عصر نو
www.asre-nou.net

تا طبقه سوم


Thu 17 07 2025

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
محمود تصمیمش را گرفته بود. این بار دیگر می‌خواست به سیم آخر بزند. جدی‌جدی. می‌خواست جلوی آقای حشمت مقبلی، رئیس شرکت، بایستد و حق و حقوق عقب‌افتاده‌اش را طلب کند.
جلوی آینه ایستاده بود. پکی عمیق به سیگار زد و دود را از سوراخ‌های بینی بیرون داد. نگاهی به قد و بالای خودش انداخت، لبخند زد و زیر لب گفت:
«ماشالا به این هیکل…»
اما بلافاصله اخم‌هایش درهم رفت.
«بره بابا! از خودت خجالت بکش. قد و بالا به چه درد می‌خوره؟ می‌خوای دعوا کنی؟ یا یقه‌اشو بگیری؟ دو تا جمله درست‌حسابی بگو، حقتو بگیر، برو.»
دستی به کت و شلوارش کشید، ساعتش را نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و از دستشویی شرکت بیرون آمد.
در راه پله، با خودش تمرین می‌کرد:
«ببینید آقای رئیس… نه… جناب آقای مقبلی، امروز روز تسویه‌حسابه. چهار ماهه حقوق نگرفتم. زن و بچه‌م دیگه صداشون در اومده. امروز باید حقوقمو بدین، نه نمی‌پذیرم…»
کمی مکث کرد.
«به من چه که شرکت عقب‌افتادگی داره؟ شما خودتون زن و بچه ندارین؟ یعنی چی الان ندارین؟ من این حرفا حالیم نیست.»
تا طبقه اول رسیده بود. ایستاد. نفسی تازه کرد.
«نه، اینجوری می‌گم: آقای مقبلی، رئیس محترم، امکانش هست حقوق چهار ماه عقب‌افتاده بنده رو امروز پرداخت بفرمایید؟ خواهش می‌کنم… حق با شماست، اما…»
باز با خودش درگیر شد.
«یعنی چی شركت هنوز چک‌هاشو وصول نکرده؟ زن و بچه خرج دارن آقا… من این حرفا حالیم نیست. تا حقوقمو نگیرم از این دفتر نمی‌رم بیرون.»
طبقه دوم. باز ایستاد.
«آماده‌ای دیگه… فقط یه طبقه مونده. یادت نره، هیچ عقب‌نشینی‌ای در کار نیست.»
پله‌ها را بالا رفت و بلندتر با خودش حرف زد:
«شما فقط به فکر خود تونی، نه کارمنداتون. همه‌تون همین‌جورین… بسّه دیگه آقای رئیس. من حقوقم رو همین امروز می‌گیرم.»
رسید به در دفتر. چند ضربه زد.
صدایی از پشت در آمد:
«بیا تو.»
در را باز کرد. آقای مقبلی سرش توی کاغذها بود. نگاهی گذرا انداخت و گفت:
«نفیسی، چه خوب شد اومدی. فاکتور فیوزها رو همین امروز بده به صدیقی. بهش بگو سفارش بیمارستان جابری باید فردا تحویل داده بشه. رسیدهای ساختمان برومند رو هم بگیر، بده حسابداری. بجنب که امروز باید همه‌چی تموم شه.»
محمود مردد ایستاد. این پا و آن پا کرد.
آقای رئیس سرش را بلند نکرد و پرسید:
«چرا نمی‌ری؟»
محمود مِن‌مِن‌کنان گفت:
«عرضی داشتم، آقای رئیس…»
مقبلی با بی‌حوصلگی گفت:
«باشه واسه بعد. الان خیلی کار دارم. شرکت ساختمانی تیسفون تا چند دقیقه دیگه میاد واسه قرارداد. راستی، به حیدری بگو یه چای کمرنگ بیاره، یه حبه نبات هم کنارش بذاره. برو دیگه، برو… امروز وقتم پره.»
محمود در را بست و بیرون آمد.
با خودش گفت:
«چی شد؟ این همه هارت و پورت کردی، آخرش لال شدی؟»
بعد، انگار بخواهد خودش را قانع کند، لبخندی زد:
«نه، امروز وقتش نبود. دیدی که سرش شلوغ بود. فردا… آره، فردا دیگه سنگامو باهاش وا می‌کنم.»
همین‌طور که پله‌ها را پایین می‌رفت، چشمش به آقای حیدری افتاد. صدایش زد و گفت:
«آقا حیدر، واسه آقای مقبلی یه چای کمرنگ ببر. یه حبه نبات هم بذار کنارش.»
—----------
۷/۷/۲۰۲۵