واژههای آبی
Sun 20 07 2025
رضا بی شتاب

برای تو مادر که ندیدمت وُ از جهان رفتی
دویدن...دویدن...به سانِ انعکاسِ صدایی که به سویِ صخره بازمی گردد؛به سویِ تو می آیم تکرار می شوم تکرار می شوم تا تو برگردی وُ نگاه کنی...هر واژه بی تو رونقِ غم است وُ خلوتی که به انتهایِ تنهایی می رسد وُ تلخیِ یأس انگیزِ انزوا وُ دوری...رویِ کاغذِ حوصله می نویسم؛غُربت پرنده ای می شود وُ پَرپَر می زند وُ آوازی می خواند وُ رازی می شود وُ چون توماری سِتُرگ از هم گشوده می شود وُ همهمه های در هم وُ مبهم مانندِ آبشار جاری می شوند...کاتب چه می گویی:شهروندِ دیارِ بارانی ام...هُشدار!که با دلِ شکسته مدارا کُنی
دویدن...دویدن...تا دستِ ترا بیابم وُ در دست گیرم وُ مسرّتِ هستی را احساس کنم وُ رؤیایِ تو حقیقت را جلوه گر کند؛آنجا که درختان جامه های نُو به تن کنند زیرا به دیدارِ تو می آیند وُ دوباره آسودگی گُل میدهد وُ سبز می شود وُ پرندگان در آشیانِ خورشید نغمه های تازه سرمی کنند وُ دستی غبارِ سردِ آینه را پاک می کند...کاتب گریه ات از برای چیست؟:
-حکایتِ مرا بگذار...صدایِ من شکسته است...بگذر که بغصم امان نمی دهد...
دویدن...دویدن...برای دیدارِ مادر وُ تاب وُ توانِ بی مرز وُ هیجانی که با جان وُ در جان عجین می شود وُ ترا به دویدن مجاب می کرد بی آنکه خستگی با تو سخن بگوید وُ یا پاهایت به انکارِ راه شِکوه کنند وُ تو برای دیدارِ شُکوهِ مادر وُ آن نگاهِ نازنین وُ مهربانیِ بی دریغ وُ آغوشِ عاشقانه اش پَرواز می کنی:
-خوش اومدی...خدا دلش به حالِ من؛به حالِ تنهاییم سوخت که تو رو دوباره فرستاد!ها بِهِم بگو عزیزم...؛همینه!
کلامِ مکتوب آوازِ حزینی است که در انتظار زمزمه می شود وُ انتظار؛سرمۀ ملال در چشمِ گُم گشتگی می کِشد وُ گوشه ای ازین خاک تکه ای از یادگاری است که می شناسی اش؛تو انتظار را دیده ای تو تجربۀ انتظار را چشیده ای تو چشم به راهی را دیده ای؛انتظار ترا در کوچه پس کوچه های خستگی همراهی می کند؛موسیقیِ ستاره ها را می شنوی!...صدایِ لالایی می آید:
-لالا لالا شبه دیره،ببین ماهم داره میره/هزارتا قصه هم گفتم چرا خوابت نمی گیره
لالا لالا گُل پونه گل خوشرنگ بابونه/دیگه هیچکس تو این دنیا سرِ قولش نمی مونه(1)
حیاط به رنگِ زعفران درآمده بود وُ چشمم به طاقچه بود وُ طاقۀ ترمۀ آبی که در انتظارِ دستهای مادر بود وُ من با صدایِ چرخ خیاطی به خواب می رفتم...دستی کبریت می کشد وُ چراغی قدیمی وُ غبار گرفته را روشن می کند وُ روشنی پردۀ شامگاهِ را پس می زند:
-تا تو برنگردی از اینجا تکون نمی خورم
درختِ انار شکوفه داده است وُ پروانه ها در پرتوِ آفتاب می درخشند وُ از زیرِ سنگِ ستبری؛چشمۀ کوچکی به سوی آزادی راه می گشاید وُ شب؛شالِ مُشبَّک از گردنِ خویش باز می کند...کاتب ترا چه می شود:
-در پنجۀ شکنجه به خود می پیچد وُ قربانی را مجالِ نوشیدنِ جرعۀ آبی نیست وُ آسمان خسته از هجومِ صاعقه است وُ صدایِ سُرب هوا را از هم می پاشد وُ بال وُ پری بر خاک پاشیده می شود...غُرِّۀ غفلت را می شنوی!ببین شجرۀ عشق در آتش می سوزد وُ خاکستر می شود وُ تمام نمی شود...پریشانِ رفتنم؛سفر مرا به نام می خواند...بگذار پیش از آنکه بمیرم دوباره ببینمت
آیا امید را دیده ای که چگونه در سینه ات بال بال می زند وُ لحظه نبضِ ترا به شماره می گیرد زیرا حضورِ زیبایِ مادر آفرینشِ عشق است وُ پیراهنِ خاطره ها از یادِ عطرِ آغوشِ تو بوی گُلشن می دهد...مادر مادر مادر این عطرِ جاودانگی چیست که از هستی ات می تابد وُ می تراود!واژه ها در بیانِ زیبایی ات آبی می شوند؛در وسعتِ بی انتهایِ آبی در پژواکی آبی...مادر به حُرمتِ قدمهایت؛ این خاک را می بوسم این خاک را می بوسم چون تو بر آن قدم گذاشته ای وُ بی تو؛خانه مخروبه ای است که باد هم از آن گذر نمی کند وُ گُل واژه ای در آن نمی خندد وُ شبنم از خویش حذر می کند...می بینی مادر!بیا مادر در دستانِ تو چشمه ای می جوشد که کبوترانِ سرگشته وُ تشنه را سیراب می کند:
-این دلِ بی صاحب رو چه کُنم مادر!به که بسپارمش...تو بگو
دویدن...دویدن...برای رساندنِ مژدۀ شادیِ بازآمدنِ عزیزی به مادر وُ مادر کنارِ تنور ایستاده است وُ نان می پزد وُ بویِ خوشِ نانِ تازه حیاط را پُر کرده است وُ ماه کنارِ پاشویۀ حوض نشسته است وُ خانه های خواب بیدار می شوند؛هنگامی که مادر برمی گردد وُ نگاه می کند؛ذراتِ روشنِ زندگی در هوا پخش می شوند؛مانندِ بارانِ ستاره های سپید از سپهرِ واژگانِ آبی:
-دلم یه عالمه برات تنگ شده مادر؛با من قهری؟
آشیانِ عاشقان در برزخِ روزگار؛مشتعل است وُ آسمان سوخته است وُ خانه بی تو؛دلتنگی هایش را با باد وُ باران می گوید وُ زندگی بی تو؛قفسِ وقت است که از گذرِ ناشکیبِ زمان؛بر خویش می پیچد وُ با خود می مُویَد...عشق از هنگامۀ هستی ات پَر وُ بالِ رهایی می یابد وُ نشاط از تَعَب می شِکُفَد وُ رنج؛دشخواریِ خویش وامی نهد وُ گنجشک های همیشه برای سهمِ نانِ روزانۀ خویش؛در انتظارند وُ از لابلایِ برگها می نگرند وُ خورشید لبِ بامِ کاهگلی نشسته است وُ به مادر،به روشناییِ مطلق؛نگاه می کند وُ درخشندگی نورِ خورشید در حوضِ سنگی وُ رقصِ روشنایی وُ بازتابِ آن رویِ دیوار کاهگلی وُ خاطرۀ کوچه وُ آن دستِ مهربان که دستِ کوچکِ مرا گرفته بود وُ با خود می بُرد وُ از حریمِ هیاهو به حریمِ حیرت می بُرد:
-داریم میریم پیشِ بابا دوستش داری!چندتا دوستش داری!
از پشتِ شیشه با چشمانِ پُر اشک می دیدم اش وُ زمان با بغضِ کبودِ کودکانه نگاه می کرد وُ پدر دستهایش را برای گرفتنِ دستهایِ کوچکِ من به شیشه چسبانده بود وُ من شیشه را می بوسیدم می بوسیدم...وُ شیشه را برفکِ نَفَس پوشانده بود وُ زمان با چهرۀ آشفتۀ بی خانمانی خیره مانده بود...
کاتب در کوچه بر دیوار چه نوشتی:
-من چقدر زیسته ام؛به کجا رسیده ام!جان در زنجیر وُ بند بود وُ فرصتِ فریاد یخ بسته بود وُ زندگی را با پاهای تاول زدۀ زخمی به بندگی وُ اسارت می بردند وُ افتخار؛شلاقی بود که بر گُردۀ عشق می زدند وُ شرم در پستویِ سکوت می پوسید...وُ مادر سرِ راه؛ النگوهایش را فروخت...
اکنون مادر آمده بود وُ به من زُل زده بود وُ من از نگاهِ دریایی اش زُلال می شدم وُ واژه های آبی در نگاهِ او سخن می گفتند وُ کلام در سکوتِ من؛مُویه می کرد؛من در بیابانی ناشناس جا مانده بودم وُ ردِ پایِ زندگی به نیزاری می رسید که آنجا آزار؛همیشگی بود وُ تاریکی وُ حسرت گسترش می یافت...حسرت از تو سایه ای می سازد؛نحیف نحیف...:
-مادر مادر مادر...کاش میشد دوباره ببوسمت
مادر؛صدای در که می آید می دَوَد؛شباهتی می بیند می دَوَد؛آشنایی می گذرد می پُرسَد؛نسیمی می گذرد سراسیمه می دَوَد...مادر هنوز اینجا نشسته است وُ با کوچۀ پژمرده درددل می کند وُ آه می کِشد وُ گاه می خندد وُ گلها را نوازش می کند وُ این تنهاییِ سختِ انتظار را تحمل می کند وُ من در گهوارۀ کهکشان گم شده بودم:
-کجا برم...کجا برم...من بی تو هیچ جا نمیرم
کاش فراموشی؛آن وجود بی وجود می آمد وُ حریرِ ابر را با خود می بُرد وُ دریا را با خود می بُرد؛آن بادبادکِ بیهوده را پنهان می کرد وُ مرا میانِ توفانِ تنهایی رها می کرد وُ دفترِ فکرِ مرا برگ به برگ به ابدیت وُ نیستی می سپُرد...
کجا می روم!کجا...برای دیدنِ فرزندم می روم او نمی داند که پدرش از دنیا رفته است؛می رَوَم دلداریش اش بدهم می روم تا مبادا دلش غصه دار شود:
-اسمش چیه چن سالشه کِی گرفتنش؟
کاتب چرا چهره پنهان می کنی!چیزی بگو:
-مرگ در گذرگاهِ زندگی می زیید وُ ما همیشه با چشمانِ بسته از دالانی طولانی گذشته ایم وُ چشم بندِ روزگار؛زندگی را وُ خستگی را به سُخره گرفته است...دستِ مادر را رها مکن...مادر را محکم در آغوش بگیر...دستهایش را ببوس...شانه هایش را ببوس...ببوس...
مادر کنارِ پنجره نشسته است وُ کفشهای مرا واکس می زند وُ لباسهای شُسته شده ام روی بندِ رخت بی تابند؛در باد می رقصند وُ بی تابند:
-ها...!نمی دونم فقط خدا خیرت بده؛بچه مُو زود برگردون
مادر ایستاده است وُ زمان وُ زمین ایستاده اند:
کاتبِ دلمُرده گفت:
-مادر...مادر...کجا میری؟مادر برسونمت...
مادر قهرمانِ زندگی مادر رفیقِ گُلِ ارغوان مادر دمیدنِ واژه های آبی است آنجا که عشق آغاز می شود وُ دریا بیدار...
-کجا...!بچه م نمیدونه مادرش اینجا ایستاده...کجا...برم!
شنبه 28 تیرماه 1404///19 ژوئیه 2025
ــــــــــــــــــــــــــــ
1-لالایی از مریم حیدرزاده.
|
|