عصر نو
www.asre-nou.net

ژان گِنو

اعتصاب

برگردان به فارسی بهمن پارسا
Sun 31 08 2025

new/bahman-parsa05.jpg
پیش از متن:

ژان گِنو (۲۵ مارس ۱۸۹۰-۲۲ سپتامبر ۱۹۷۷) آموزگار ،ادیب ، منتقد، نویسنده و عضو فرهنگستان فرانسه از پدر و مادری کارگر ( پدر کارگر کفاشخانه و مادر کارگر دوزنده گی) زاده شده و با تجربه ی فقر مطلق و دو جنگ جهانی مدّتها سردبیر نشریه ی اروپا بود. کودکی ِ گذشته در فقر فرصتهای زیادی برای تحصیل در اختیار وی نگذاشته بود، وی امّا با تلاشی پایان ناپذیر تحصیلات خود را پس از جنگ به پایان رسانید. او فارغ التحصیل "دانشسرای عالی تربیت معّلم" * بود. یادداشتهای خصوصی وی و نوشته هایش که به تمامی در برگیرنده ی دغدغه ی های انسانی است اخلاقمدار با وجدانی آگاه و انسانی در ادبیات بعد از جنگ فرانسه جایگاهی ویژه دارند. او ضد نازیسم و فاشیسم بود. هرگز درگیر نوسانات و افت و خیز های سیاسی از راست به چپ و یا از چپ به راست نشد. همواره مشغولیت ذهنی و عملی وی پایبندی به مسئولیت انسانی نویسنده و روشنفکر است. تمامی اینها را میتوان در " روزنامه ی سالهای سیاه" ** و "خاطرات ِ مردی ۴۰ ساله " مشاهده و ملاحظه کرد.

داستان کوتاه حاضر از کتاب خاطرات ِ‌مردی ۴۰ ساله برگرفته شده.

-----------------------------------------------

من تازه دبستانو تموم کرده بودم که زِد و مادرم مریض شد، اونم مریضی ِ فقرا "برونشیت".

نتیجه این شد که تو خونه بمونه و من و پدرم و بضعن همسایه هامون در حدود توانایی ازَش پرستاری کنیم. پس اندازمون خیلی زود تو همون ماه اوّل تموم شد. پدرم با تمام نیرو سخت کار میکرد و منم کمکش میکردم. یک شب ِ ِ‌دسامبر خیلی خوب یادم مونده ، شبی که مادرم تو تختِ مریضیش به سختی و با شدّت سرفه میکرد و قادر به تنفّس نبود، انگار همین دیروز بود. من و پدر داشتیم زیر نور لامپا ،روی چارپایه ی کفاشی (بّهُت) کار میکردیم. من چّرمای نمدار تخت کفشو میکوبیدم و پدرم میخهای ریز روُ چکش میزد، برو تو، دِ برو تو …

خیلی بدبختی‌مون کم بود، که یه مرتبه تو کارخونه یی که پدرم کار میکرد یه اعتصاب شروع شد. چند روزی پدرم سعی کرد موضوع روُ از مادرم قایم کُنِه، هر روز صبح با تظاهر به اینکه میره از کفاش‌خونه کار بگیر بیاره خونه ُ میرفت بیرون و نیم‌ساعتی بعد بر می‌گشت و رفتارش اینطوری بود که اونروز کار نبوده! مادرم از رو تخت بیماری صداش بلند میشد که ; معلوم هس چه خبره؟ چی به سرمون میآد؟

دیگه از پول خبری نبود، وقتی که میرفتم از نونوایی ، یه کم نون بخرم نونوا میگفت: پول داری؟! مشتِتُو وا کن و چند تا پول سیاه نشونم بده ...امّا دستای من خالی بود. بی نون به خونه بر می گشتم. مادرم می گفت اینجوری بهتره، نونی که پولِشوُ نمی دادم از گلوم پایین نمیرفت. نتیجه این شد که بِهِش راستِشوُ بگیم! همین باعث ِ یه وضعی شد. مادرم پاشد موهاشوُ شونه کرد و لباساشوُ پوشید و با رنگ و روی پریده، سفید مث ِ گچ، بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که از خونه بره بیرون طرف ِ‌کارخونه:

" حالا که مردا نمی‌خان کار کُنّن من میرم سرِ کار " و درُ رو ما بست .

پدرم که هیچ جوابی نداشت، سعی نکرد جِلُوشوُ بگیره.من زار زار گریه میکردم و پدرم با چهره یی غمگین از پشتِ ِ‌پنجره به بارِش بارون نیگا میکرد. مادرم تند راه میرفت ، خیلی دور نشده بود که من دنبالِش دویدم، نمیدونستم چه جوری باید هواشو داشته باشم. یه مرتبه حدود ِ صد متری من ضعف کرد، سِکّندری خورد و افتاد رو گِل و شُل خیابون. مردم ِ به من کمک کردن از جا بلندش کنیم و ببریمش خونه. دیگه عصبانی نبود، ناله میکرد و به آرومی به شونه ی من تکیه کرده بود. وقتی وارد خونه شدیم پدرم هنوز پشت ِ‌پنجره بود، بلافاصله اومد و کمک کرد مادرموُ تو تختش بستری کنیم.

من مدرسه نمی رفتم و بعد از ظهر طولانی و غم انگیز بود، بلوط پوست می کّندّم که واسه شب بِپّزّمِشون. آسمون ابری بود و تاریک ،انگار اومده بود پایین تر طوری که ساعت پنج مث این بود که شّبه، ولی ما واسه ی صرفه جویی گرد سوزُ روشن نمی کردیم. پدرم جلوی بخاری چوبی نشسته بود که یه مرتبه بلند شد از کشوی (بّهُت) کیسه ی وسایل کارشو ورداشت و از خونه زّد بیرون.

یک ساعتی بعدِ اون برگشت و کیسه ی وسایل ِ‌کارشو پرت کرد روی میز و با لحنی حاکی از سَر خوردگی و انزِجار گفت: بگیرین اینم کار، همونی که می‌خاستین! من باور میکنم که در اون لحظه اون از ما منزجر بود، چرا که این ما بودیم که وی را مجبور ِ کرده بودیم تا غرور و شرف خویش را زیر پا بگذارد.

ما شب را تا دیر وقت کار می‌کردیم و وقتی من چرم را می‌کوبیدم پدرم گفت آرام تر ضربه بزنم چرا که ممکن است همسایه ها بشنوند و از کار غیر شرافتمندانه ی ما سر در بیاورند.

فردای آن‌روز من به مدرسه رفتم. اما نگران بودم. ساعت یازده ونیم دّوان دّوان به خانه برگشتم. پدرم روی چارپایه‌ی کفاشی داشت کار میکرد. من مشغول تهیه غذا شده بودم که متوّجه پچ پچ و صدای پا در راه پلّه ها شدم و ناگهان کسی در میزد! سریعا کیسه ی وسایل کار و آنچه را بود زیر چارپایه کفاشی مخفی کردیم و پدرم گفت، بیایین تو...

سه تن از رفقای پدرم که من خوب می شناختمشان وارد شدند. از بین اون سه نفر جوونترینشون که ریزه میزه میزه بود و وقت راه رفتن می لنگید شروع به حرف زدن کرد که:

ژان شنیدیم که تو میری از کارخونه کار میگیری میاری خونه، ولی دلمون نمیخواست باور کنیم واسه همین گفتیم بیایم از خودت بپرسیم که راسته؟ که حقیقت داره؟

پدرم با شرمنده گی سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد. مادرم از درون تخت بیماری خویش فریاد بر آورد:

شما خجالت نمی کشید، برید بیرون، کسی از شما چیزی نخواسته، آیا میشه بزارین مردم فلک زده در آرامش با بدبختی خودشون کنار بیان؟!

جَوون ِ لنگ میخواست جعبه ی وسایل کار ِ پدرمو بکشه بیرون که اون با یه حرکت مانعش شد و این خودش بود که رفت وسایل و کارای موجود روُ ریخت جلوی اونا. " درسته من دیروز غروب یه سری کار گرفتم" خُب خودتون میدونین که زن ِ من مریضه و کارِ دیگه یی از دستم بر نمیومد. همین کافی بود که توهین و سرزنش سرازیر بشه: بُز دل، خود فروش!

پُرتُلِتُ، پدر ِ روحانی، پشت سرهم تکرار میکرد :ژان از تو بعید بود و نمیشه باور کرد! حرفای پدر روحانی از هر فحش و ناسزایی بدتر پدرم را آزار میداد. وقتی اونا از خونه ی ما خارج شدن پدرم کارایی رو که شروع کرده بودیم جمع و جور کرد و به مادرم گفت: من این‌کارا روُ تموم نمیکنم.

------------------------------------------------

ماخذ (Journal d'un Homme de quarante ans (Grasset Janvier 1967
* Ecole Superieur Normal
**Journal des anees noires
نکته: واژه ی (۴پایهی کفّاشی) در فرانسه و اصل ِ متن BAHUT آمده که در فارسی نیز عینن همین واژه می‌باشد که میز چوبی سخت و سفت کارگاه کفاُشان است.