عصر نو
www.asre-nou.net

دیداراز آن سو


Thu 18 09 2025

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
پیشگفتار

ادبیات همواره آینه‌ای بوده است برای بازتاب دغدغه‌های انسان؛ از روزگاران کهن تا امروز، نویسندگان کوشیده‌اند پرسش‌های بی‌پاسخ بشر را در قالب داستان، شعر یا نمایش بازآفرینی کنند. در این میان، نسبت انسان با «شر» یکی از دیرپاترین و پرچالش‌ترین موضوعاتی است که ذهن بشر را به خود مشغول کرده است: شر از کجا می‌آید؟ آیا بیرون از ماست، در قالب دشمنی نادیدنی چون شیطان؟ یا ریشه در درون خود ما دارد، در هوس‌ها، ترس‌ها و انتخاب‌های روزمره‌مان؟

سه‌گانه‌ی حاضر ــ «پس‌کوچه‌های خیال»، «دیدار از آن‌سو» و «آینه شکسته» ــ تلاشی است برای بازخوانی همین پرسش.

در بخش نخست، خواننده با سایه‌ای مرموز آشنا می‌شود که از اعماق خیال سر بر می‌آورد. در بخش دوم، این سایه به گفت‌وگویی مستقیم بدل می‌شود؛ تقابل میان انسان و شیطان، میان تردید و وسوسه. و سرانجام در بخش سوم، آینه‌ای شکسته پیش روی ما قرار می‌گیرد تا نشان دهد که پاسخ نهایی نه در بیرون، که در درون انسان نهفته است.

این نوشته‌ها را می‌توان داستان‌هایی نمادین دانست، اما فراتر از داستان، تلاشی‌اند برای تأملی فلسفی: آیا انسان توان آن را دارد که مسئولیت خویش را بپذیرد؟ یا همواره به دنبال آن خواهد بود که تقصیرها را بر دوش دیگری بگذارد؛ خواه شیطان باشد، خواه سرنوشت یا حتی خداوند؟

سه‌گانه‌ی پیش رو دعوتی است به خواندن، اندیشیدن و شاید به بازنگری در خویشتن. هیچ پاسخی قطعی در آن نیست، اما پرسش‌ها به‌گونه‌ای طرح می‌شوند که هر خواننده بتواند پاسخ خویش را جست‌وجو کند

بخش اول:پس کوچه های خیال

در پسِ کوچه‌های خیال قدم می‌زدم؛ آرام و خلوت. نه کسی از ذهنم رد شد، نه اجازه دادم کسی وارد شود. دلم می‌خواست تنها باشم با اندیشه‌هایی که مثل دود آرام می‌پیچیدند.
همان‌طور که گام برمی‌داشتم، ناگهان خیالِ روبه‌رو شدن با شیطان به سرم زد — و از این فکر خوشم آمد.

گفتم از کجا باید شروع کنم؟ کجا را برای این دیدار انتخاب کنم که هیجان داشته باشد؟ لابد باید دورِ بهشت خط کشید؛ آن‌جا که هنوز فرشته‌ای بود و آدمی وجود نداشت. خنده‌ام گرفت — ما آدم‌ها چه عجایبی‌ایم: وقتی خدا ما را آفرید، اولین ضربه را به نزدیک‌ترین فرشته زدیم. بعد برایش اسم و قیافه ساختیم و فرستادیمش تا «فرشتهٔ جهنم» شود.

طبیعی است که از ما متنفر باشد. وسوسه‌مان کند کارِ بد کنیم، سرِ هم بزنیم؛ هرگز نمی‌خواهد ما راحت باشیم. می‌کوشد فرزندانِ هرج‌ومرج بیافریند — همان‌ها که می‌گویند «بچه‌های شیطان‌اند» و دنیا را به خون می‌کشند. هرچند فرشتگان جنسیت ندارند، زاییده نمی‌شوند و دل‌بستگی عاشقانه را نمی‌فهمند؛ پس چطور نفرت در شیطان پدید آمد؟ معلوم نیست.

این‌که ما صورت و جنسیت داریم نشان از عظمت آفریدگار است. «اما بعضی‌ها یادشان می‌رود مرد یا زن‌اند و در همان فراموشی راهشان به بیراهه می‌افتد.» ما خوشبختیم؛ قدرتِ زایش و بودن را داریم و قدرش را نمی‌دانیم.

تصمیم گرفتم قبل از دیدارِ شیطان، کمی دربارهٔ نفرتِ او از ما مطالعه کنم تا حاضر‌جواب باشم. اگر از او پرسیدم «دردت چیست که از ما بدت می‌آید؟» باید جواب خوب و آماده‌ای داشته باشم.

در همان لحظه صدایی آشنا در ذهنم پیچید. کسی بی‌دعوت وارد شد؛ دختری از همسایه‌ی دیواربه‌دیوار. پرحرف و بی‌ملاحظه، و درست همان‌که حالا نمی‌خواستم ببینم.

— سلام، دختر همسایه.

— سلام. دیدم خیلی در خودت غرقی، گفتم بیایم نجاتت بدهم.

اخم کردم. «نجاتم بدهد؟ از چه؟» افکارم رشته شده بود.

— خیلی ممنون از لطف همسایه‌داری‌تان.

— پس همسایه به چه دردی می‌خورد؟ حالا بگو در چه فکری بودی؟

مکثی کردم. با خود گفتم بد نیست ایده‌ام را امتحان کنم.

— راستش می‌خواستم بروم شیطان را ملاقات کنم.

او زد زیر خنده، بلند و بی‌پروا.

— شوخی می‌کنی؟ چرا شیطان؟

— چون او زمانی فرشته‌ای نزدیک به خدا بود. ما آدم‌ها باعث شدیم از بهشت رانده شود.
— اشتباه می‌کنی! او خودش سجده نکرد، نافرمانی کرد، و خدا بیرونش کرد.

— و چرا باید به موجودی خاکی سجده کند؟ اصلاً تو چرا سیب را خوردی که ما از بهشت بیرون افتادیم؟

— اولاً من نخوردم، حوا خورد…

— چه فرقی می‌کند؟ تو هم زنی. همه‌ی این آشوب‌ها از شما زن‌هاست.

چشم‌هایش تنگ شد.

— اگر آدم و حوا زمین را تجربه نمی‌کردند، ما وجود نداشتیم. یادت باشد این رانده‌شدن، همان آغاز زندگی ماست.

بعد ادامه داد.

— اشتباه نکن. آدم از خاک بود، حوا از دندهٔ او. می‌گویم قبل از دیدار شیطان کمی مطالعه کن. خداحافظ.

بی‌مقدمه وارد ذهنم شد و بی‌نتیجه رفت. و من ماندم و خلوتی دوباره؛ با تصمیمی که هنوز مثل جرقه در ذهنم می‌سوخت:

«دیدار با شیطان را می‌گذارم برای روزی دیگر.»

بخش دوم:دیدار از آن سو

دوباره به همان کوچه‌های خیال برگشتم. این‌بار هوا سنگین‌تر بود؛ دیوارها انگار بلندتر شده بودند و سایه‌ها جان گرفته بودند. سکوت نبود، صدای خش‌خش پنهانی در تاریکی می‌لولید. حس می‌کردم کسی چشم به راه من است.

قدم که جلو گذاشتم، ناگهان صدایی آرام شنیدم:

— دیر کردی. خیلی وقت بود منتظرت بودم.

ایستادم. سایه‌ای از دل تاریکی بیرون آمد؛ نه شاخ داشت، نه دم، نه هیبتی ترسناک. بیشتر شبیه انسانی عادی بود، حتی می‌توانستم بگویم شبیه خودم بود؛ مثل آینه‌ای که از درون بیرون کشیده باشند.

— تو… شیطانی؟

— اگر اسم را مهم می‌دانی، بله. ولی من همانم که همیشه در کنارت بودم.

دلم لرزید. جرأت کردم بپرسم:

— چرا از ما آدم‌ها متنفری؟ چرا نمی‌خواهی ما آرام زندگی کنیم؟

لبخند زد؛ لبخندی عجیب، نه مهربان، نه خبیث:

— من از شما متنفر نیستم. من فقط آینه‌تان هستم. هر چه در دل دارید، من بازتاب می‌دهم. وسوسه از من نیست؛ از خودتان است. من فقط پرده را کنار می‌زنم تا آنچه را پنهان کرده‌اید ببینید.

— اما تو جنگ می‌سازی، خون می‌ریزی، جدایی می‌اندازی…

— نه. این‌ها کار خودتان است. من فقط راه را نشان می‌دهم، پاها از شماست.

خواستم اعتراض کنم که ناگهان صدایی دیگر از پشت سر آمد:

— باز هم در خیال با خودت بحث می‌کنی؟

برگشتم. دختر همسایه بود، همان که بی‌دعوت به ذهنم می‌آمد. اما این بار نگاهش جدی و نافذ بود.

— فکر نکن همه‌چیز گردن اوست. انسان همیشه بین دو صداست: یکی وسوسه، یکی وجدان. انتخاب از آنِ توست، نه او.

شیطان آرام جلو آمد و کنار گوشم گفت:

— اگر من نباشم، تو بهانه‌ای برای خطاهایت خواهی داشت؟

— یعنی چه؟

— یعنی همه‌ی بدی‌هایت را گردن چه کسی می‌اندازی اگر من نباشم؟

حرفش چون پتکی بر جانم کوبیده شد. هیچ پاسخی نداشتم.

وقتی سر بلند کردم، نه او بود، نه دختر همسایه. تنها مانده بودم، در همان کوچه‌های خیال.

اما قلبم سنگین بود. نمی‌دانستم شیطان بیرون رفته یا هنوز در درونم جا خوش کرده است.

بخش سوم:آینه شکسته

از آن دیدار به بعد، دیگر آرام نبودم. هر جا می‌رفتم، صدای او در گوشم می‌پیچید. گاهی میان جمع، گاهی در تنهایی؛ و بدتر از همه، وقتی در آینه به چهره‌ام نگاه می‌کردم، سایه‌ای پشت صورتم پنهان بود.

شبی طاقت نیاوردم و روبه‌روی آینه ایستادم:

— باز هم تویی؟

لب‌های من بسته بود، اما تصویرم در آینه لبخند زد.

— من همیشه بوده‌ام. من توام، تو منی. چرا شگفت‌زده‌ای؟

لرزشی در دلم نشست.

— نه، تو جدایی. من انسانم، تو شیطانی.

— جدایی؟ خیال می‌کنی بدون من کسی می‌شوی؟ همه‌ی ترس‌ها، آرزوها و وسوسه‌هایت از من است. من فقط آن‌ها را نام‌گذاری می‌کنم.

صدایم شکست.

— پس آزادی چه می‌شود؟ اگر همه‌چیز تو باشی، من چه دارم؟

— آزادی همان است که انتخاب می‌کنی. من فقط درِ تاریک را نشان می‌دهم، پاها از آنِ توست.

همان لحظه صدای دیگری از پشت سر آمد:

— باز هم با آینه جر و بحث می‌کنی؟

برگشتم. دختر همسایه بود، مثل همیشه بی‌دعوت. اما این بار جدی‌تر و آرام.

— فکر نکن همه‌چیز گردن اوست. انسان همیشه بین دو صداست: یکی وسوسه، یکی وجدان. انتخاب با توست.

شیطان خندید، خنده‌ای که از اعماق آینه لرزید:

— اگر من نباشم، خدا برای چه تو را می‌آزماید؟ اگر شر نباشد، خیر چه معنایی دارد؟
حرفش چون پتکی بر جانم کوبیده شد. من ماندم میان دو صدا: یکی زمزمهٔ شیطان، یکی نگاه دختر.

آینه ترک برداشت. تصویرم شکسته شد و هر تکه‌ای چهره‌ای دیگر داشت؛ بعضی با لبخند، بعضی با اخم، بعضی با نگاهی بی‌رحم.

نمی‌دانستم کدام تکهٔ واقعی است. دست دراز کردم، اما شیشه‌ی سرد فقط انعکاس تاریکم را پس داد.

و همان‌جا فهمیدم:

یا باید با آینه‌ای شکسته زندگی کنم،

یا جرأت کنم و برای اولین بار، انتخابی بی‌بهانه انجام دهم.

—————
۲۰۲۵/۹/۱۸