آژانس فردوسی
Wed 30 07 2025
فرامرز پارسا
خلیل با لهجه غلیظ ترکی به مصطفی گفت:
– داری یه سیگار به من بدهی؟
مصطفی بیاختیار زد زیر خنده.
بچههای آژانس هم با دیدن خندهی او، همه زدند زیر خنده.
خلیل با عصبانیت گفت:
– مگه چی گفتم که اینطور نیشت باز شد؟ از سن و سالت خجالت بکش! فقط یه سیگار خواستیم.
مصطفی خودش را جمعوجور کرد، با دست لب و دهانش را پاک کرد و گفت:
– به جان خلیلآقا، برای شما نبود… یعنی مسخرهبازی نبود.
کشوی میز را کشید و یک بسته سیگار بهمن جلوی او گذاشت.
– بفرمایید، خلیلآقا.
خلیل در حالی که سیگار برمیداشت، گفت:
– اگه مسافر پایین شهر خورد کسی نره. من میخوام برم خونه، باشه آقا مصطفی؟
مصطفی در حالی که گوشی تلفن را برمیداشت، با سر حرف او را تأیید کرد.
– آژانس فردوسی، بفرمایید…
… نخیر، مینیبوس نداریم… خواهش میکنم، خداحافظ.
گوشی را گذاشت و رو به یکی از رانندهها گفت:
– صفر! خانم شیرازی اصلاً از رانندگیت راضی نبود. گفت دیگه تو رو براش نفرستم.
صفر با بیتفاوتی گفت:
– دختره از خودراضی.
مصطفی با تعجب از جا بلند شد.
– دختره…؟
صفر با خونسردی گفت:
– آره دختره… (ادای زنانه درآورد) “میشه یه موزیک رومانتیک بذاری؟ از این آهنگهای ایرانی هیچ خوشم نمیاد… خیلی یواش رانندگی میکنی…”
مصطفی هنوز توی فکر حرفهای صفر بود که جواد گفت:
– آقا مصطفی، تلفن رو بردار.
خلیل خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت:
– صفرجان، این اسنپها مردم رو لوس کردن. نباید بذاریم از دستمون در برن.
در آژانس باز شد. مردی وارد شد و پرسید:
– آقا ماشین دارید؟
مصطفی که مشغول تلفن بود، با دست اشاره کرد:
– بله.
جواد پرسید:
– برای کجا میخواین؟
مرد گفت:
– چالوس.
مصطفی تلفن را قطع کرد و گفت:
– جواد! این آدرس رو بگیر و برو. طرف آدم خوبیه، هرچی گفتم قبول کرد. برو به سلامت.
خلیل با کنجکاوی گفت:
– آقا مصطفی، پایین شهر که نبود؟
مصطفی گفت:
– نه.
بعد رو به مرد تازهوارد کرد:
– برای الان میخواین؟
– بله.
مصطفی به رانندهای که کنار در نشسته بود گفت:
– رضا، پاشو! آقا رو ببر.
یکی از رانندهها وارد دفتر شد، سلام کرد و رفت طرف میز چای.
– آقا مصطفی، اینجا دلمون خوشه به یه چای، که اونم قاراشمیش!
مصطفی دوباره تلفن را برداشت.
– آژانس فردوسی…
خلیل از راننده تازهوارد پرسید:
– منوچهر آقا، روز چطور بود؟
منوچهر لبخند زد، دستهایش را بالا آورد و گفت:
– خدا رو شکر. آقا خلیل، اگه روزی دوتا مسافر ایرونی که از خارج آمده گیرت بیاد، روزت ساختهست.
(روی صندلی کنار خلیل نشست)
– اینا پول خارجی دارن، خوب هم انعام میدن. یارو میگفت تو خارج، مخصوصاً اروپا و آمریکا، انعام دادن خیلی مهمه. اینجا نه، تو مملکت ما از این خبرا یوخ!
خلیل گفت:
– منوچهر آقا، توقع زیادی از این مردم بدبخت داری. واسه نون شبشونم محتاجان.
– پولداراشونم نمیدن، آقا خلیل.
خلیل سیگارش را خاموش کرد.
منوچهر گفت:
– ببین، اینم از فرهنگ ماست. یارو میگفت شما تو خونهتون میتونی سیگار بکشی، اما بیرون نه.
خلیل با عصبانیت گفت:
– اون آقا غلط کرد با اون خارجیاش! تا دیروز دست راست و چپشونو بلد نبودن، حالا از تصدق سر این حکومت، خارجه برو شدن. چه اداهایی که در نمی میارن!
رانندهای که حدوداً شصت سال داشت گفت:
– ببخشید آقا منوچهر، شما فرهنگ ما رو در سیگار کشیدن خلاصه میکنید؟
منوچهر خودش را جمعوجور کرد.
– نه آقا شهبازی، منظورم این نبود…
خلیل سیگار دیگری روشن کرد.
– همهی این خارجیا فرهنگ مارو دزدیدن. ترکیه چی داشت؟ هیچی! آبادش کردیم. عربا چی؟ هیچ… اصلاً همشونو میگم!
شهبازی از روی صندلی بلند شد، آمد نزدیک و نگاهی به منوچهر انداخت.
– ببین آقا منوچهر، من فرهنگیام. البته بازنشسته. حقوق بازنشستگی کفاف نمیده. منم و همسرم و مادر پیرش. خرج سنگینه. حالا کاری به این حرفا ندارم. فقط میخوام بگم:
مغولا دویست سال تو این کشور بودن، ولی ما مغول نشدیم.
اسکندر اومد، اما یونانی نشدیم.
ما به اونا یاد دادیم.
نگاه به امروز نکن.
اعرابم از این مملکت بیرون کردیم.حالا اگه دینشون نگهداشتیم حتماً حکمتی توش بوده.
مصطفی گفت:
– آقا شهبازی، این آدرس رو بگیر. دوجا وایمیستن، بعد میرن خاک سفید. برو، خدا پشتوپناهت.
صفر تلفن همراهش را قطع کرد.
– آخ خدا رو خوش میاد، بچه دهساله رو معلم تو کلاس، جلو دوستاش، با چوب بزنه؟ فقط چون بلد نیست نماز بخونه؟
منوچهر گفت:
– کو آقا شهبازی؟ رفت… از اون آقای فرهنگی باید میپرسیدین.
خلیل با دلسوزی گفت:
– ناراحت نشو. به قول برادرم، عزیزا ذلیل شدن، ذلیلا عزیز. تا وقتی سواری میدیم، باهامون همینطورن. همین نسل… فردا رو کی دیده؟
مصطفی تلفن را سر جایش گذاشت.
– خلیلآقا، این آدرس رو بگیر. مستقیم میرن بهشت زهرا. از اونورم برو خونه. خدا نگهدار.
—------------
۲۰۲۵/۷/۱۸
|
|