یادی از منوچهر محجوبی در سالگرد مرگش
(۲۰ ژانویه ۱۹۳۷، کرمانشاه - ۲ سپتامبر ۱۹۸۹، لندن)
Mon 1 09 2025
عزت مصلا نژاد
زنده یاد منوچهر محجوبی، طنزپرداز، نمایشنامه نویس، شاعر، مترجم و ناشر نامدار ایرانی در سال ۱۳۱۵ خورشیدی (۱۹۳۶ میلادی) درکرمانشاه پای به عرصه وجود نهاد. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این شهر سپری ساخت و درجوانی به اصفهان رفت و ادبیات آموخت. او در نوجوانی شیفته محمدعلی افراشته، طنزنویس برجسته ایرانی و سردبیر نشریه ی چلنگر شد و از سن شانزده سالگی نخستین شعرهای طنزآمیز خود را در چلنگر منتشر ساخت. او عشق خود را به افراشته و سبک و محتوی طنز او تا واپسین سالیان عمر حفظ کرد.
محجوبی در سال ۱۳۳۵، هنگامی که بیست سال بیشتر نداشت، همراه با نصرت الله نوح، در روزنامه فکاهی ناهید قلم می زد. به گواهی آقای نوح این نشریه، پس از ده شماره، به سبب طنز گزنده ای که علیه امام جمعه ی تهران نوشته بود توقیف شد. محجوبی در سال ۱۳۳۶ به روزنامه ی فکاهی توفیق که تازه منتشر شده بود پیوست. آقای نوح درباره ی این دوران چنین می نویسد:
"محجوبی کار مستمر طنز نویسی را از روزنامه ی توفیق شروع کرد. او مدتی نیز سر دبیر توفیق ماهانه بود و پس از مدتی با جمعی از دوستان خود از توفیق کناره گرفت و به تشکیل “گروه طنزنویسان” پرداخت. او با گروه خود ابتدا مجله ی فکاهی “کشکیات” را ضمیمه تهران مصور انتشار داد و سپس با مجله کاریکاتور و رادیو و تلویزیون به همکاری پرداخت. در روزنامه کیهان نیز ستونی طنز با عنوان “غلط های زیاد” می نوشت. محجوبی یکی از فعالان سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران نیز بود و در سال ۱۳۵۰ به عنوان دبیر سندیکا انتخاب شد.” (نصرت الله نوح، بررسی طنز در ادبیات و مطبوعات فارسی، انتشارات کاوه، سن خوزه کالیفرنیا، زمستان ۱۳۷۳، صفحه ی ۳۳۴)
محجوبی به عنوان یک شخصیت پیشتاز در ادبیات متعهد پس از سقوط رژیم شاه مطرح شد. در نخستین روزهای سال ۱۳۵۸ خبر انتشار روزنامه ی “چلنگر” بر سر زبانها افتاد. نخستین شماره نشریه که بیرون آمد عکس افراشته را برخود داشت و در آن مقالاتی از افراشته و خاطراتی درباره ی او دیده می شد. لیکن همان روزها این شایعه رواج پیدا کرد که "چلنگر را حزب توده اداره می کند." در شماره دوم نشریه، نام چلنگر به “آهنگر” تغییر یافت و محجوبی عدم وابستگی آهنگر را به حزب توده اعلام کرد.از محجوبی شنیدم که می گفت " توده ای ها علیه آهنگر مقاله نوشتند و جدائی کامل حزب توده را از ما اعلام داشتند. همین باعث شد که یکمرتبه تیراژ ما از پنجاه هزار تا به سیصد هزار تا افزایش پیدا کند." جالب بود که آهنگر از حزب توده برید و نه از افراشته. افراشته متعلق به جامعه ی ایرانی و نسل های آیندهی آن بود و چه بسا اگر حیات داشت خود علیه رژیم آخوندی و حزب توده قلم میزد.
آهنگر واقعیتهای اجتماعی را میگرفت و آنها را با نکتهسنجی در آهنگرخانه میپرداخت و با زبان شیرین طنز تحویل مردم میداد و در این رهگذر نه لیبرالها و رژیم بازرگان را آسوده میگذاشت و نه آخوندها و دستگاه عریض و طویلشان را. همین باعث شده بود که از یکطرف نشریه را در سرتاسر ایران مثل ورق زر ببرند و از طرف دیگر پیامبران بازگشت به گذشته از هر وسیلهای برای سرکوب آن مددجویند.
یادم میآید عوامل رژیم در ضلع راستِ در ورودی دانشگاه تهران چادری برپا کرده بودند بنام «چادر خیانت چلنگر.» در این چادر عکسهایی از چلنگر سابق و طنزهای آن علیه مصدق نصب شده بود. بدینوسیله آنها به در میزدند که دیوار بفهمد. زهرا خانم – رهبر چماق کش ها و دوست صمیمی قطبزاده – نیز قطعات پاره شدهای از نشریات کار و آهنگر را در دست میگرفت و با لحن لمپنی مخصوص به خود میگفت: «مال رفقایه. یه قرون!» علیرغم کلیه این مشکلات، آهنگر به کار خود ادامه میداد.
در آن برههی تاریخی چهرههای ناشناختهای از خارج برگشته بودند و مردم را به «وحدت کلمه» و فداکاری در راه اسلام و جمهوری اسلامی تشویق میکردند. تنها علت مطرح شدن این افراد در جامعه این بود که در خارج با سردمداران رژیم تازه و مخصوصاً خود خمینی سرو سّری پیدا کرده بودند. درست است که بعضی از این افراد را آخوندها بعدها در بازی قدرت به حساب نیاوردند؛ لیکن در آن مقطع حساس تاریخی این افراد بهاصطلاح لیبرال به توهم تودههای بی سواد نسبت به اسلام و به جمهوری اسلامی دامن زدند. سردستهی این شارلاتانهای تاریخ، ابوالحسن بنیصدر بود که نهتنها اقتصاد را در حد افسانه پائین آورد بلکه حتی برای حجاب اسلامی نیز توجیه علمی تراشید و اعلام داشت که در موی خانمها اشعهی مرموزی وجود دارد که باعث تحریک آقایان میشود.
صادق قطبزاده نیز در رأس تلویزیون قرار گرفت و در سانسور، دست ساواک را از پشت بست. یزدیها، بازرگان ها و میناچی ها نیز هر یک به سهم خود با مثله کردن آزادی و ایجاد توهم اسلامی «خدمت» میکردند. در این آشفته بازار نشریه آهنگر، چهره ی مسخرهی این شخصیت متشخص رژیم را عریان و با زیباترین لطیفههای ممکن عملکرد رژیم تازه را با زبان طعنه و ریشخند برای مردم افشا مینمود. آهنگر در کاریکاتوری بنیصدر را به شیادی تشبیه کرد که بجای نوشتن مار، عکس مار را بر کاغذی نقاشی میکرد. در کاریکاتور دیگر طومار زاده (قطبزاده) را با طومارهای مسخرهای که به پشتیبانی او فرستاده بود به نمایش گذاشت و در جای دیگری ریش دکتر یزدی را نشان داد که از آن پرچم آمریکا بیرون زده بود. «مثلث بیق» (بنیصدر، یزدی و قطبزاده) ساخته شده و به زودی امیر انتظام هم به این جمع پیوست و این مثلث به «مربع ابریق» تغییر نام داد. در آن شرایط حمله کردن به شخص خمینی و برخی از گردن کلفتترین آخوندها امکانپذیر نبود. اوباشان حزبالله یک بار دفتر یکی از نشریات فکاهی را با عنوان کردن این مطلب که عمامهی خمینی را بهصورت پرچم آمریکا درآورده است غارت کرده بودند. از این لحاظ بیگدار به آب زدن کار خردمندانهای نبود. آهنگر هم درس خود را از حفظ بود و میدانست که به کدام یک از حلقههای رژیم حمله کند و از این طریق کل سیستم را زیر سؤال ببرد. باوجود این آخوندک های تازه به دوران رسیده و دستگاه روحانیت حاکم هرگز از طنز گزندهی آهنگر درامان نماندند. یادم میآید در یکی از کاریکاتورهای صفحه اول نشریه، «روحانیت مبارز» تصویر شده بود که بر شاخهی درختی نشسته و مشغول بریدن شاخه بود. در لابلای صفحات آهنگر حتی در جایی که مقدور بود مذهب و خرافات به نقد کشیده می شد. اساساً طنز، شوخی و خنده؛ خود در برابر خشکی و سنگوارگی و نوحهسرائی مذهبی قرار دارد.
افشای طنزآمیز عملکردهای رژیم یک بخش از کار آهنگر و طرح مسائل تودههای محروم جامعه و ستمی که در اقصی نقاط کشور بر آنها میرفت بخش دیگر آن بود. در این بخش نویسندگانِ آهنگر، خود مردم بودند: کارگران، دهقانان، خلقهای تحت ستم، دانشجویان، معلمین، روشنفکران انقلابی و زنان مبارز و آزادیخواه. اعتصابات، تحصنها و سخنرانیهای گوناگونی که از طریق ارگانهای تازه دولتی، کمیتههای اسلامی و عناصر حزبالله مورد سرکوب قرار می گرفت در آهنگر با زبان طنز افشا میشد و در معرض قضاوت همگان قرار میگرفت. محجوبی خود به آرایش و پیرایش مطالب رسیده و بقول خودش چکشکاری آنها در آهنگرخانه میپرداخت. آهنگر بهصورت یکی از وسایل ارتباطی تودهای درآمده بود. اگر نامردمی دربافتِ کرمان رخ می داد مردم سقز از آن آگاهی مییافتند – آنهم با زبان طنز که مدتها در ذهنشان باقی مِی ماندد. به همین دلیل بود که هر شمارهی آهنگر مدت بسیار کوتاهی پس از انتشار در سرتاسر ایران نایاب میشد. مردم دردها، کینهها و حتی امیدهای خود را در این نشریه میدیدند.
دریکی بعدازظهرهای تابستان سال ۱۳۵۸ درحالیکه در سنندج در یک ماشینسواری کرایهای مسافربری نشسته بودم، چنان تحت تأثیر فعالیت آهنگر قرار گرفتم که در همان ماشین با طبع شعر ضعیفم شعرگونهی ذیل را برای آهنگر سرودم و یکی دو روز بعد از طریق دوستی که به تهران میرفت برای نشریه فرستادم:
وعدههای قبل و بعد از انقلاب
ایدریغا جمله شد نقش بر آب
ز آنکه دستاوردمان در انقلاب
ارتجاع داخلی کرده خراب
زود باشد کاید از طوفان خلق
انقلابی ناب بعد از انقلاب
این قطعه تحت عنوان «ارتجاع داخلی» در آهنگر به چاپ رسید؛ لیکن بیت آخر آن به شکل ذیل، تغییر یافته بود:
زود باشد کافند از طوفان خلق
پرده از رخسار ضدِ انقلاب
اولین درس را گرفتم: در شرایط اختناق دادن شعارهای رادیکال و بیمحتوا دردی را دوا نمیکند. میتوان همان حرف را به صورتی ظریفتر بیان کرد و مسلماً این کارِ هر طنزنویس تازهکار نیست و به هنرمندی و نکتهسنجی نیاز دارد. طنزنویس بر موی باریکی حرکت میکند که اگر اندکی به چپ و راست بغلتد سخنش یا بهصورت هجو درمیآید و یا حرف جدی.
بعد از سقوط شاه، چندین نشریهی فکاهی از قبیل «مشهدی حسن» و «بهلول» و غیره بیرون آمدند؛ لیکن ازآنجا که یا برای این نشریات مسائل سازمانیشان مقدم بر مسائل جامعه بود و یا نویسندگان آنها فاقد دانش و تجربهی لازم درزمینه ی طنزپردازی بودند، با اقبال چندانی مواجه نشدند.
هجونامهی رژیم بنام «جیغ وداد» آنقدر بیمزه و ابلهانه بود که حتی نتوانست در بین عناصر حزبالله نیز طرفدار پیدا کند. حتی امروز هم نشریهای فکاهی تحت عنوان «خورجین» در ایران منتشر میشود؛ لیکن این نشریه به سردمداران رژیم و مشکلات ریشهای جامعه – که موضوع لطیفههایی است که امروز در ایران دهانبهدهان میچرخد – کاری ندارد و فقط به مسائل تبعی مانند افزایش قیمتها، احتکار و سودجوئی توجه دارد و از این لحاظ حتی بهعنوان سوپاپ اطمینانی برای رژیم در تسکین دادن موقتی آلام مردم عمل میکند. مسلم است که این نشریه نمیتواند پیامآور طنز نوین در جامعهی کنونی ایران باشد.
آهنگر چپ بود و هدفمند و طنز را بهعنوان سلاحی برنده در مبارزهی اجتماعی بکار میگرفت و به این دلیل با محکم شدن جای پای ارتجاع، جزو نخستین قربانیان آن درآمد. نشریه، تعطیل شد و جان محجوبی به خطر افتاد و او مجبور به اختفا و جلای وطن گردید.
یکی دو سال بعد که بهعنوان یک آوارهی ایرانی در هند زندگی میکردم، شنیدم که «آهنگر در تبعید» مرتباً منتشر میشود. ولی دست ما کوتاه بود و خُرما بر نخیل: نه آدرسی از نشریه داشتم و نه امکان فرستادن ارز از هند و اشتراک مجله وجود داشت. اوایل سال ۱۹۸۴ بود که از طریق سازمان «دانشجویان ایران- هند» یکی دو شماره از آهنگر به دستم رسید.
در نیمه دوم همان سال مطلبی را برای آهنگر فرستادم تحت عنوان «یادی از آیتالله حمال.» چندهفتهای نگذشته بود که نامهی محبتآمیزی از آقای محجوبی همراه با ۱۰ نسخه از آهنگر شماره ۴۴ - ۴۵ دریافت داشتم. در شرایط هند، این بهترین هدیه بود. محجوبی در نامهی خود مرا به ادامهی کار تشویق کرده و آدرس منزل خود را نیز فرستاده بود که با وی شخصاً در تماس باشم. این نخستین تماس شخصی من بود با محجوبی. از همین نامه نکتهای آموختم. در نامهام او را چنین خطاب کرده بودم. «آهنگرِ محترم آهنگرخانه، جناب آقای محجوبی» ولی او در نامهاش مرا با اسم کوچک و پسوند «جان» خطاب کرده بود – گویی سالهاست مرا میشناسد. با خود گفتم: «دوستی در سلام و علیک و آشنایی ظاهری نیست. این آرمانهای مشترک است که آدمها را به هم نزدیک میکند. وقتی آدمها میتوانند به این سادگی و بیآلایشی با هم ارتباط پیدا کنند، این تشریفات و القاب و عناوین ظاهری چه دردی را دوا میکند؟»
نوشتهام در آهنگر همراه با شرح ستایش آمیزی از خود محجوبی چاپشده بود: «مطلبِ یادی از آیتالله حمال را خوانندهی با ذوق و شیرینقلم آهنگر ... از هندوستان (بمبئی) برای ما فرستاده است. ... ما امیدواریم از نویسندهی باذوق این نوشته، کارهای دیگری در آینده نیز منتشر کنیم.» برایم جالب بود که حرفهای دل آدم ناشناسی چون من از یک گوشهی گرم و مرطوب بمبئی در آهنگر راهی پیدا کند. دیده بودم و هنوز هم میبینم که بسیاری از نشریات در واقع جز نوشته آدمهای خودی، هیچچیز را رقم نمیزنند و در واقع ارگانی به وجود آوردهاند برای اعمال انحصار در نگارش. شعرا و نویسندگان بسیاری را دیدهام که در تلاش برای اثبات خویش آثار همکاران خود را نفی میکنند تا چه رسید به آثار افراد تازهکار. با توجه به سوابق گذشته، پیشبینی میکردم که آهنگر از قماش اینگونه نشریات نیست و هماکنون میدیدم که چقدر درست اندیشیده بودم.
مکاتبات ما ادامه پیدا کرد و من نمایشنامهی «طب اسلامی» و «نامهای از خمینی به شیطان» و «از شیطان به خمینی» را برای آهنگر فرستادم که همگی در نشریه به چاپ رسیدند.
در ۱۲ فوریه ۱۹۸۵ اجبارات زندگی آوارگی مرا نیز مانند صدها آواره دیگر، وادار کرد که بمبئیِ گرم و مرطوب هند را به قصد مونترالِ سرد و یخزده ترک گویم.
در تاریخ ۲۸ فوریه نامهای به آقای محجوبی نوشتم و داستان «قلغم، غول و آخوند» را برای آهنگر فرستادم. پس از آن نامههای مشترکی با یکی از دوستان به محجوبی ارسال داشته و کارهای تازه نیز ارسال داشتم: از جمله «دادخواست یک الاغ» و نمایشنامهی طولانی «تنبل خونهی شاهعباس».
در تاریخ ۱۱ مه ۱۹۸۵ میانپردهی «خدایا خُرما» و نمایشنامهی «عدل اسلامی» را فرستادم و طی نامهای از او گله کردم:
«... در این مقطع پر کردن صفحات آهنگر از خزعبلات گلزار نجفی ضروری نیست ... امروز ما با هزاران آواره ایرانی روبرو هستیم که دارند مسخ میشوند، باید در قالب طنز پیامی به آنان داد تا بلکه نظری به باطن بیفکنند. به نظر حقیر خیلی خوب است که آهنگر در قالب طنز به خود ما و خصلتهای ما هم برخورد کند ... گرچه امروز خمینی و دارو دستهاش بهعنوان واقعیتی ملموس – مسئول تیره روزیهای مردم ستمدیدهی ایران به نظر میرسند؛ لیکن به نظر حقیر چه شاه و چه خمینی (همراه با رژیمهای کذائیشان) خود، معلول نهادها و سنتهای داخلی و خارجی هستند که چه بسا در آینده باز هم برای ما شاهها و خمینیها بسازند. آیا وقت آن نرسیده است که علت را از معلول بازشناسیم و به مبارزهای بیامان علیه این سنتها و نهادها دست زنیم؟»
در نامهی بعدی نیز به او نوشتم که چرا آهنگر در مورد رژیم عراق، که هم به مردم خود ستم روا می دارد و هم شهرهای مسکونی ایران را ویران و مردم غیرنظامی را قتلعام میکند، سکوت کرده است. جواب منوچهر کوتاه و هشداردهنده بود: «چه کسی باید در مورد این چیزها بنویسد؟ خودتان این کار را بکنید. ما هرچه بنویسید، چاپ میکنیم» و چنانکه بعداً معلوم شد او در این حرف خود صادق بود.
اواخر سپتامبر ۱۹۸۶، از دوست قدیمی و هنرمندم منصور شمس که تازه به خیل آوارگان ایرانی کانادا پیوسته بود خواهش کردم که طرحی در محکومیت صدام و خمینی به آهنگر بفرستد. منصور که در ایران با آهنگر همکاری داشت این دعوت را اجابت کرد. نامهی مشترکی به منوچهر نوشته و طرح را ضمیمه کردیم. این طرح در صفحه ۸ آهنگر شماره ۶۲ به چاپ رسید. طرحهایی که از ایرج در زمینه تفرقه و تشتت در چپ در آهنگر چاپ شد نیز خود نشاندهنده این واقعیت بود که محجوبی ما و خصلتهای ما را نیز به دست فراموشی، نسپرده است.
ادامهی کار با آهنگر مرا بیش از پیش به این نشریه علاقمند میکرد. در آهنگر خصوصیات ویژهای بود که آن را از سایر نشریات طنز آمیزی که تا آن زمان در ایران منتشر شده بود، مجزا میساخت:
طنز آهنگر مبتنی بر یک اتحاد پیگیر بود. نویسندگان آن را، تقریباً همگی شخصیتهای غیرمذهبی تشکیل میدادند. اینجانب خود یک بار شعری به آهنگر فرستادم تحت عنوان «... گفتند امام خواهد آمد.» در بخشی از این شعر در مورد خمینی گفته بودم:
آن خادمِ خلق شور در سر
ناگه بشدی فقیه رهبر
اسلام بهانهی ریا کرد
فرصت طلبی به دین روا کرد
منوچهر در انتهای بیت دوم پرانتزی باز کرده و توضیح داده بود:
اما آیا جناب شاعر
دین فرق نکرده این اواخر
این دکّه از اولش ریا بود
فرصتطلبی به دین روا بود
با بررسی اجمالی تاریخ فلسفه میتوان اظهارنظر کرد که گرچه هر آدم شادی ملحد نیست ولی ملحدین روزگار اغلب به شادمانی بهعنوان یکی از فضیلتهای انسانی ارج میگذاشتهاند؛ زیرا بهجز زندگی این جهان به هیچ زندگی دیگری باور نداشتهاند. شاید یکی از دلایل مقبولیت طنز در بین تودههای مردم، تمایل ذاتی انسان به شاد زیستن و شاد بودن باشد. از دید اینجانب با رشد علم و تکنولوژی در قرن بیستم و با آشکار شدن بیش از پیش ماهیت ارتجاعی، پوچ و مسخرهی مذاهب، طنزی که جنبهی الحادی نداشته باشد نمیتواند بهطور کامل به وظایف خود عمل کند.
از سوسیالیسم علمی و دیدگاههای چپ رادیکال پیروی میکرد و از این لحاظ همکاری نیروهای مترقی و طنزپردازان آگاه را جلب کرده بود. آهنگر بر آن نبود که خوانندگان خود را بخنداند و سرگرم کند. خندههای آهنگر زهرخند بودند و شوخیهای آن گزنده و آگاهیبخش. آهنگر هدفمند بود و مبارزه با تمام کژی و ناراستیها را در دستور کار خود داشت: در یک جبهه با استبداد رژیم جمهوری اسلامی و خرافات مذهبی میجنگید و در جبههی دیگر با اشرافیت سلطنتی و بقایای نظام پوسیدهی شاهنشاهی. آهنگر با امپریالیسم جهانی سر ستیز داشت و شوروی و گور باچف را نیز از صافی طنز نیشدار خود میگذراند. وقتی آهنگر را با اصغر آقا به سردبیری آقای هادی خرمندی مقایسه میکنیم آشکارا متوجه میشویم که نشریهی اخیر فاقد رادیکالیسم همه جانبه ی آهنگر و هدفمندی آن است و لذا فقط میتواند بخش معینی از ایرانیان در تبعید را راضی نگهدارد.
آهنگر سازشناپذیر بود و منافع مردم ایران را بر هر چیز و هر کس مقدم میداشت. مثلاً تا زمانی که سازمان مجاهدین در آزمندی برای قدرت هنوز اصول مبارزاتی را زیر پا ننهاده بود از طنز آهنگر در امان بود؛ لیکن به محض اینکه با بنیصدر ائتلاف کرد و در مسیر قدرت، دست خود را رو کرد، بهصورت آماج طنز آهنگر درآمد. ضدیت آهنگر با این سازمان و رهبری آن به دنبال ستیز رجوی با چپ، سازش مجاهدین با رژیم عراق و ازدواج مریم و مسعود به اوج خود رسید. محجوبی یک نویسندهی متعهد و مبارز بود. با فقر، میساخت. قدرت را خوار میداشت و با شیوه یکی به نعل و یکی به میخ زدن مخالف بود.
محجوبی در آهنگر سبکی را بجای نهاد که میتواند سالهای سال راهنمای طنزنویسان ایرانی باشد: بکار گرفتن طنز در عین اجتناب از کاربرد کلمات، جملات و استعارههای رکیک و مستهجن.
همکاری با محجوبی و آهنگر برای من بهترین فرصت خودسازی بود. لیکن با درگذشت نابهنگام محجوبی امروز که به عقب نگاه میکنم میبینم چقدر کم کاری کردهام.
در نیمه دوم سال ۱۹۸۶ فشارهای روحی حاصل از غربتزدگی امکان تمرکز فکری را از من سلب میکرد. آفرینش هر اثر طنزآمیز به مطالعهی شرایط و تضادهای حاکم بر جامعه نیاز دارد و متأسفانه در این زمینه هم مطالعاتم به سمت صفر میل میکرد. محجوبی هم مرتباً نامه مینوشت که مطلب بفرست: «در هر صورت، مطلب یاد نرود. ما را به نمایشنامه هایت معتاد کردی و توی خماری گذاشتی! اینکه نمیشود. نگذار پیش خوانندهها افشاگری کنیم و بگوییم که نزدیک یک سال است به آهنگر مطلب ندادهای» و یا: «فقط یادت نرود که تو در برابر خوانندگان آهنگر مسئول و مدیونی! باید برای هر شماره یک نمایشنامهی کوتاه بدهی و احتمالاً یک نامه هم روش!»
مگر میشد در برابر او مقاومت کرد؟ خصوصیات خردهبورژوائی باز هم به سراغم آمد: رفع تکلیف. مطالبی را سرهم کردم و فرستادم. این هم عکسالعمل محجوبی: «یادت باشد که این بار هم بعد از یک سال که مطلب دادهای، مطالبی است که برای جلسات دانشجوئی نوشته و مصرف کردهای! غالباً هم با عجله نوشتهشده و فاقد طنز خاص تو است. تنبلی نکن. کار طنزآمیز ویژهی آهنگر بفرست تا افشایت نکنیم.»
محجوبی یکی از نمایشنامههای مرا تحت عنوان «طاعون و کارگر» قاطعانه رد کرد. در این نمایشنامه طاعون (خمینی) وارد شهر شده و باعث میشود که همه جز معدودی سُم و دُم درآورند. منوچهر در مورد این نمایشنامه چنین اظهار نظر کرده بود: «در نمایشنامهات مشکلی داشتهای که حلنشده است؟ «طاعون» چرا عارضهاش سُم و دُم است؟ یک فکری برایش بکن!»
محجوبی همانقدر که سختگیر بود برای من نقش مشوق و یک استاد راهنما و دلسوز داشت. یک بار برایم نوشت که نمایشنامه «چماقدار»م را برو بچههای ایرانی در انگلستان و آلمان روی صحنه آوردهاند و مورد تشویق گرم تماشاچیان قرار گرفته است و حتی اعلامیهی کانون ایرانیان لندن را در این مورد برایم فرستاد. در اینجا راهنماییهای ایشان در زمینهی نمایشنامههایی که برایش فرستاده بودم عیناً از نامههای استاد استخراج و نقل میکنم:
"اول - در مورد نمایشنامه تنبلخانه شاهعباس: اما یک نمایشنامه هم پیش من داری که دربارهی تنبلخانه شاهعباس است. این نمایشنامه که نتیجهای بسیار عالی از آن گرفتهای و پایانی بسیار مناسب دارد، دارای چند عیب است:
برای چاپ بسیار بلند است. برای اجرا هم همینطور، یعنی که حرفی که میخواهی بزنی، نباید اینقدر طول بکشد که حرفت را بزنی.
شخصیت شاهعباس و شاه سلطان حسین را قاطی کردهای که در این زمینه، خواننده (بیننده) دچار مشکل خواهد شد... .»
دوم – در مورد نمایشنامهی رستم و دیو سیاه:
«... نمایشنامهات را خواندم و خوشم آمد؛ اما انگار که هوا دستت نیست، ما اگر بخواهیم این را در آهنگر چاپ کنیم، چهار پنج شماره و هر شماره دو صفحهی پیاپی میخواهد ... اجازه بده ... نمایشنامههای تو (از جمله این یکی و تنبلخانهی شاهعباس) را بهصورت کتاب چاپ کنیم؛ اما وقتی آن را خواندم، در جاهایی که خواسته بودی به سبک شاهنامه شعر بگوئی، شعرهایت اشکالاتی داشت که حیفم آمد از آنها بگذرم. این بود که نشستم و اصلاحاتی در آنها کردم که موقع اجرا، اگر دلت خواست، آنها را رعایت کنی که به شعر نشناسی متهم نشوی ... .»
نمونههایی از ابیات اصلی و اشعار اصلاحشده در ذیل آمده است:
شعر اصلی:
کنون بازگشت تهمتن به بین
به ایران امروز رستم به بین
شعر اصلاحی:
کنون بازگشت تهمتن ببین
ورا زنده در خاک میهن ببین
شعر اصلی:
که این بوم از سرفرازان بود
همه مسکن نامداران بود
شعر اصلاحی:
که ایران زمین شهریاران بود
همه مسکن نامداران بود
شعر اصلی:
تو تنهائی ای رستم پهلوان
نه گودرز و طوسند اندر میان
ز تو لشکرت روی برتافتند
به وادی نابخردی تاختند
دگر خلق ایران یارتو نیست
دگر پهلوانی کار تو نیست
شعر اصلاحی:
تو تنهائی ای رستم پهلوان
نه گودرز و نه توس اندر میان
سپاه تو روحیه را باخته
به وادی نابخردی تاخته
دگر نیست ایرانزمین، جای تو
نه تو، نه نیا و نه بابای تو
از نامهی فوق، که ذکر آن گذشت، سه نکته ی مهم از منوچهر یاد گرفتم:
اول، احساس مسئولیت. در نامهام نوشته بودم که نمایشنامهی رستم را ممکن است شب عید در مونترال اجرا کنیم. او نسبت به من و بینندگانی که در آنسوی دیگر کرهی خاک زندگی میکنند احساس مسئولیت میکند و وقت عزیز خود را صرف اصلاح شعرهای نمایشنامه میکند.
دوم، آزاداندیشی بود که تحمیل نمیکند، سرکوفت نمیزند و میگوید: «اگر دلت خواست آنها را رعایت» کن. او یک معلم است، را ه را، نشان میدهد و توصیه میکند ولی اجرای آن را به عهدهی خود انسان میگذارد. آفرین. منوچهر! که این بهترین شیوهی آموزش است.
سومین نکتهای که آموختم این بود که هر کاری برای خودش قاعدهای دارد. خوانده بودم که در اشعار کلاسیک فارسی معمولاً مصرع های دوم مستقل و متکی به خود نیستند بلکه به خاطر جور شدن قافیه با مصراع اول سروده شدهاند. پیام در مصراع اول گنجانیده شده و وظیفهی مصراع دوم فقط هماهنگی در قافیه است. لیکن شعر نو، قافیه (و حتی گاهی وزن) را در هم میریزد بطوریکه هر مصراع برای خودش پیامی دارد. من که طبع شعرم ضعیف است و فقط به خاطر ضرورت نمایشنامهام شعری به هم بافته بودم، قواعد شعر نو و کهنه را با هم قاطی کرده بودم. وقتی که اشعار نمایشنامه را سر هم می کردم با خود گفتم: «خوب دیگر در بعضی از شعرها قافیه میلنگد، اشکالی ندارد. در دنیای شعر نو دیگر کسی در پی قافیه نیست.» محجوبی به من یاد داد که هرگاه فرد به سرودن شعر کلاسیک آغاز میکند باید کلیه قواعد این نوع شعر را رعایت کند.
منوچهر گاهی اوقات در مطالبی که برای آهنگر میفرستادم، اصلاحاتی به عمل میآورد که خود درسی ارزنده برایم بود. در کلیهی موارد – جز دو سه مورد – او را در اصلاحاتش صد درصد محق یافته و قلباً از او سپاسگزار شدم. یکی از مواردی که با اصلاح او موافق نبودم مربوط به مطلب کوتاهی بود تحت عنوان «قطار لنینی» که از دوست عزیزی شنیده و برای آهنگر فرستاده بودم. نوشته بودم پس از آنکه قطار از کار افتاد، استالین گفت: «عوامل دشمن در بین مسافرین رخنه کرده چارهای نیست جز قتلعام همهی مسافرین» که قسمت آخر به این صورت تغییر یافته بود که استالین گفت: «چارهای نیست جز اعدام انقلابی تعدادی از آنها و تبعید کردن بقیه به سیبری» (آهنگر شماره ۶۲ مهر ۶۵، ص ۳)
شایع بود که آهنگر وابسته به سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (سچفخا) است. چنین شایعهای درست نبود و حتی در بین نویسندگان آهنگر، بودند کسانی که اصولاً با خط سیاسی سازمان فوق، مخالفت داشتند. لیکن از حق نگذریم کسانی که بیشترین کمک را در توزیع آهنگر و تأمین مالی آن به عمل آوردند بر و بچههای هوادار سچفخا بودند.
محجوبی در آهنگر شماره ۶۲ مورخ مهرماه ۱۳۶۵ در مورد وابستگی این نشریه چنین نوشت: «ما همچنان مستقل هستیم و مستقل خواهیم ماند ... ضمن اینکه از کمکهای هواداران غالب گروههای مبارز و مترقی و از همه بیشتر؛ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، سپاس فراوان داریم.»
متأسفانه فاجعهی ۴ بهمن ۱۳۶۴ و انشعاب خونین در سازمان فوق به آهنگر نیز ضربهای جانکاه وارد آورد. در شماره ۵۸ و ۵۹ مورخ فروردین ۱۳۶۵ این نشریه، کاریکاتوری از ایرج به چاپ رسید تحت عنوان «ز هر طرف که کشته شود، سود اسلام است.» در این کاریکاتور فدائیان با لباسهای کُردی، مشغول کشتن یکدیگر بودند و در طرف راست آنها آخوندهای جمهوری اسلامی شادی میکردند و در طرف چپشان مسعود و مریم. به دنبال انتشار این شماره بسیاری از توزیع کنندگان آهنگر در کشورهای مختلف همکاری خود را با نشریه قطع کردند. آهنگر در شمارههای بعد، این کاریکاتور را نوعی انتقاد از خود عنوان کرد و توضیح داد که هدفش از چاپ کاریکاتور مذکور «انتقاد از برخوردی» بوده است که «سود آن را اسلام در هر دو جلوهی امروزین خود، میبرد» و اظهار امیدواری کرد که آهنگر «برای چپ ایران نقش (آینه عیبنما) را داشته» باشد. این توضیح نیز مشکل را حل نکرد. در همین زمان، کارت پستالی از محجوبی دریافت کردم مبنی بر اینکه در بسیاری از کشورها "به علت اینکه از یک مطلب یا طرح در آهنگر خوششان نیامده بود آن را پخش نکردند" و متعاقب آن پرسیده بود "این چه جور فعالیت دموکراتیکی است؟" همین مشکل باعث شد که نمایندگی آهنگر بهصورت ناخواسته به من واگذار شود.
محجوبی در نامهی بعدیاش نوشت: «همانطور که در نامهی پیش برایت نوشته بودم ما با بچههای هوادار گروها (سچفخا، هر دو جناح) دچار مشکل شدهایم و البته دیر یا زود منتظر اینگونه مشکلات بودیم» و ادامه داده بود که «بالاخره همهکارهی آهنگر در آنجا خودت هستی و آش کشک خاله است ...» و «اینکه زحمت روزنامه را بدوش تو انداختهام مرا ببخش، ناچارم.» پس از آنکه مدتی گذشت و گردوغبارها اندکی فرونشست، بچههای مترقی و متعهد – ازجمله هواداران جناحهای مختلف اقلیت – به ادامهی انتشار آهنگر علاقه نشان داده و صمیمانه همکاری کردند. لیکن آهنگر آن طور که باید شاید بهصورت مرتباً منتشر نشد.
اواخر سال ۱۹۸۷ به اروپا مسافرت کردم. در یکی از روزهای ماه نوامبر در هانوفر آلمان در مراسم بزرگداشت زنده یاد نیوشا شرکت کردم. بر و بچههای شرکت کننده به من گفتند که آقای محجوبی را برای سخنرانی دعوت کردهاند. تا آن روز آقای محجوبی را از نزدیک ندیده بودم. ارتباط ما تا آن زمان یا با نامه بود یا تلفن. یک بار هم از من دو قطعه عکس برای چاپ در آهنگر خواست که بعد از اصرار فراوان یک قطعه عکس چند سال قبل خود را برایش فرستادم. بیصبرانه منتظر بودم که استاد را ببینم. بالاخره آقای محجوبی وارد سرسرا شد همه دور او را گرفتند. گذاشتم تا اندکی دور و برش خلوت شود. خواستم اندکی سربه سرش بگذارم: درست قبل از ورود به سالن سخنرانی از پشت، دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «سلامعلیکم». مطمئن بودم که مرا نخواهد شناخت و منهم خواهم توانست بقیهی برنامهی سیا بازی خود را اجرا کنم. ولی کور خوانده بودم. محجوب خندید و گفت: «سلام. چطور از کانادا اومدی اینجا؟» دست داد و مرا بوسید و گفت: «شمارهی جدید آهنگر به دستت رسید؟ نمایشنامه میلیونر شدن آقای آواره ات هم درش چاپ شده». از اینهمه هوش و فراست او یکه خوردم و امروز این نتیجه را میگیرم که او انسانها را نه به عنوان ابزار بلکه به خاطر انسان بودنشان دوست میداشته است. پس از اندکی گپ زدن و حال و احوال کردن در مورد موضوع داغ خودسوزی اعتراضی نیوشا فرهی به او گفتم: «آرمانخواهی نیوشا قابل نهایت احترام است؛ ولی به نظر من روش او با سوسیالیسم هیچ قرابتی ندارد و این موضوع را باید به بچهها گفت مبادا خودسوزی در جنبش به صورت یک سنت درآید.» او حرف مرا تصدیق کرد. از او خواستم که در این مورد چیزی بگوید. گفت در شعری که به یاد نیوشا سروده مخالفت خود را با روش او اعلام داشته است.
وقت سخنرانی شروع شده بود و بچهها او را به طرف تریبون راهنمایی کردند. منوچهر از دیداری که در آمریکا با نیوشا داشته است، سخن گفت و بالاخره شعر خود را تحت عنوان «آتشفشان در آتش» با این مطلع شروع به خواندن کرد:
فریاد آتشین تو در ما چنان گرفت
کاین خاطر فسرده ز گرماش جان گرفت
تا رسید به دو بیت آخر شعر:
ای داده خویشتن به کف آتش فنا
خواهی کجای را به جز از لامکان گرفت
یارا! به سوختن نتوان ساختن زمین
گر در جهان نئی، نتوانی جهان گرفت
بعد از سخنرانی، قطعهای موسیقی نواخته شد و سپس فیلم نسبتاً طولانی مراسم خودسوزی نیوشا و تدفین او در معرض نمایش قرار گرفت. پس از پایان مراسم به منزل یکی از دوستانِ برگزارکننده رفتیم و شامی خوردیم و گپی زدیم. همهی چشمها را به دهان منوچهر دوخته بودند و حرف را از زبان او می قاپیدند. این از خصوصیات بارز و امیدبخش جوانان ماست که عطش سیریناپذیری برای یادگیری دارند. از انتشار دیر به دیر آهنگر شکایت شد. محجوبی گفت: «امروز کار مطبوعاتی با هزینهی سرسامآور میتواند ادامه پیدا کند. من قبلاً یک آپارتمان کوچک داشتم، فروختم و گذاشتم روی این کار؛ ولی حالا پولی در بساط ندارم، مجبورم صبر کنم تا یک شماره آهنگر در کشورهای مختلف به فروش برسد و پولش برگردد و بتوانم با آن پول شمارهی جدید را بیرون بیاورم.»
دانستم که درنهایت فقر زندگی میکند و این عشق به هدف و احساس مسئولیت عمیق اش است که او را در دشوارترین شرایط، انگیزه میبخشد. از تکرار، عدم تازگی و یکدست نبودن مطالبِ آهنگر گله شد. او جواب داد که «وقتی در ایران بودیم خود مردم از اقصی نقاط، مطلب میفرستادند و آهنگر آیینهی تمام نمای جامعه و مسائل آن بود. امروز که در تبعیدیم از هر جا هر چه به دستمان برسد مجبوریم چاپ کنیم. مطالب مربوط به ایران تا به دست ما برسد و برود زیر چاپ، ناچار کهنه میشود. من اگر از ایران یا از یک ایرانی در یکی از کشورهای جهان سوم مطلبی به دستم برسد گل از گلم شکفته میشود.» بعد رو کرد به من و گفت: «نمیدونی وقتی اولین بار از بمبئی مطلب ازت دریافت کردم چقدر خوشحال شدم.»
از هر دری سخنی گفته شد. وجود دُرنا - دختر کوچولوی من – در آن مجلس او را به یاد فرزندش انداخت و گفت: «منم یه پسر بزرگ دارم.» نمایشنامههای طولانی من هم که در آهنگر به چاپ نرسیده بودند از یادش نرفته بود: «ما اینجا یک انتشاراتی داریم بنام «شما». انتشار نمایشنامه های رستم و تنبل خونه ی شاه عباس در لندن گرون تموم میشه. خودت در مونترال بده تایپ کنند و به صورت کتاب درش بیار و اسم ناشر را بنویس «شما» و هر تعداد هم خواستی برای ما بفرست سعی میکنیم پخشش کنیم.» این اعتماد و بلندنظری او مرا شور تازهای بخشید. پرسیدم آیا مجازیم در مونترال شبی بنام «شب آهنگر» برگزار کنیم. گفت: «اجازه دیگه چیه؟ خودتون وکیل و وصی و همه کاره هستین. اصلاً نمی خواهد از من بپرسین.» اشک در چشمانم حلقه زد. اعتماد به دوست – آنهم دوستی که تازه است و ناآزموده و به یاد آوردم که خود در زندگی چقدر از همین اعتمادها ضربه خوردهام و اندیشیدم که احتمالاً او هم باید از اعتماد به دیگران ضربات جانکاهی را متحمل شده باشد و بازهم اعتماد میکند و این نیست مگر به دلیل برخورداری از عالیترین خصوصیات انسانی.
به یاد سخن مارکس افتادم که به دختران خویش گفت: «گناهی را که بیش از همه حاضر است ببخشد، اعتماد کردن به دیگران است.» با خود گفتم: «اینطور آدمها اگر صدبار هم ضربه بخورند، ممکن است هشیارتر بشوند ولی هرگز اعتقاد خود را به نیکی ذاتی انسانها از دست نمیدهند.» یادم به مونترال و نامهای افتاد که از تورنتو دریافت کرده بودم. در این نامه یکی از کتابخانههای معتبر این شهر از من درخواست اشتراک مجانی آهنگر را کرده بود. تعجب کردم که آدرس مرا از کجا پیدا کردهاند. به ضمایم نامه که نگاه کردم دیدم رئیس کتابخانه قبلاً این درخواست را از آقای محجوبی بهعنوان سردبیر آهنگر به عمل آورده و ایشان پاسخ داده است که «لطفاً به آدرس ذیل با نمایندهی ما در کانادا تماس بگیرید.» ایشان میتوانست درخواست رئیس کتابخانه را قبول یا رد کرده و طی نامهای به من اطلاع دهد؛ ولی او تصمیمگیری را کلاً به عهده من میگذارد. در آن زمان علت این مسئله بر من روشن نبود و حتی این کار را نوعی کاغذ بازی شمردم ولی آن شب به کشف این نکته نائل آمدم که «منوچهر برای آدمها ارزش قائل است. او در کاری که به حق در رأس آن است نمیخواهد سروری کند، بلکه میخواهد بگوید که همهی ما یک تیم واحد هستیم با اختیارات و مسئولیتهای مشترک.» بازهم از او آموختم.
تازه گرم سخن شده بودیم که دُرنا بیتابی کرد و ما مجبور شدیم با منوچهر و سایر یاران وداع کنیم و به خانهی خود برویم. صبح روز بعد منوچهر از آلمان رفت و ما را از صحبت بیشتر با خود محروم کرد.
کمتر از یک سال و نیم بعد بازهم سروکارم به اروپا افتاد و این بار همراه با دو تن از عزیزان در بیمارستان «نشنال» به عیادتش رفتیم. روز دوشنبه دهم آوریل سال ۱۹۸۷ بود. وقتی وارد اتاقش شدیم تختش خالی بود: «برای فیزیوتراپی رفته است. بفرمائید اتاق ملاقات منتظر بمانید.» در اتاق ملاقات آقای موقری با موهای سپید و خانم گشاده رویی را یافتیم که آنها هم انتظار منوچهر را میکشیدند. در برابر پرسش ما که «حالش چطور است؟» خانم گشاده رو با لحن مهربانی شروع به سخن گفتن کرد: «متأسفانه امیدی به زندگیاش نیست. چند مدت بود از سردرد و نداشتن تعادل در موقع راه رفتن شکایت میکرد. پزشکان میگفتند به علت کار زیاد است و استراحت را تجویز میکردند. بعد از آنکه حالش وخیم شد او را در بیمارستان بستری کردند و پس از عکس برداری وجود یک غده را در مغز او تشخیص دادند. او را جراحی کردند و غده را بیرون آوردند؛ ولی در بیوپسی تشخیص دادند که غده سرطانی بوده است و چند ماهی به عمر او باقی نیست.» پرسیدیم: «آیا خود آقای محجوبی هم از موضوع خبر دارد؟» جواب داده شد که «بله به خودش هم گفتهاند. برایش غیرمنتظره بود میگفت: آدم بالاخره یک زمانی میمیرد، هر لحظه هم ممکن است انسان تصادف کند و بمیرد؛ ولی از قبل به آدم بگویند: تو فلان وقت میمیری سخت است.»
نمیدانستم چگونه با آقای محجوبی روبرو خواهم شد: «حتماً او را شکسته و رنجور و درب وداغان خواهم یافت.» در این اندیشه بودم که آقای محجوبی وارد شد. پشت سرش را در محل جراحی پانسمان کرده بودند. لبخند همیشگی بر لب داشت. به گرمی با ما دست داد و هر سه ما را بوسید و ما را به حاضرین معرفی کرد. آشنایان تازه ما، آقای مجد و خانم نوشین بودند که با فصل کتاب همکاری داشتند. روحیهی منوچهر عالی بود و مرتباً شوخی میکرد: «خانمه توی فیزیوتراپی میگه پا تو کج بذار، میگم خانوم من وقتی سالم بودم نمی تونستم پاهام اینطوری بگذارم تا چه برسه به حالا.» از بچههای کانادا پرسید و از کمک مالی بچهها برای خرید کامپیوتر آهنگر تشکر کرد: «لندن شهر مردهای هَس. من دیگه از اینجا و پول از گداخونه اش گرفتن خسته شدهام. می خوام بیام طرفهای شما، آمریکا و کانادا بهتره. به بروبچهها بگو تا یکی دو سال حتماً پهلوتون هستم.» دیدم بهعوض آنکه ما به او روحیه بدهیم او دارد به ما روحیه میدهد. او از آیندههای دور و دراز سخن میگفت – گوئی هرگز نمیمیرد. از شمارهی ۵ نشریهی تکاپو که قبلاً برایش فرستاده بودیم و ویژه «سلمان رشدی» بود صحبت کرد و گفت: «دادهام به فصل کتاب که از آن استفاده کنند.» بعد سخن به سلمان رشدی و «آیههای شیطانی» او کشید و او بر آن بود که «اگر کسی این کتاب را ترجمه کند، خوب است.» بعد ادامه داد که «رشدی با بچههای چپ مخصوصاً طارق علی بوده و خیلی از اطلاعاتش در مورد اسلام هم از طارق علی گرفته. راستی ۸ صفحه از این کتاب هم دربارهی ایران و خمینی ... » بعد از آهنگر گفت که «همه کارهایش را انجام داده بودم و آماده چاپ بود که مریض شدم. ولی همین روزها درمیآید، دادهام مرزبان که منتشرش کند.»
گرم و شیرینسخن میگفت. بذله گو و شاد و با روحیه بود و در حالی که با مرگ دست وپنجه نرم میکرد به همهی ما درس زندگی می داد و شور زندگی میبخشید. این موضوع به من جرأت داد که در مورد بدهی هائی که از «فصل کتاب» داشتم سخن بگویم. با هم حساب کردیم و بدهیهایم به «فصل کتاب» را با مطالباتم از آهنگر فاضل و باقی کردیم و بالاخره ۳۲۰ دلار بدهکار شدم که در جا پرداختم و آقای محجوبی آن را در پاکتی گذاشت و به خانم نوشین داد. در این لحظه خواهر و خواهرزادهی منوچهر و آقای هادی خرسندی هم وارد شدند. یک پیرمرد عرب مصری هم که پسرش در بیمارستان بستری بود در اتاق پرسه میزد و به عربی مرتباً شیرینزبانی میکرد. او که مرد زحمتکشی بود علاقه عجیبی به محجوبی پیدا کرده بود. اتاق شلوغ شد و می رفت که شلوغ تر هم بشود. منوچهر را بوسیدیم و با او و افراد حاضر وداع کردیم و بیمارستان را ترک گفتیم.
دو روز بعد لندن را به قصد یکی دیگر از کشورهای اروپائی ترک کردم. چند روز بعد که با بچهها در لندن تماس گرفتم گفتند: «حالش چندان رضایت بخش نیست، ولی روحیهاش عالی است.» مدتی بعد به کانادا برگشتم. همهی بچهها از منوچهر میپرسیدند. اخبار بدی برای همهشان داشتم. کسی نبود که از این خبر یکه نخورده باشد. بعضیها بیاختیار دست به پشت دست میزدند. منصور مرتباً افسوس میخورد که عزیزی دارد از دست میرود و هیچ کاری از دست ما ساخته نیست: «راستی که بدترین درد، درد بیپناهی است.» چندی بعد منصور گفت که: «از بیمارستان مرخص شده است.» دلم میخواست زنگی به او بزنم؛ ولی احساس نوعی شرم، عذاب وجدان و ناراحتی مرا از این کار باز میداشت.
روز ۲۲ مه ۱۹۸۹ منصور به دیدنم آمد. هر دو به یکدیگر قوت قلب دادیم و به منوچهر تلفن کردیم، ابتدا منصور صحبت کرد و بعد من. او از زندگی نه شکایتی داشت و نه گلهای. از آهنگر صحبت میکرد که بهزودی به کمک آقای مرزبان منتشر خواهد شد: «دارم میرم آمریکا سری هم به شما میزنم ... .»
این آخرین تماس ما بود با منوچهر و نمیدانم چندم سپتامبر بود که پیغامی از منصور دریافت داشتم: «حتماً از ماجرای آقای محجوبی خبر داری؟ ... .» تا آخر خواندم: «منوچهر هم به جاودانگی انقلاب پیوست.» و چنین بود.
منوچهر در بین ما نیست؛ ولی جای بزرگی را در قلب همه مان اشغال کرده است. به قرار اطلاع تا آخرین روزهای زندگیاش، قلم میزده است و آخرین مقالهاش در فصل کتاب شمارهی ۴ دلیل بر این مدعی است. ای کاش سالهای سال زنده میماند و میراث بازهم غنیتری برای مردمی که دوستشان میداشت و بشریتی که با آن یکی شده بود بجای میگذاشت. دریغ که روزگار بدانسان نمیچرخد که ما میخواهیم. او دِین خود را ادا کرد و رفت و برای ما آنچه باید بگذارد، گذاشت. گرچه دوستی او با من بیش از پنج سال و اندی ادامه نیافت و تماس ما از حد مکاتبه و مکالمه تلفنی فراتر نرفت و بیش از دو بار هم با ایشان ملاقات نداشتم که یک بار متأسفانه در بیمارستان بود؛ لیکن احساس میکنم که من بخشی از او را در خود دارم. اطمینان دارم تمام کسانی که با او و آثارش آشنایی دارند در این احساس با من شریک اند. امید که میراث او را به نسلهای آینده منتقل کنیم و مگر چنین نیست که انسان در اعمال خود زنده و جاوید خواهد ماند؟
به نقل از "آوای تبعید" شماره ۴۱
(٬
|
|