عصر نو
www.asre-nou.net

گلناز


Wed 10 09 2025

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
گلناز بی‌حوصله به نظر می‌آمد. اتاقش درهم‌ریخته بود. با پایش لباس‌هایی که روی زمین افتاده بود به گوشه‌ای پرت کرد. چند شلوار و دامن را که روی تخت افتاده بودند برداشت و با بی‌حوصلگی روی کمد کنار تخت گذاشت. احساس ضعف داشت. به ساعت دیواری نگاهی انداخت. هنوز تا ظهر خیلی مانده بود. کلافه شد و لحظه‌ای بعد، روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست تا کمی آرام شود.
دیروز بعد از یک درگیری لفظی با محمود به او گفته بود: «همه‌چیز بین ما تمام شد.» حتی منتظر نمانده بود تا محمود چیزی بگوید. در سکوتی سنگین، سوار ماشین شد و به خانه برگشت. امروز برعکس همیشه خیلی زود از خواب بیدار شده بود. از دیشب تصمیم گرفته بود نه به محمود فکر کند و نه با خودش بر سر این موضوع بجنگد. این بار دیگر تمام شد. به راستی، تمام شد.
اما حالا، دوباره احساس ضعف کرد. روی تخت نشست و با خودش فکر کرد:
«چرا همه مردها خودخواه هستند؟ چرا فکر می‌کنند زن موجودی ضعیف است که اختیارش به دست آنهاست؟ انگار که هر وقت چیزی بخواهند، با یک شاخه گل یا گفتن “دوستت دارم” می‌توانند همه‌چیز را جبران کنند.»
دلش گرفت. با خودش زمزمه کرد:
«قرار بود اصلاً به او فکر نکنم.»
خورشید کم‌کم پشت ابرها پنهان می‌شد. باد ملایمی وزیدن گرفت و شاخه‌های درختان به شیشه پنجره می‌خوردند. گلناز بلند شد و کنار پنجره ایستاد. دلش می‌خواست گریه کند. احساس کرد حتی آسمان هم همراه او دل گرفته است، انگار که نمی‌خواهد او را در این غم تنها بگذارد.
کمی بعد، مقابل آینه ایستاد و خود را برانداز کرد. قدی متوسط داشت با موهای بلند خرمایی، صورتی گرد و گونه‌هایی برجسته. بینی کوچکش با چشمانی درشت و ابروهایی پهن که به هم پیوسته بودند، چهره‌اش را دلنشین کرده بود. مدتی به خودش خیره شد و با دلخوری گفت:
«چرا همیشه باید او را تحمل می‌کردم؟ چرا؟»
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. انگار از چیزی ترسیده باشد، رنگ از چهره‌اش پرید و به تلفن خیره ماند. چند باری زنگ خورد و تلفن به پیغام‌گیر رفت:
«گلناز! خونه‌ای عزیزم؟ تلفن رو بردار… خواهش می‌کنم تلفن رو بردار.»
این صدای محمود بود. دوباره ادامه داد:
«دوستت دارم، به خدا دوستت دارم. نمی‌دونم چرا ازم ناراحت شدی… دلم برات تنگ شده. لطفاً زنگ بزن.»
وقتی تلفن قطع شد، گلناز چهره‌اش را درهم کشید و بلند بلند گفت:
«چی فکر کرده؟ با یه “دوستت دارم” همه‌چیز تموم می‌شه؟»
صدای رعد و برق رشته افکارش را پاره کرد. کنار پنجره رفت. باران شدت گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کرد. انگار زمان ایستاده بود. دوباره احساس ضعف کرد. گرسنه نبود، اما گفت:
«محمود واقعاً پسر بدی نیست.»
ناگهان چهره‌اش درهم شد و به خودش تشر زد:
«بس کن! یه “دوستت دارم” و همه‌چیز یادت رفت؟»
در درونش دو صدا با هم می‌جنگیدند. صدای اول او را سرزنش می‌کرد:
«چرا فکر می‌کنی از محمود برتری؟ تا حالا فکر کردی تو هم به همون اندازه نیازمندش هستی؟»
گلناز کلافه شد. بلند گفت:
«دیگه برام مهم نیست! اصلاً نمی‌خوام بهش فکر کنم.»
صدای دیگر، آرام اما قاطعانه ادامه داد:
«داری از خودت فرار می‌کنی. نمی‌خوای اشتباهت رو قبول کنی.»
گلناز عصبانی شد:
«کدوم اشتباه؟ من که کاری نکردم!»
صدای درونش نرم‌تر ادامه داد:
«همه زن‌ها نسبت به مردی که دوستش دارند حسادت می‌کنن. چرا نمی‌خوای اینو قبول کنی؟»
گلناز با پوزخند گفت:
«من؟ حسادت؟ تنها چیزی که تو من نیست همین یکیه!»
صدای دوم اصرار کرد:
«تو از همه حسودتری، با رفتار و نگرانی‌هات اینو نشون می‌دی.»
گلناز به خودش در آینه نگاه کرد:
«یعنی فکر می‌کنی من مناسب محمود نیستم که با دیدن یه زن دیگه ولم کنه؟»
صدای درونش پاسخ داد:
«نه، ولی حسادت باعث می‌شه این‌طور به نظر بیاد.»
گلناز خنده‌ای تلخ کرد و گفت:
«نه، این حسادت نیست. این وظیفه یه زنه که از مردش مراقبت کنه.»
صدای زنگ تلفن دوباره افکارش را قطع کرد. این بار محمود گفت:
«می‌دونم خونه‌ای. نگرانتم، عزیزم. گوشی رو بردار… باشه، جواب نده. الان خودم میام اونجا.»
تلفن قطع شد. گلناز لبخندی شیطانی زد:
«هر چقدر خودتو لوس کنی، بیشتر عاشقت می‌شه.»
صدای دومش، سرزنش‌گر ادامه داد:
«نه، این‌طور نیست. اون نگرانته.»
گلناز به آینه نگاه کرد و فریاد زد:
«من کاری نکردم که نگرانم باشه!»
اما دلش آرام نشد. با صدای رعد و برق، تمام بدنش لرزید. کنار پنجره رفت و گفت:
«دختر! محمود داره میاد. زود باش آماده شو.»
از کمد لباسی شاد انتخاب کرد و با خودش گفت:
«چند ساله ندیدمش؟ انگار یادت رفته همین دیشب با هم بودیم.»
صدای تلفن بار دیگر بلند شد. گوشی را برداشت. صدای مردی غریبه به گوش رسید:
«خانم، ببخشید. شما محمود پیروزمند رو می‌شناسید؟»
گلناز با نگرانی گفت:
«بله، نامزد من هست. اتفاقی افتاده؟»
مرد با صدایی آرام گفت:
«متأسفم». نامزد شما در یک سانحه تصادف…»
گوشی از دست گلناز افتاد.

پایان
—----------
۲۶/۷/۲۰۱۱