عصر نو
www.asre-nou.net

آقای جغتائی


Fri 12 09 2025

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
ده نفر به عنوان روزمزد موقت باهم استخدام شدیم.آخر برج اول تو اداره حسابداری روبه روی اسممان را تو لیست ده نفره امضا کردیم و حقوق یک برج مان را نقدا نقد گرفتیم. اسم جغتائی را تو لیست ده نفره دیدم، فهمیدم هر دو نفرمان تو یک برج استخدام شدیم. جغتائی چند روز پیش یا بعد از من استخدام شده بود. هر دو نفر آخر اردیبهشت یک برج کامل حقوق گرفتیم. من نونزدهم اردیبهشت استخدام شده بودم. هاج واج از کنار میز امضای لیست حقوق کنار کشیدم. جغتائی نفر پشت سرم بود. لیست راامضاکرد و حقوقش را گرفت. آمد پهلوم، آهسته کنار گوشم گفت:
« سردرگمی؟ با حقوقت مسئله داری؟ کم و کسری داره؟ باهم بریم حسابداری درستش کنیم، با رئیس دفتر حسابداری آشنام. »
« آره، یازده روز کارکرده م، یه برج کامل حقوق بهم دادن. انگار اشتباهی پیش اومده. »
« پشت لبت تازه کلک انداخته، بهت نمیاد ازدواج کرده باشی. بریم کافه پیاله همین کنار اداره، آبجوهای بشکه ای نابی داره. به میمنت اولین حقوق دولتی لبی تر کنیم. »
با جغتائی به این شکل آشنا شدم و طرح دوستيمان ریخته شد. باهم رفتیم رستوران-بارپیاله لاله زارنو. هرکدام یک لیوان دسته داربزرگ آبجو ازبختیاری گرفتیم. بیشتر روزها یک ساعت نهاری را میامدم پیشش. نهارم یک ساندویچ تر و تمیز لیونر و یک لیوان آبجوی بشکه بود. آبجورا نم نمک مینوشیدم و به متلک های دو آتشه بختیاری به مشتریها گوش می سپردم. اوایل بعضی هاش هم نصیب خودم میشد. خیلی جوان بودم، لاله های گوشم گل می انداخت و جواب نمیدادم. بختیاری متوجه شد و دیگرخیلی کاریش باکارم نبود.
کناریک میزکرسیچه مانند دونفره گوشه ای، رو در روی هم نشستیم. قلپ اول را نوشیدیم، گفتم:
« این معمای یازده روزکار و یه برج حقوق چیه، آقای جغتائی؟ »
« میگم، اول یه کم باهم آشناشیم. بارئیس دفترحسابداری همشهری وآشنام، باسفارش خودش استخدام شده م. هرکدوم ازده نفرلیست مون با اشاره و سفارش یکی استخدام شده. ته و توی هرکدومشونو از زیرزبون رئیس دفتر حسابداری بیرون کشیده م. خودتم نورچشمی و سفارشی یکی هستی، یکی ازخوشگلای حوزه ی وزارتی. »
« ازکجا با رئیس دفترحسابداری آشنا و اینجورنزدیکی که همه اسرارشوبهت میگه؟ »
« تو سبزوارباهم زندونی بودیم. تو زندون خیلی دستشو گرفتم، حالا رو حرفم حرف نمیزنه. هرکار وگرفتاری داشتی، بهم بگو. با همه ی مدیرکلام آشناست و بده بستون داره. »
« قضیه این مواجب اضافی رو واسه م روشن نکردی؟ »
« دستور اشتغال به کاراین ده نفر از اول اردیبهشت ازحوزه مدیریت عامل صادر شده. یکی اول برج، یکی پنجم و یکی دهم یا پونزدهم و خودم شونزدهم استخدام شده م، سه روز پیش ازتو. دستور پرداخت حقوق هرده نفر از اول اردیبهشت صادرشده. عین خیالت نباشه. عهد و عیال و خرج چندونی که نداری، با این یه برج حقوق کامل میتونی مدتی عیش اپیکوری کنی، اگه نکنی، بعد حرومزاده هائی دیگه به جات میکنن. »
« یه سئوال؟جاهای دیگه چن لیوان آبجو مینوشم، اینجورگرمم نمیکنه. بالیوان دوم پاک کله پا میشم. اینو چیجوری حل و فصلش میکنی؟ »
« ته و توی اینم در آورده م، بختیاری ناکس تو هر بشکه آبجو دوتا شیشه عرق 55خالی میکنه. »
« آقای جغتائی، توکه ته توی همه ی ده نفرلیستو تو جیبت داری، واسه چی تنها منو کشوندی میخونه و در دلتو روم بازکردی؟ »
« از روز اول تو نختم، دایم کله ت توکتابه. خودمم کرم کتابم، شعرم میگم. »
« کجاها چاپ میشه؟ بیشترمجله های ادبی رو میخونم، شعری به اسم شما ندیده م؟ »
« باتخلص شبتاب شعر میگم. »
« آها، هفته پیش یه غزل ازشبتاب تو مجله فردوسی خوندم. بوی غزلای کتاب اشک مهتاب رو داره. از آشنائیت خیلی خوشحالم، آقای جغتائی!...»
« پس چی، خیال کردی کم الکیه م؟ دایم توجلسه شعرمهدی سهیلی پرسه میزنم. خواستی، بیا با هم بریم. تو چنتا از اینجور محافل شعرکلاسیک اسم ورسمی دارم. »
« باچی جرمی زندونی بودی، آقای جغتائی؟»
سالای نهضت مصدق. تازه معلم شده بودم. خفتمو گرفتن و چپوندنم توزندون. چن ماه روغنمو گرفتن. پس یخه مو گرفتن و از زندون و اداره فرهنگ پرتم کردن بیرون. بعدشم متوجه شدم دوباره مقدمات گرفتن و تو زندون پوسوندنمو می چینن، شهر و دیارمو ول و خودمو تو دریای آدم تهرون گم وگورکردم. تو تهرون. پیش خیلی ازنهضتیا رفتم، بعد از دربه دری و کارای پیش پاآفتاده ی زیاد، نهضتیا فرستادنم پیش رفیق و آشنای قبلیم، همین رئیس دفترحسابداری و تو این اداره مشغول شدم. »
« آقای جغتائی، باچی مدرکی معلم شدی؟ »
« تصدیق ششم ابتدائی دارم، اما به اندازه موهای پرپشت سرت کتاب خونده م و مطالعه کرده م. نمیگم موهای خودم، واسه این که چارلاخ موم ندارم. بچه که بودم قارچ کچلی کله مو مثل کف دستت صاف کرد. »
« چن سال پیش زندون افتادی، آقای جغتائی؟»
سال شکست نهضت یه جوون مثل الان توبودم. باید ده سالی از تو بزرگتر باشم . تو سال شکست نهضت چن ساله بودی؟ »
« ده ساله بودم. توشهرنشابور میدویدم و زنده باد و مرده باد میگفتم، چیزی حالیم نبود. دکون حاجیای گردن کلفتو غارت که میکردن، هرچی گیرم میومد، میگذاشتم رو سر و یازیربغلم و در میرفتم طرف خونه. »
« از امروز مادو تا همشهری، رفیق قسم خورده ایم. رئیس دفترحسابداری تو مشت خودمه، هرگیر و گرفتاری داشتی، یاهرکی گفت بالای چشمت ابروست، یواشکی به خودم بگو...»

*
جغتائی از همان اول کنار میز اداری بند نمی شد. گاهی تو حسابداری یا دبیرخانه امور اداری و کارگزینی، گاهی اندیکاتورنویس دفتر اداره حقوقی، هرازگاه تو دفترکمیسیون ماده دوازده بود یاکارهای دفتری اداره امورفنی را انجام میداد. تو ده سال اول کار اداریش ، تو دفاتر هرکدام از اداره ها مدتی که کارمیکرد ، ناگهان یک هفته یاده روزگم و گور میشد، بعد باگواهی پزشک و مرخصی استعلاجی از امور اداری و کارگزینی پیداش میشد. اداره مربوطه کس دیگری جاش گذاشته بود و برش میگرداند اداره امور اداری و کارگزینی. سرآخر اداره امور اداری و کارگزینی، از دستش به تنگ آمد، پیش نویس اخراجش را برای حوزه مدیریت عامل درنوبت اقدام گذاشت. جغتائی باشاخک های تیزش متوجه قضیه شد. بلافاصله رفت سراغ مدیر دفترحسابداری. مدیر دفترحسابداری به مدیر اموراداری و کارگزینی تلفن زد و گفت:
« سلام عرض شد! میتونم خواهش کنم نامه این همکارمون فعلامدتی تو نوبت اقدام بمونه و نوشته روانه حوزه مدیریت عامل نشه؟... بله....متوجهم...باشه...بازهم شخصا با ایشان حرف میزنم و نتیجه شو شب و تو اون مجلس خاص یه جوری توگوشتون پچپچه میکنم که کسی بونبره... باشه...خدمت سرکارخانم محترمتون عرض ارادت مخصوص دارم...اوامری باشه؟ درخدمت جنابعالی هستم...»
مدیر دفتر حسابداری زنگ زد. مستخدم یک جفت چای رو میزکه گذاشت، بهش گفت:
« رو صندلی پشت دربشین، تا زنگ نزده م، کسی نیادتو. با آقای جغتائی جلسه اداری داریم. در را ببند. بفرما آقای جغتائی. چای راتامیاره معمولا سرده،فوری ننوشی،ازدهن میافته. »
جغتائی یک حبه قند از توقندان بلوربرق افتاده برداشت، تو استکان چای خیس کرد و تو دهنش گذاشت. یک سوم استکان چای راهورت کشید، لبخند رضایت آمیزی زد وگفت:
آقایواش یواش شرمنده م میکنی. تو این ده ساله خیلی کمک حالم بودی. »
مدیردفترحسابداری بعدازچای یک جفت سیگار وینستون آتش زد، یکی راگوشه لبش گذاشت و دیگری راتعارف جغتائی کرد. حالا رفتارش با جغتائی خودمانی شده بود. پاهاش را رو صندلی گردان روهم انداخت، پک پرنفسی به سیگارزد، دودش راقلاج قلاج رو به سقف فوت کرد و گفت:
« هم میز محفل قمارشبونه مونه. بارها دستشو گرفته م. باهم نداریم.گفت دفاتر همه اداره ها رو پشت سرگذاشتی، دیگه جائی نمونده که برات حکم ادامه کارصادرکنه. بهم اختیارتام داد. منم به خودت اختیارتام میدم، هرراهی به نظرت میرسه و باب مذافته و میتونی ازپسش ور بیائی و دوسه هفته بعد فیلت هوای هندوستان نکنه و جیم نشی، بگو تا بگم درصورت امکان حکمشو برات صادر کنن. میدونی چیه؟ تاحالا برام تعریف نکردی چیجوریه که اصلا وابدا نمی تونی پشت میز اداری ماندگارشی؟ لابد یه اما و اگری داری؟ تعریف کن تامنم بدونم. ما که چیزی ازهم پنهون نداریم...»
« راستش خودمم نمیدونم چی مرگمه. قبلا اینجور نبودم. تو زندونی که باهم بودیم، نمیدونم چی بلائی سرم آوردن، یاچی به خوردم دادن، بعد از اون دیگه آروم و خواب و خوراک درستی ندارم. هیچ جابندنمیشم، یه دفه به سرم میزنه بزنم بیرون. دست خودم نیست، هوائی میشم. خمیره من اصلاو ابدا واسه پشت میزنشینی ساخته نشده. آدمیزاد بدبخت احتیاجاتشه، وگرنه یه ساعتم پشت میز اداری نمیموندم...»
« جناب جغتائی. بیشتر ازده سالم نمیشه میز و اداره و مسئولهاش رو به بازی گرفت...خودت یه پیشنهاد معقول بده که نه سیخ بسوزه نه کباب...»
« به نظرخودم اگه مامورحفاظت اراضی بشم، با مذاقم سازگارتره. »
« میتونی ریش گرو بگذاری که تواین کارموندگارشی؟ پشت میزنشینیم نداری که خلقت تنگ شه و ناغافل کار و مسئولیتو ول کنی و ناپیداشی. صبح به صبح میائی اداره، کارت حضور و غیاب تو میزنی، یکی دوساعت تو آبدارخونه بانامه رسونا و بچه های اداره چای تازه دم مینوشی، باهم میگین و می خندین. بعدم میرین سراغ وارسی اراضی دولتی اطراف شهر. هرروز میرین یه طرف شهر. یه ماشینم دراختبارتونه. کارت حضور و غیاب آخروقت اداریم ندارین. اتفاقا پریروز ا مدیر امور اداری و کارگزینی سراغ یه مامور حفاظت اراضی رو میگرفت که با آقای آسوده راهی سرزمیناکنه. »
« پس قضیه پیش نویس به حوزه مدیریت عامل منتفیه دیگه؟ »
« اگه اینجام ازت اعلام نارضائی کنن، دیگه ازدست منم کاری ورنمیاد. یعنی میخوام بگم بعد از این قسمت، باید دورکار اداری رو خط بکشی و کاردیگه پیداکنی که با روحیه ت سازگار باشه...»
*
انگار از روزتولد خمیره ش را برای همچین کاری قالب ریزی کرده بودند. اصلاو ابدا به سرش نزد و هوائی نشد دیگر. صبح ها راهی اداره میشد. کارت حضورو غیابش را میزد. آقای جغتائی با آقای آسوده، میرفتند آبدارخانه. یکی دوتا چای تازه دم صبحگاهی مینوشیدند. قرار و مدارهای بازدید ازکدام طرف شهر و کدام اراضی رابا هم میگذاشتند. گشتی توسالن دبیرخانه امور اداری میزدند. با همکار ها خوش و بش و بگو بخندی میکردند. سری به تعاونی مصرف میزدند. اجناس تازه آورده را می خریدند و تو صندوق عقب ماشین میگذاشتند و قاسم راننده به طرف اراضی دولتی حول و حوش شهر میراند.
جغتائی اوایل دایم باآسوده بگومگوی قبضه قدرت داشت. دوسه سال گذشت، برکارها مسلط که شد، تصمیم گرفت سنگهاش را با شاخ و شانه کشیدنهای دایمی آسوده وابکند و کار قبضه قدرت را یکسره کند. آن روزصبح که گویا با خانمش بگومگوش شده بود و تو آبدارخانه خلوت کرده بودند، بااخمهای توهم به آسوده گفت:
« ساعت، منطقه بازرسی، مسیر رفت و برگشت رو باقاسم تنظیم کن. من میرم توسالن اداره واگذاری اطلاعاتی درباره اراضی بازدیدشده ی هفته پیش کسب کنم، پرونده هاشو ازبایگانی بگیرم و بخونم و گزارش کارای روزانه ی هفته گذشته رو بنویسم. فکرکنم تا آ خر وقت اداری گیرباشم. باید چنتا پرونده اراضی موردتجاوز قرارگرفته رو دقیق بخونم، یادداشت برداری کنم و گزارش مفصلی واسه حوزه مدیریت عامل بنویسم. باقاسم برین. انگاریه عده دارن به اراضی موات حاشیه رودخونه کن تجاوز و دست درازی میکنن، اگه بازم کسائی دور و اطرافش پرسه میزدن، باتلفن ازاداره حراست درخواست مامور مسلح کنین. فرداصبح قرارمون همینجا توهمین آبدارخونه، یاسالن دبیرخونه. کارفوریم پیش اومد،بهم تلفن بزن، تواداره واگذاریم.»
آسوده مثل همیشه پوزخندزد؛ بالحنی تمسخرآمیزگفت:
« چشم، جناب رئیس، اوامر دیگه ای نیست؟»
« آسوده، همه چی رو مسخره نگیر. چن ساله باهم رو اراضی پرسه میزنیم. تموم کله خالی کردنا و خرحمالیا بامنه. تشخیص اراضی موات، دایر و بایر، باغات ، تشخیص عمرخونه ها و ساختمونای ساخته شده روزمینا، شناخت تاریخ کشت درختا رو اراضی بامنه. سرآخرم بایدگزارش تموم این عملیاتو واسه حوزه ی مدیریت عامل من بنویسم. دایم واسه خودت با قاسم راننده یللی تللی می کنی، بعدم به ریش من می خندی. این که نشد رسم همکاری، آسوده.»
« تندنر، وایستا! هیکل بولدوزری من نبود، دلالا، زمین خورا وآدماشون، به گفته خودت متجاوزین به اراضی، همون سال اول درسته قورتت میدادن. هرکسی رو بهرکاری ساختن داشم. هرکدوم از متجاوزای اراضی اسم آسوده رو میشفه تنش عینهو بید میلرزه. واسه حاجیت قمپزنیا. توکارای نوشتنی رو میکنی، منم خرخره کشیاشو. این به اون در، نوکرتم. »
« میدونی، امروز باید تکلیف این بگومگوی چن ساله رو یه سره کنیم. تو درست میگی آسوده. اینهمه سال مطالعه پرونده و یادداشت برداری چشم منم ضایع کرده. دیگه چشم و چالم واسه خوندن پرونده اونهمه اراضی و نوشتن گزارشای دور و دراز واسه حوزه مدیریت عامل رونمیکشه. بعد از این تو کارای منو بکن، منم کارای تو رو میکنم. ازهمین امروز جامونو عوض میکنیم. بفرما، اینم صورت پرونده هائی که باید ازبایگانی بگیری، بخونیشون، یادداشت برداری کنی و گزارش مفصلشو واسه حوزه مدیریت عامل بنویسی. قبولت دارم، ازالان رئیس تو باش. منم کارمندت. تنها بخشی باشیم تو اداره که یه رئیس فقط یه کارمند داره! تو دیپلم داری، من تصدیق شیش ابتدائی. حقته رئیس باشی. گردنم ازمو باریک تر، شیشدونگ درخدمتتم...»
« بابا شوخی کردم، بازبه بال قباش برخورد! اینهمه مدت بهت گفته م که من بچه دروازه غارم، سوات مواتم کجابود که پرونده بخونم و گزارش مزارش بینویسم. برگای مرخصی، تقاضاها و فرمای اداریمم خودت آقائی میکنی می نویسی. باز واسه م گذاشتی طاقچه بالا! خیلی خب، شیشدونگ نوکرتم، راضی شدی، جغتائی؟ »
« لامصب! تو با دیپلم استخدام شدی و من باتصدیق شیش ابتدائی! کی گفته تموم پرونده خونی وگزارش نویسیارو من بکنم! »
« تو بگومگویای گذشته م، صد دفه بهت گفته م، من این دیپ سگ مصبو بانیش گزلیک گرفته م. دفترا و پائین ورقه ها رو هم به زورامضامي كنم. این کاغذپاره هارو بریزتوپیت! جغتائی ازنظرمن یه عالم دهره، یه شاعره، یه پنجه آفتابه! تموم این مدیرکلا باید بیان پیشت لنگ بندازن، داشم! »
« پس باید بعداز این هرچی گفتم، بی پوزخند و مسخره بازی قبول کنی. سربه راه و پا به راه باشی. من رئیس باشم و تو کارمندم. هیچ نق نقیم درکارنباشه. قبول نکنی، به جون یه پسر و دخترم که ازچشمام بیشتر دوستشون دارم، دیگه دست به خودکارنمیزنم. عینهو تو، دایم واسه خودم یللی تللی میکنم.»
« نوکرتم، من که غیرقبول کردن چاره دیگه ندارم. اگه همکارابه ریش جفتمون نخندن.»
«واسه بخندن؟»
« واسه این که یه کلاس شیشمی بشه رئیس یه دیپلمه!...»
« الان خودت گفتی تموم این کاغذپاره ها رو بریزتوپیت، یادت رفت؟ من که گفتم، این خودکار، اینم صورت پرونده های امروز. ازبایگانی بگیر، بخون وگزارش تهیه کن. منم میشم کارمندت. »
« ول کن بابا! بازجوش آورد. برودنبال پرونده ها و تهیه گزارش. دیرشد، تابه اراضی دولتی تجاوز نشده، من و قاسم راننده میریم سراغ حفاظت اراضی. »
*
قاسم ماشین را رو زمین خاکی کنارجاده اقدسیه نگاه داشت. هرسه نفر پیاده شدند. قاسم مثل همیشه، درجا ایستاد، آقادائیش را رو در جلو ماشین تکیه داد، سویچ را دور انگشت اشاره ش چرخاند، باغ بزرگ و زمین کناردیوارش را در فاصله ای دور پائید.
جغتائی و آسوده صد متری به طرف باغ و زمین کنارش پیش رفتند و ایستادند به پچپچه، جغتائی آطراف را پائید و آهسته گفت:
« پچپچه هات باصاحب باغ به کجاکشید، هفته پیش؟»
آسوده زیرچشمی قاسم راپائید،هنوزتکیه به ماشین داده وایستاده بود.گفت:
« خیلی توپش پره، یه جورائی دستور میده و تهدید میکنه. خیلیم دندونگردی میکنه. هرچی با خودش و آدماش چونه ریخته م، از مبلغ پیشنهادی اولش یه قدم جلوتر نیامده. حرف آخرشم اینه که ازاین هفته دور بر با غش به پلکیم، باسگای درنده و چماقداراش سر و کار داریم. به نظرم رضایت بدیم و قال قضیه رو بکنیم. آدم شریه، میترسم تموم کاسه کوزه مونو بشکونه ناکس.
میگه فقط پونزده روز این طرفا یافتتون نشه، چشماتونو ببیندین، بعدشم هرچی روزمین دیدین لب ترنکین.»
« نفهمیدی میخواد چی کارکنه؟ »
« یواشکی تو گوشم پچپچه کردکه به اندازه تموم زمین، درخت ده ساله تو بشکه کاشته داره. دو سه شب بابولدوزر رو زمین چاله میکنه و درختا رو با بشکه میکاره تو زمین و روش آب فت فراون ول ميده که کسی دوهفته نتونه پا تو زمین بگذاره. بعدشم که آبا ازآسیا افتاد، دیوار باغشو ور میداره و زمین رو با درختای ده ساله میندازه رو با غش. دم بالائیارم دیده. میگه شوما بخواین و نخواین، این کارعملی میشه، آبم ازآب تکون نمیخوره. »
نتیجه پچپچه هات چی شد؟ » »
« گفتی کمه، رضایت نده، منم همین کارو کردم. اونم گفت دفه دیگه بیائین، خونتون گردن خودتونه. »
« انگار وضع خطرناکه. این دفه قاسمم باخودمون ببریم، سه تائی رو زمین موات دوری بزنیم و زودی برگردیم، بعدیه جورائی باهم کنارمیایم. »
راه رفته را دوباره برگشتند کنارماشین و قاسم، آسوده گفت:
« آق قاسم، با ما بیا، صب اداره حراست بهم ندا داد امروز ممکنه به این زمین موات چن هکتاری ازاراضی اقدسیه به نام دولت سند صادر شده تجاوزبشه. اونهاش، همون زمین باکره جلوی دیوار اون باغ اعیونی درندشته. سه نفری باشیم بیشتر تو چشم میزنیم. »
« نه، آق آسوده، من نمیام. مثل همیشه همین دور منتظرتون میشم.»
جغتائی گفت « آسوده راست میگه، واسه چی نمیای قاسم؟ »
« وظیفه من این قربیلکه. تا اون سردنیام بخواین، میرسونمتون و برتون میگردونم هتل ننه. حفاظت اراضی جزءو ظایف راننده نیست. »
آسوده گفت « بعد ده پونزده سال سه نفری کنارهم بودن، نمیخوای یه دفه م به خواهش من بیای و با هم یه چرخ دور زمین موات بزنیم و برگردیم؟ نمی خورنت که، شنفتم شوفرجماعت خیلی لوطین. »
« این حرفا همه ش تعارفه، آق آسوده. مزایا و پاداشا و اضافه کاریاشو که می گیرین، یا موقع پچپچه کردن با ارباب رجوع که هیچ وقت نمیگذارین من به زمین و شوما و ارباب رجوع نزدیک شم، لوطی گری یادتون نیست؟ »
جغتائی گفت « قاسم! می فهمی چی بلغور میکنی؟ یکی بشنوه، خیال میکنه ماسرگردنه گیریم که! یه کلوم دیگه ازاین حرفابزنی، میگم یه راننده دیگه باهامون بیاد. انگار زده زیردلت. روزی دو سه ساعت با ما میائی و جیم میشی میری سی خودت. دوست داری تاسه بعد از ظهرتواداره به سیخت بکشن؟ »
« تند نرو، آقای جغتائی، مثل کبک سرتونو کردین زیربرف، خیال میکنین قاسمم هیچ چی حالیش نیست؟ خوبه همه ازتعاونی مسکن اداره آپارتمون گرفتیم و تو یه مجتمع و دورهم زندگی میکنیم. خیالتو راحت کنم، زنا دورهم جمع که میشن ، از سیرتا پیاز، حتی مسائل تو رختخوابی شونم واسه هم تعریف میکنن. »
« مزخرف میگی قاسم، حاشیه نرو، حرف اصلیتو بزن. »
« تا دو سال پیش چشم شازده پسرت تو محوطه دایم به لقمه این و اون بود، یهو اوضاعش زیر و رو شد: بهترین خوراکا، ساندویچا و شکلاتا رو میبره مدرسه
،شیک ترین و گرونترین لباس و کفش و کیفو داره. بچه های دست به دهن ماهام تو همون مدرسه ن. خودت و خونوادت تو مجتمع مسکونی انگشت نماشدی، ما رو خنگ و خرفت فرض میکنی؟ آسوده حواسش جمع بود. اصلامجتمع نشین نشد. همون اول آپارتمونشو فروخت، رفت یه جای دور ازچشم تموم همکارا و آشناها یه آپارتمون خریدکه کسی ازکاراش سردرنیاره. »
صورت و لاله های گوش جغتائی و آسوده عینهو لبو شد. جغتائی هاج و واج وبارگهای ورم آورده پیشانی به آسوده گفت :
« او هوی داش مشدی! فقط بلدی واسه من شاخ و شونه بکشی! راننده ت یه پول سیامون کرد، واسه چی لالمونی گرفتی؟ »
قاسم گفت « جوش نیار آقای جغتائی. آسوده منو از تو بهتر میشناسه. میدونه بچه نازی آبادم. اون واسه ادمای بی جربزه هارت و هورت میکنه، واسه بچه های نازی آباد ماستاشو کیسه میکنه. اون میدونه منم ازجنس خودشم. »
آسوده گفت « الان و سر زمین نمیشه خرخره کشی و تسویه حساب کردکه. فردا تو اداره تکلیفمونو باقاسم یه طرفه میکنیم. »
جغتائی گفت « درست میگه. قاسم، این مزخرفاتو ول کن،حالا واسه چی با ما نمیای یه گشتی رو زمین بزنیم؟ »
قاسم گفت « دوست ندارم فدای تخم اسب حضرت عباس شم. تموم آدمای دنیام به اراضی موات دولتی تجاوزکنن، یه قدم ازکنارماشینم اونورتر ور نمیدارم. تازه، شومام عددی نیستین، دله دزداشین، اصل قرار و مدارا رو اون بالائیامی بندن و همه چی رو بالا میکشن... »

*
آسوده ازنو جوانی تو منطقه ی راه آهن ، جوادیه، دروازه غارو میدان شوش بادله دزدی، باج گیری و به قول خودش گزلیک کشی بزرگ شده. چشم و گوشش پربود ازاین قضا یا و حرفها و عین خیالش نبود. جغتائی اما تو محافل روشنفکری و انجمنهای ادبی و هم مسلکهاش تو اداره، روش حساب می کردند. شعرمی گفت، شعرمی فهمید، مقولات و مکاتب ادبی سرش می شد. اهالی انجمن های ادبی رو شعر و تفکرش حساب می کردند. رو این حساب، ده سال آزگاربا اما و اگرهای زیاد، گرفتار وسوسه های آسوده نمی شد، مراقب بود آسوده توچاله پرتش نکند. سرآخرنگاههای شماتت بارزن و پسردبیرستانیش را دوام نیاورد آورد و شکار تورگسترده آسوده شد...
چند سال خانه، زن و پسرش تو رفاه و پول باد آورده غرق و حسابی احترامش راداشتند، جاش را تو بلند اطاق آماده می کردند. درخدمتش بودند و بهترین هارابراش می خواستند و جلوش می گذا شتند.
حرف های قاسم راننده خط خاتمه را رو همه ی کبکبه و دبدبه و ریخت و پاش و رفاه چندساله جغتائی کشید، ازدرون درهم شکست، ازبن و بنیاد فرو ریخت. رو صندلی جلو کنارقاسم نشست و مثل هر روز راهی خانه تو متجمع مسکونی شدند. نرسیده به مجتمع، جلوی نگاهش سیاه شد، نفسش بندآمد، یکبرشد، سرش را رو شانه قاسم تکیه داد و رفت...
قاسم دور زد و تخت گاز راهی بیمارستان قلب شد. با تلفن خانواده ش راخبر کرد و خود را باشتاب رساندند. جغتائی بیهوش وگوش را تحویل بخش اورژانس دادند. سکته ناقص مغزی بود. ده روز بعد جغتائی نیمه فلج رابه خانه بردند...
یک ماه درازبه دراز رو دشک افتاده بود. روزی یک بار یک نفرمی آمد، مفصل ها و عضلاتش را چرب کرد و مالش داد. یواش یواش عضلات و مفصل هاش جان گرفتند. سرآخر ماساژور یک چارپایه مانند فلزئی آورد، جلوش گذاشت و گفت:
« دستاتو رو میله های دو طرفش می گذاری و راه میری. تو اطاق تاتی تاتی می کنی. یه کم که راه افتادی، میری بیرون تو محوطه. هرچه بیشتر راه بری، عضلات مرده ت بیشتر جون میگیره و راحت تر راه میری. »
جغتائی که صدا ازته گلوش درمی آمد و مفهوم نبود، باتلاش زیاد گفت:
« کی مثل اولم میشم؟ »
« خیلی شانس آوردی که نیمه جونی ازدهن مرگ بیرون کشیدی، نود در صد اینجورسکته ها میرن. »
« مثل اولم می شم؟ رودربایستی نکن، خیالمو راحت کن. »
« خودت گفتی خیالتو راحت کنم، دیگه نمیتونی بدون این چارپایه راه بری...»
جغتائی تو محوطه مجتمع سرگردان شد. بیشتر روز را دنبال چارپایه فلزی لخ لخ می کرد و کشیده می شد. نگاه همکارها و خانواده هاشان را دوام نمی آورد، بیشتر او قات تو اطاق پذیرائی دنبال چارپایه لخ لخ می کرد. دوسه ماه که گذشت، اخمهای خانم و پسرش توهم میرفت. یک سال نگذشته، نگاه اهالی خانواده رو قلبش خنجرمی کشید....
اطاق پذیرائی خلوت بود. جغتائی نفس راحتی کشید و آ هسته دنبال چارپایه کشیده شد. طول اطاق شانزده متری را دوسه مرتبه رفت و برگشت. تلفن گوشه اطاق رو میزکوچک تلفن، دوسه تک زنگ زد. خود را کنار تلفن کشید، گوشی رابر داشت، شانه ش را رو دیوار تکیه داد، گوشی را روگوش راستش گرفت...تنهاگوش داد...چهره تهی شده ازگوشت و ا ستخوانیش رنگ باخت. پیشانیش به عرق نشست... گوشی تلفن و دست کنارگوشش لغوه گرفت. اشک تو چشمهاش حلقه زد. دندان کروچه و فش فش کرد، خرناسه آهسته ای کشید، ازکنارلبهاش کف بیرون زد...گوشی را رو تلفن کوبید و ازخانه بیرون زد. مشت هاش را رو فلزچارپایه مچاله کرد و با خشم فشارداد. تارمق داشت تو محوطه؛ خود را دنبال چارپایه کشید. نیمه نفسش ته که کشید، نیمکتی تو سایه دیوار یکی ازآپارتمانهای مجتمع، جائی خلوت و دورازنگاهها پیدا و روش فروکش کرد. اطراف را پایید، کسی دیده نمی شد. خودرا مخاطب قرار داد و خشم فرو خورده ش را پچپچه وار بیرون ریخت:
« زندگی آدموگول میزنه و خوابش می کنه، بیدارکه میشه ته خطه. چه مفت واسه ی این حروم لقمه ها قصابی شدم! هزار درو زدم، باهزارسگ وگربه درافتادم، بادست خالی و تا نفس آخربراشان امکانات زندگی فراهم کردم. سرآخر راه و فکر و مسلکم راهم فدای تخم و ترکه ی حرمله کردم. تمامش برمیگرده به شیری که خورده. به کسی برمیگرده که یه عمر سرکنار سرت و فرداش و تو هرفرصتی که یافته، پا رو خرخره ت گذاشته. محصول اون موجود، یه همچین هیولای آدمخواری میشه....پسره رفته ازبیرون تلفن زده، صاف و راحت توگوشم میگه: پس کی میخوای ریغ رحمتو سربکشی که با پس مانده حق وحسابائی که گرفتی و تو حسابای جفت و طاقت گذاشتی، عشق کنم!...»
گرم کلنجار رفتن باخود بود که جلوی چشمهاش سیاه شد، دستهاش از رو فلز چارپایه، کناردو طرف تنش، رو نیمکت رها شد. سرش را رو دیوار
ساختمان پشت نیمکت تکیه داد و برای همیشه رفت...