عصر نو
www.asre-nou.net

سایه اوستا


Sat 9 08 2025

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
سرکارگر عباسی با عجله خودش را به طبقه سوم رساند و نفس‌نفس‌زنان به مهندس شفیعی گفت:
– آقا مهندس، یه کارگر از داربست طبقه اول افتاده پایین. دستش شکسته، سرش هم ترکیده… داره ازش خون می‌ره.
مهندس بدون این‌که سرش را از روی نقشه بردارد، پرسید:
– جوونه؟
– بین سی تا چهل سالشه، آقا مهندس.
مهندس شفیعی با بی‌اعتنایی رو به کارگری که مشغول تمیز کردن کف بود گفت:
– هی پسر! اون کیسه‌های گچ رو از زیر پله بیار بذار کنار داربست پنجره‌ها.
بعد برگشت سمت عباسی:
– مگه نگفتم پیر و پاتال نیار سر کار؟ یه روز حقوقشو بده، ردش کن بره.
عباسی فقط نگاهش کرد؛ مات و مبهوت.
– چرا وایسادی؟ کلی کار داریم، برو!
هاجر، همسر عباسی، در حالی که به دخترشان غذا می‌داد گفت:
– آقا عبدالله چرا شام نمی‌خوری؟ سرد شد…
عبدالله که دلش از اتفاق صبح و بی‌تفاوتی مهندس گرفته بود، ناگهان با خشم گفت:
– اگه این بلا سر من بیاد چی؟ خرج زن و بچه‌م چی می‌شه؟
سری تکان داد:
– مردکِ مهندس، با اون همه ویلا و پول، یه ذره اهمیت نداد. اون بیچاره شاید دیگه نتونه کار کنه، با اون دست شکسته… دو تا بچه داره، فقط دو روز بود سر کار اومده بود… با جون و دل کار می‌کرد.
می‌گفت: “اوستا، سایه‌ات از سر ما کم نشه…”
هاجر، نگران و متحیر، نگاهش کرد. لقمه‌ای که در دستش مانده بود را گذاشت توی دهان دخترشان:
– چی شده آقا عبدالله؟…
– خودمو لعنت می‌کنم… دوتا کارگر می‌خواستیم، این بیچاره رو با یکی دیگه آوردم… من که کاره‌ای نیستم…
هاجر آرام گفت:
– خودتو ناراحت نکن. اتفاقه دیگه…
عبدالله جوش آورد، انگار آب جوش ریخته باشند روی سرش. پارچ آب را برداشت و پرت کرد توی حیاط:
– اگه سر من بیاد چی؟ اینم شد اتفاق؟
در همان لحظه، مادر عبدالله از اتاق بیرون آمد و گفت:
– ان‌شاءالله هیچ‌وقت سر تو نیاد. درست می‌گی مادر، اگه برات اتفاق بیفته کی شکم این زن و بچه رو سیر می‌کنه؟
هاجر با تعجب گفت:
– خانم‌جان، بیدار بودید؟ فکر کردم خوابیدین، صدا نکردم برا شام…
مادر با ملایمت گفت:
– خواب بودم دخترم… ولی با صدای سوز جگر پسرم بیدار شدم.
عبدالله سرش را پایین انداخت.
مادر ادامه داد:
– خدا بیامرزه پدرتو… همیشه دغدغه‌اش این بود. می‌گفت: این کارگرها ستون مملکت‌ان. باید پشتشون باشی. اگر اینا زمین بخورن، مملکت می‌خوابه.
ولی کو گوش شنوا؟… یکی دو بار هم واسه همین حرفاش ساواک گرفتش، گفتن ایده‌ی چپی داره. بعد از انقلابم گرفتنش و دیگه برنگشت…
اشک‌هایش را با گوشه روسری پاک کرد، نگاهی عمیق به چشم پسرش انداخت و آهی کشید:
– خون اون خدا بیامرز توی رگ‌های توئه، عبدالله…
—------------
۲۰۲۵/۷/۲۱