عصر نو
www.asre-nou.net

آزادی به شرطِ چاقو


Tue 7 10 2008

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
... بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زدیم. پیاله های ودكا را سر كشیدیم و سرِ خوان رفتیم. پیپ چاق شده را نوبتی كشیدیم و كیفور شدیم. ماه روی تخته پاره ای از لنجی غرق شده در شط شب پارو می كشید و به سمت ما می آمد. كنار پنجره نشست. با ویلنسل، شگفت انگیز ترین آهنگ جهان را برای دل یك پری دریایی نواخت. دخیل برضریح ماه و پا بر نخیل خیال می شد دمی به خلسه رفت. عجبا، عماری عمر بی محابا در آسمان تتق می كشید و می رفت. «ملكه» به اذن «برادر بزرگ» تلویزیون را روشن كرد. صدا و تصویر و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدَر قدرت، نگاهها به دوربین، لبخند به لب مقاوله و معاهده امضاء می كردند. دورادور فروشگاه گردن شكسته، كارشناسانِ ریز و درشت امنیتی، پلیس ضد شورش و نیروهای امداد غیبی، سراپا سبز، در هم چرخ میخوردند. عده ای در بحبوحه ای هردمبیل سرفه می كردند و از میدان یادهای مقدس می گریختند. سردار رشید و ریش دارِ ارتش با شمشیری حمایل ، خط و نشان می كشید:
ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امكاناتش در خدمت ملت است
جماعتی سردار هزاردست را بر شانه های خویش حمل می كردند و شعار می دادند:
ـ ارتش فدای ملت ، ملت فدای ارتش
خبرگزاریهای جهان از برگشت تخمینی آقایی بزرگ و معجزه گر، سخن می گفتند. ازاینكه در ارتش و اركان دین و دولت چند دستگی رخ داده است، پرده بر می داشتند. شخص اول مملكت شام آخر را خورده و نخورده، ورد جیم را برای معالجه خوانده و گریان گریخته بود. تا در فرصت و فراغت تعطیلات كنار دریا، در مسافرخانه پری دریایی، كتاب «توضیح المشاكل» تاریخ را انشا فرمایند. همان لحظه در هفت جیبش دنبال ساعت طلاییاش گشته تا زمان شروع و پایان كتاب تاریخی اش را ثبت كند. اما ساعت انگار یك قطره آب بر زمین چكیده و گم شده بود.
ارتشِ تام الاختیار هم آتش كرده است. قمارخانه داران یك صدا گفته اند، ورق برگشتهاست. عده ای كه چاییده بودند و تو دماغی حرف می زدند ، شعار می دادند:
ـ ارتشی ، ارتشی ، چرا برادر كشی
قرار است همه به خرپشته ی بامها بر شوند تا تصویرِ قائد را در ماه به رأی العین ببنینند. «آتو» به دست ناتو ها افتاد. در تالارهای «لاتاری» همه شرط بستند كه هنگٍ نهنگان لنگ، سوارِ كار خواهد شد. قالیچه پرنده، یك موتوره رهبرِ بیگذرنامه را به ماه رسانده تا اجنه و فلزات را زنده كند. همان جا در پرچمی ناشناس فین كرده و از دست شبگزها نالیده و تقاضای یك پشه بند نموده است. دفتر داران تاریخ، دیفتری گرفته اند. قراراست بار دیگر در تیسفون، تیفوس بیاید. همه اهالی شهر صدای زوزه شغالها و گرگهای معترض را شنیده اند كه روی به ماه، به پوزه خود چنگول می كشیده اند. مردم صدای سیفون كشیدن مستراحهای همدیگر را به وضوح شنیده اند.
فردا زعیم بزرگ پس سالهای دوری و بدون روادید با احساسی یكه، هیچ و پوچ، از تبعید بر می گشت تا دولتی فاتحه خوان را تأسیس كند و مردگان را به رقص آوَرَد. تا عقده ها، عقیده شوند. خلقِ خبر میخزید و شولای شایعه به دوش میآویخت. میان غل و غش اغتشاش ها، خشابهای خشم پر و خالی می شد. قورباغه ها به غورخانه ها رفتند. قارچهای سمی چتر نجات گشودند. قاریان فریاد زدند؛ آزادی، آزادی به شرط چاقو...
خون به تن كاتب ماسید. قالیچه ای آهنین با گذر از فضا و زمان در مركز زمین قرار گرفت. لایة اوزن سوراخ شد. در تصویر هفت مرد قلتشن، تخت روانی را كه بر دوش داشتند زمین گذاشتند. پادوها و قزاقهای «پارابلوم» به دست، مرشد و مقتدا را محافظت می كردند. موجِ جنبندة جمعیت به وجد آمد. سرداری ظفرمند را كه همریش رهبر بود، و روی دستهایشان بالا و پائین می پراندند، در هوا رها كردند. به پیشباز پیشوا شتافتند. زیارتنامه خوانها، تند تند تخمة آقتاب گردان را با پوست می بلعیدند و دعا می خواندند. كاغذ های مرده باد و زنده باد، در باد شنا میكرد. آسمان رعد و برق می زد و نمی بارید. دُگمها، دگمه ها را تا زیر گلو بستند. روحانی فرتوت اما جلیل القدر را در حالی كه شاه توتِ خشك میجوید، پشت میكرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمه و قداره به دست، شلخته وار آدامس میجویدند. روحانی، دستار سیاهی تحت الحَنَك كرده بود. برای نمایش بزرگِ كارناوال در گورستان سخنرانی می كرد. انگار مردگان را فرا می خواند تا زندگان را دفع و دفن كند. صدا از سوراخ حنجرة پیر مرد خارج شد:
ـ من آمده ام تا حلال و حرام را جدا كنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غیبِ هفت پرده را...
كسی صورتش را به ناخن خراشید و در آیینه تف كرد. پیرمرد بزرگ پیراهنش را درید. صیحه ای زد و پس افتاد. جمعیتِ مضطرب آهی بلند از ته دل بر كشید. همه دیدند كه روی سینه ی پشمالودش عكسِ یك پری دریایی خالكوبی شده بود. عده ای غش كردند. عده ای توی سر زنان و وا مصیبت گویان، گریبان دریدند. جاشوها از ترس بر عرشه ی كشتی ها شاشیدند. عده ای شب نامه های شانس در هوا پاشیدند. كاسه لیس ها و قهرمانان بازی «لیس پس لیس» در هوا گلاب ریختند. اسپند دود كردند و خواندند: اسفندٍ دونهدونه، اسفند سی و سه دونه. چشم حسود بتركه...
از قعرِ شب قاریان عربده کشیدند: آزادی، آزادی به شرطِ چاقو...
پیرمرد بزرگ را دوباره پشت میكرفونی كه كله ای شبیه شیاطین داشت، ایستاندند:
ـ جهاد بر علیه كفار و اشقیا و مشركین. «یأجوج و مأجوج»، ناكسان را به اسفلالسافلین می فرستم. لاكن، فسق و فجور، لهوو لعب، واویلا. امروز، روز محشره. ریختن خون ملحدان مباحه...
سینه ی پشمالودش را خاراند. پری دریایی در بیشه زارِ پشم گم شد. پیر مرد بزرگ، دستار سیاه از سر انداخت. عبا بر دوش و عرقچین بر سر، با ریش خضاب بسته عنابی چون واعظی نعره زد:
ـ به شما بگویم من كه باید یله شان كنیم در ویل جهنم. تا هرمِ هاویه، خایه هایشان را خاگینه كند. من توی دهن ملاعینِ اُبنه ای میزنم. از این پس مملكت ما خدائی می شه. من با این حال مریضم آمده ام تا تاج الهی بگذارم بر سر مردم. خنازیر و خناسان را ختنه میكنم. عزت و شرف شما در گرو همین جهاد بزرگ و مقدسه، فعلا تا دفع قائله بسه...
آمیب ها، آمین گفتند و روی زمین «مین» كاشتند. سیلوها به دست سبیلوها افتاد. گرگها شغل گمركی را پیشه كردند. همه به چشم دل دیدند معجزه ی زعیمِ اولوالعزم را كه چگونه شق القمر كرد. همه برای تبریك و بوسیدن دست پیرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجی، چنان موجی از شعف به پا نموده بود كه آن سرش ناپیدا بود. نگهبانان قُلدُر با خیزران و شلاقهای آتشین جمعیت را پس می راندند. دست استخوانی پیرمرد بزرگ در باد تكان می خورد. عَلَم و كُتلها تاب می خوردند. شعر و شعار و شایعه به سرعت برق و باد ساخته می شد و دهان به دهان می چرخید. ناگهان لباسها عوض شد. عده ای كفشها را پاره پاره كردند. نعلین در بازار سیاه گیرِ فَلك هم نمی آمد. شیر و پشمِ شتر قیمتِ زعفران یافت. زن و مرد باید ریش میگذاشتند. محتسبان با لباسهای یراق دوزی شده ی مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز میدادند: برچین و ورچین، اسمِ شب را از بَرشین.
غژ غژِ چرخهای آجیده ی نعش كشها، یك دَم در این ظلام قطع نمی شد. گزمه ها «برنو» به دست، سنگر به سنگر، خاكریز به خاكریز، زندگان را به خاك می افكندند. گور كنان، شعرهای عاشقانه می سراییدند. قشونِ فراشها و امنیه ها، تسمه ازگرده ی اجساد می كشیدند. مردگان برای زندگان تصنیفٍ سوگسرود می ساختند. عمله خلوت ها همه جا، حی و حاضر بودند و در بابِ آینده اختلاط می كردند.
«دولول» به دستهای مست و لول، مردم را سر كیسه می كردند یا حق السكوت می گرفتند. بساط قلیان و منقل و قبا، گسترده می شد. شفاخانه ی تریاك با عَرقِ اعلا و پا انداز های فرنگی، رونق میگرفت. حریفانِ حیله، خشخاش و شاهدانه دود می كردند. میانِ هذیان و بزله و زخمِ زبان به هپروت، پرتاب می شدند. یك عده می گفتند؛ مرد و زن را باید با توسری جلو ببریم. یك عده می گفتند؛ مرد و زن را باید با توسری عقب ببریم. در این میان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بیرون پریده و فریاد زدند: یافتیم، یافتیم. حقیقت را یافتیم
از سوی دیگر، شكارچیانِ شرورِ شهری، با شكمها یی چون بشكه، شبكه های جاسوسی درست می كردند و می گفتند: زمان فٍزِرتی است. پری دریایی افسانه است
دلاكها، باد گیر و حجامت و زالو انداختن، یاد می دادند. در همان حال كه بحثهای سیاسی می كردند، مردم را كیسه می كشیدند و چرك لوله می كردند. دلالها هم با لال بازی، اشیاء و آثارِ مسروقه ی تاریخی را قورت می دادند و قسم می خوردند كه روحشان از این بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابولیسم تابوها، به هم خورده است. چرخه ی دگردیسی و استحاله می چرخد و همچنان می چرخاند. قاریانِ قرن فریاد میزدند: آزادی، آزادی به شرط چاقو...

2008-10-06
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تکه ای از رمانِ چاپ شه ی«بادامهای زمینی» به سالِ 2001