به داخل ماشین پرت کرد.
اما آن ماشین هم، درست از همان جایی پیچید که دوچرخه پیچیده بود.
با دیدن صحنه، دو مشت محکم به سقف ماشین کوبید و پاهایش را به زمین زد.
-نه، این دیگه کار خود خداست… میدونم چرا.
عیبی نداره، منم که باهاش سنگهامو کندم.
نه اینکه دیر کردم… اصلاً نرفتم!
شاید دیگه نرسم، نه به قرار، نه به خونه.
ناگهان صدایی از پشت سر آمد:
-آقا، ماشینتون خراب شده؟
با تعجب برگشت.
-شما از آسمون نازل شدید؟
-نه آقا، چطور مگه؟
-آخه بیهوا اومدی… پس ماشینت کو؟
-ماشین ندارم، اون پایین توی گورپزی کار میکنم، خونهمون هم اون بالا سر پیچه.
-ببین پدر، بنزین تموم کردم. هیچ ماشینی هم از اینجا رد نمیشه…
مرد رهگذر گفت:
-آخر این جاده به جایی نمیرسه، تا سر پیچ اگه هم بیاد، از اونور میره.
مرد سرش را به آسمان گرفت و فریادی کشید. رهگذر هراسان پا به فرار گذاشت.
نشست روی زمین.
آفتاب آخرین رشتههای نورش را بر جاده و درختان پاشید.
تاریکی آرام آرام خزید تا به او برسد…
در دوردست، سه نفر پدیدار شدند.
با پیتی که در دست داشتند، در نور کمرنگ غروب میدرخشیدند.
چشم تنگ کرد.
آب بودند؟ بنزین؟ یا فقط سایههایی که باد میجنباند؟
نمیدانست.
دست بر پیشانی گرفت و خیره ماند…
و دیگر نفهمید، کسی آمد — یا شب زودتر رسید.
————-
۲۰۲۵/۱۰/۷
.
|
|