شیدا بازیار
دربارهی رمان «شبها تهران آرام است»
برگردان: فهیمه فرسایی
Tue 23 09 2025
شیدا بازیار *
دربارهی رمان «شبها تهران آرام است» *
برگردان: فهیمه فرسایی
ـ الهام، سرپیچی، پژوهش، تلاشها ـ آزمایشها، نامها و پایان
الهام
اگر در رابطه با نوشتن رمانم الهامی به سراغم آمده باشد، تنها یک بار بود و چنان آمد که بیتردید معلوم بود خودش است؛ با پولکهای لرزان لغزید، بوسهای زد و مرا با دهانی باز رها کرد؛ خیره به بیرون از پنجرهی قطاری محلی، احتمالاً جایی در نیدرزاکسن. او مرا بوسید و یک مسئلهی ریاضی ساده برایم طرح کرد. بدنم هنوز هم اثر آنچه از درونم گذشت را حس میکند، تب و لرز همزمان. و در عین حال، محاسبهاش ساده بود: انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ اتفاق افتاد، جنبش سبز در سال ۲۰۰۹. این یعنی دقیقاً سی سال فاصله. پس چه میشود یا چه میتواند بشود، اگر بگوییم که داستان را به صورت برههای روایت بکنیم، اگر مثلاً فقط هر ده سال، یک نفر تجربههای خود را روایت کند، و آن لرز از گردن آغاز شد، در امتداد ستون فقرات پایین رفت و گونهها از عرق داغ و سرد شدند، و لرز گرچه پایین لغزیده بود، اما در پس گردن هم ماند و همانجا بود که راهحل مسئله روشن شد: ۱۹۸۹، این میتواند زمان فرار باشد، در میانهی جنگ، در دل دههای خونین از تعقیب و سرکوب مخالفان سیاسی، و ۱۹۹۹، این همان زمانی است که، به یاد میآوری، زمانی است که ناگهان بسیاری جرأت کردند، پس از فرار و تعقیب، به ایران بازگردند ـ برای دیداری کوتاه. و آن لرز گفت: این، یک رمان است.
سرپیچی
ویراستاری که بهعنوان استاد مهمان در دانشگاه ما تدریس میکرد، طرح کلی و بخشهایی از فصل ۲۰۰۹ را خوانده بود؛ همان فصلی که با آن نوشتن رمانم را آغاز کرده بودم. در آن زمان، با افتخار، ۱۳ صفحه نوشته بودم. ویراستار با آن صفحات مشکلی نداشت، اما با طرح کلی چرا. گفت این یک «طرح روشنفکرانه» است، نه «روایتی داستانی». شاید این قضاوت خیلی هم دور از ذهن نبود: پروژهام آن زمان عنوان جذاب «۱۹۷۹، ۸۹، ۹۹، ۲۰۰۹» را داشت، خوب، باشد. و بعد، آن استاد به نکتهای اشاره کرد که بعدها بارها از این و آن شنیدم و هنوز نمیدانم چرا هیچوقت به آن اعتنا نکردم. گفت: بهتر است از چیزی بنویسی که میشناسی. با لبخندی از سر قدردانی از اتاق بیرون آمدم. هرچه گفته بود، منطقی و متین بود. نمیدانم بعد از این دیدار چقدر طول کشید تا دوباره توانستم بنویسم؛ زمانی که فهمیدم منطق و متانت به تنهایی کافی نیست، وقتی آدم خواب سر و دل و نشیمنگاه را میبیند؛ هنگامی که با صرفِ تصورِ نوشتن بوها، آنها را حس میکند؛ وقتی آدمهایی را گرد میآورد تا با نوشتن، آخرین ادای احترام را نثارشان کند؛ هنگامی که کیلومترها دورتر از خوابگاه دانشجوییِ کثیف آلمانیای که در آن نشسته است، در حال جستوجو است.
این گذشت، تا وقتی که با خودم فکر کردم: «ارزیابی استادم روشنفکرانه بود، ولی واقعاً کمکی به من نکرد.» وقتی چندی پیش بهعنوان استاد مهمان در دانشگاه سابقم تدریس میکردم، به دانشجوها گفتم چه چیزی از نظر من ارزشمندترین نکتهای است که میشود در یک مدرسهی نویسندگی یاد گرفت: اینکه حتی پس از منطقیترین انتقاد منفی هم بتوانی بگویی: «باشه. با وجود این من روایت خودم را تعریف میکنم.»
پژوهش
در تلویزیون قدیمی لامپی اتاق اجارهایم در یک آپارتمان اشتراکی فیلم ویدئوهایی را میدیدم که در سفرهایمان به ایران برداشته بودم. به اعضای فامیلم نگاه میکردم که در حال رقص کُردی، میخندیدند و صحبت میکردند. در ذهن، آنها را به سایههایی تغییر دادم که شکلهای جدیدی به خود گرفتند، صحنه و لباسهای آنها را هم عوض کردم و کنجکاو شدم که آیا چیزی را روایت میکنند. در ذهنم ویدئوها نکتههایی را بازگو میکردند که به ادبیات و داستان تبدیل میشدند، به گفت و گوها و رابطهها. در برابر چشمم ولی انسانهایی را میدیدم که دلم برایشان تنگ شده بود و به اندازهی یک دنیا برایم ارزش داشتند؛ کسانی که برای یک دیدار کوتاه پژوهشی، دوباره در تابستان ۲۰۱۲ ملاقاتشان کردم. و بعد از آن دیگر به سراغشان نرفتم. هیچوقت. تحقیق برای رمانم دلیل آن دیدار بود و انتشار کتاب، دلیلی که آن ملاقات، آخرین دیدار شد. نمیدانم چه وقت بیشتر گریه کردم: هنگام پژوهش یا وقت نوشتن؟ یا بعد از جلسههای رونمایی کتاب، در اتاق هتلم، وقتی که بالاخره تنها میشدم و ذهنم پُر از گفت وگوهایی بود که در این نشستها با کسانی داشتم که درد مرا میشناختند؟ بارها در مصاحبههایم گفتهام که کتابم، زندگینامهی من نیست، که درست است و بارها در گفت وگوهایم یادآور شدهام که کار روی رمانم، روان درمانی نبوده، که دروغ بوده است. پس از تمام آن اشکها، من دیگر اشکی برای ریختن ندارم. همهچیز تمام شده است. این هم زیباست و هم غمانگیز: وقتی رمان نوشته میشود، موضوعاتش هم به نوعی پایان مییابند. مدت کوتاهی به نوار مصاحبههایی که با پدر و مادرم انجام داده بودم، گوش میکنم. آنها دوازده سال جوانتر از امروز بودند و این را میتوان در صدایاشان شنید. وقت گفتوگو پدر و مادرم برای اولین بار از چیزهایی حرف زدند که تا آن زمان برایم تعریف نکرده بودند، فقط به این دلیل که من یک ضبطصوت همراه داشتم و میخواستم رمانی بنویسم. ما هنوز در نقشهایی که بازی میکردیم، تازهکار بودیم: آنها بهعنوان کارشناس و من بهعنوان تاریخنگار. امروز هم همان نقشها را ایفا میکنیم، ولی حالا دیگر کاملاً با هم هماهنگ شدهایم.
پدر و مادرم در همهی مراسم اهدای جایزههای متعدد به من حضور داشتهاند و از خواندن هیچ نقدی غافل نماندهاند. احتمالاً هر دو، رمان را از بر هستند، چون مادرم با کمک پدرم آن را به فارسی ترجمه کرده است. وقتی به فایلهای صوتی مصاحبههایم با آنها گوش میدهم، به همهی آن چیزهایی پی میبرم که برایم تعریف نکردهاند، چون من آنقدر بیتجربه بودهام که در لحظههای مناسب، نتوانستم پرسشهای لازم را مطرح کنم. در این حالت به آن حکایتهایی گوش میدهم که البته در رمانم تعریف نشدهاند: چون کتابم، خودزندگینامه نیست. من دروغ نگفتهام. احتمالاً در جای دیگری دروغ گفتهام: وقتی رمانی نوشته میشود، موضوعهایش تمام نمیشود. برخی از آنها در فایلهای صوتیام، هنوز منتظر من هستند، تا آن روزی که، فکر میکنم، دوباره روی آنها کار کنم.
تلاشها
این آرامشبخشترین کاری است که میتوان هنگام نوشتن رمان جدید انجام داد: نگاه کردن به بخشهای حذفشده از رمانهایی که پیشتر نوشته شدهاند. تلاشهای نخستین. شکستها. متنهای انباشته از واژه و محتوا. شمایی کلی از دستمایهی از پیش در ذهن شکل گرفته. ولی عناصر دیگر، همه غایب است. و این اشکالی هم ندارد. وقتی شروع به نوشتن میکنی، آنچه در ذهن داری، خالی میکنی تا در متن بعدی، دیگر آن را همچون باری با خود حمل نکنی. وقتی به بخشهای حذفشدهی «شبها تهران آرام است» نگاه میکنم، متوجه میشوم که رمان به این دلیل به یک رمان خودزندگینامهای تبدیل نشد، چون تمام آنچه که خودزندگینامهای بود، در همان بخشهای حذفشده باقی ماند. فصل ۱۹۹۹، سفر بازگشت به ایران، تقریباً قرار بود از زاویهی دید کودکانه، از نگاه تارا ــ دختری که در تبعید به دنیا آمده بود ــ روایت شود. آنچه از آن دلبستگیِ کوتاه به زاویهی دید کودکانه باقی مانده، پارههایی از کودکیِ خود من است؛ چیزهایی که اگر آن تلاشهای ابتدایی نبود، هرگز ننوشته بودم:
«قبلاً همیشه فکر میکردم ننه باید یک پریِ خوشگل باشد، چون کلمهی ننه در گوشم خوشآهنگ بود و صدای مادربزرگم هم همیشه پشت تلفن خیلی آرام بود. بعد که ننه به آلمان آمد، دیدم که اصلاً اینطور نیست؛ ننهام یک کم چاق بود و حسابی پیر. و عجیب این بود که بابا، یک مامان داشت. مو (مراد) فوراً از او پرسید که بابا وقتی بچه بود، در مدرسه چطور بود، و ننه گفت (...) همیشه در همهچیز خیلی خوب بود. و بعد همهی بزرگترها خندیدند و مو پرسید که ننه میخواهد با ما به استخر بیاید و بعد باز همه خندیدند، چون ننه گفت که مایویاش را نیاورده. (...) من یک بار فکر کردم که باهاش بدرفتاری کردم، چون خیلی آرام حرف میزد و حرفزدنش هم طور دیگری غیر از ما بود. من همیشه همینطور یک چیزهایی میگفتم و او هم جوابهایی میداد که اصلا به هم ربط نداشت. بعد من حسابی بداخلاقی کردم. بعد مامان گفت که ننه کُردی حرف میزند و من یک کم گریهام گرفت، چون بداخلاقی کردم و هیچوقت حرفهایش را نفهمیدم.»
و نه، من هم درست نمیفهمم که چرا این دختر فکر میکند، بداخلاقی کرده است. ولی این هم ویژگی بخشهای حذفشده است.
نامها
در متن بالا، من به جای نام پدر در رمان (بهزاد) سه نقطه گذاشتم، چون در این مرحله نام پدر، اسم پسر عمویم بود. شاید به این دلیل که ما نگران وضعیت او بودیم که در آن زمان بهخاطر فعالیتهای سیاسیاش، دستگیر شده بود. نام او کمک کرد تا بتوانم به شخصیت بهزاد که یک انقلابی و کمونیست معتقد بود، نزدیک شوم. برایم روشن بود که این اسمها در ابتدا، موقتی خواهند بود. انتخاب نامهایی را که در رمان آمدهاند، بعد از این که دستنویسم را به پایان بردم و پیش از این که آن را برای بنگاه نشرم بفرستم، به عهدهی پدر و مادرم گذاشتم.
به هر حال، وقتی صحبت بر سر انتخاب نامها بود، مثلاً عنوان فصلهای کتاب «۱۹۷۹، ۱۹۸۹، ۱۹۹۹، ۲۰۰۹»، در طول نزدیک به دو سالی که من پیگیرانه روی رمانم کار میکردم، برای مدت کوتاهی به عنوانهای موقتی «سرزمین هیچکس»، «جایی که ما بودیم» و در نهایت به «امروز اینجا» تبدیل شد؛ عناوینی که در قراردادهای امضاشده با آژانس و ناشر هم آمده است. این ویراستارم، ساندرا، بود که بعد از شور و مشورت با من، گفتآوردهایی را از فصلهای کتاب پیشنهاد کرد که میتوانست به عنوان نمونه، جوهر محتوایی آنها را بازتاب دهد. بعد از انتخاب نهایی نام کتاب، اصلاً غیرقابل تصور بهنظر میرسید که چگونه ممکن بود از ابتدا ندانیم که عنوان داستان باید همین باشد و نه هیچ نام دیگر.
پایان
در ابتدای کار ویراستاری، ساندرا به من هشدار داد که «تو در جریان کار، از من متنفر خواهی شد.» او تمام قسمتهایی را که من با توضیحات مبهمم سرهم کرده بودم، میدید و هر حالتی را تشخیص میداد. مثلا در مورد شخصیت بهزاد (پدر) توضیح مورد علاقهام که دوست داشتم مطرح کنم، این بود: «بهزاد اصلاً عاشق نیست. او یک کمونیست خوددار و مردسالار است!» چون این توضیح منطقی بود و من در مدرسهی نویسندگی یاد گرفته بودم که چگونه انتقاد منفی قابل قبولی ارائه دهم. اما آزاردهنده این بود که متنی که ساندرا از من بیرون میکشید، بهمراتب از نسخهی اصلی بهتر میشد. به این ترتیب من در تابستان ۲۰۱۵، پس از آن که تمام روز را به عنوان مربی کار کرده بودم، در چهاردیواری اتاقم در برلین میماندم و دور تازهای از ویرایشهای پایانناپذیر ساندرا را در رمانم پیاده میکردم؛ در حالی که همخانهایهایم خوش میگذراندند و مدام یا در حال رفتن به دریاچه یا بازگشت از آن بودند. و بعد، وقتی که همهچیز تمامشده به نظر میرسید، ساندرا دوباره شروع کرد و گفت که متن نباید به این شکل، در سال ۲۰۰۹، به پایان برسد. در آن زمان اعتراضها در ایران سرکوب شده بود، مایکل جکسون مرده بود و خبر درگذشت او تیتر اول رسانههای آلمان بود ـ من منطقی میدیدم که رمانم در همینجا تمام شود؛ همینطور کاملاً از دسترفته، در زمان حال. ولی ساندرا گفت: «رمانت یک مؤخره میخواهد، لازم نیست طولانی باشد، فقط چند صفحه!» بیشتر از این، حرفی نزد. و بعد همان کاری را کرد که مربیهای خوب انجام میدهند؛ گفت: «یک بار امتحانش کن و ببین چه حسی داری. بعدش هنوز میتوانی تصمیم بگیری که کنارش بگذاری.» من گرچه مخالف بودم، اما به او اعتماد داشتم؛ و احتمالاً همین نکته تعیینکننده بود.
روی تشک دوست پسرم دراز کشیده بودم و به رمانم فکر میکردم که همهچیزش بهنوعی هیجانانگیز بود، اما در عین حال بهشدت اعصابم را خرد میکرد. فکر کردم: حالا اگر قرار باشد به کس دیگری اجازه بدهم حرفش را بزند، پس باید تارا باشد؛ دختری که در تبعید به دنیا آمده، فصلی جداگانه نداشته و اکنون، در آیندهای نامعلوم، بزرگسال شده است. وقتی آن چند صفحه خودبهخود نوشته میشدند، من نمیدانستم چه پیش خواهد آمد. یکی از دوستانم پیشتر به تعطیلات رفته بود و چندین روز اینترنت نداشت. این را به تارا نسبت دادم. و بعد، ناگهان، روی آن تشک، در آن تابستان داغ برلین، تارا روبهروی یک پمپبنزین توقف میکند و روزنامهها و خبرهایی از ایران را میبیند که در تعطیلات از آنها غافل مانده بود. و ناگهان قدرتی در من بهوجود آمد که در واقعیت وجود نداشت. من داستان انقلابی را که سالها آرزویش را داشتیم، نوشتم. دوباره آن لرزش به سراغم آمد، در گردن، در ستون فقرات، همهجا. اما این بار هیچ ربطی به الهام نداشت.
متن را برای ساندرا فرستادم و با خودم گفتم: حالا واقعاً تمام شده است.
امیدوارم دستکم همان لحظه از او تشکر کرده باشم.
* شیدا بازیار، از نویسندگان نسل دوم ایرانیتبار در آلمان است که در سال ۱۹۸۸ در شهر هرمسکایل در ایالت راینلندفالز به دنیا آمده است. او که در رشتهی “نگارش خلاق” دانشکدهی شهر هیلدزهایم تحصیل کرده، مدتی به عنوان مشاور آموزشی در برلین با جوانان خارجیای که در براندنبورگ دورهی یکسالهی “آشنایی با مقدمات زیستمحیطی سالم و پایدار” را میآموختند، کار کرده است.
* در رمان ۲۸۰ صفحهای «شبها تهران آرام است»، بهزاد، پدر خانواده، ناهید، همسر او، لاله و مراد دختر و پسر این زوج، راویان سرنوشت خود و تاریخ معاصر ایرانند که از سال ۱۹۷۹ آغاز میشود و در سال ۲۰۰۹ با سرکوب "جنبش سبز" پایان میگیرد. شخصیتهای رمان نیز اغلب از دنیای درون خود، از بیگانگی با واقعیتهای بیرونی و روابط ایرانی ـ آلمانی روایت میکنند.
هر یک از این شخصیتها، رویدادهای ده سالهی زندگی خود، حوادث مهم سیاسی ـ اجتماعیای که در ایران و آلمان رخ میدهند، بازگو میکند. این رمان به ویژه از جاذبیتهای شگرف دنیای پر تلاطم شخصیتهای زن آن جلوه میگیرد.
شیدا بازیار در رابطه با بافت تاریخی ـ سیاسی رمان خود و چگونگی پژوهش در این زمینه میگوید: «مادر و پدر من در صف کمونیستها مبارزه کردند. بخش بزرگی از اطلاعاتم، خاطرات آنها است.» او همچنین اشاره میکند که خود از شناسههای سه فرهنگ تاثیر گرفته است: «اگر بخواهم مقولهی چندهویتی را در خودم توضیح بدهم، میگویم که من میانگین تاثیر فرهنگهای ایرانی، آلمانی و کُردی هستم. درست مثل این میماند که من بخشهایی از مادر، پدر، خواهر، برادر و دوستانم را در خود حمل کنم. اگر چیزی برای نسل مرادـ همچنین نسل منـ نمونهوار باشد، شاید همین چندگانگی فرهنگی است.»
* این جستار را شیدا بازیار به درخواست ولفگانگ شیفر و دینشر گوشیتر، گردآورندگان مجموعهی مقالاتی با عنوان «پشت صحنهی کتاب» نوشته است که در «نشر الیف» منتشر شده است. منبع برگردان، همین کتاب است. (ص ۱۶۵)
|
|