عصر نو
www.asre-nou.net

پایان بی صدا


Thu 10 07 2025

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
پرویز همان‌طور که با تلفن مشغول صحبت با مشتری‌اش بود، احساس کرد نفس‌کشیدن برایش سخت شده. حال تهوع داشت و موجی از گرما و سرما در بدنش پیچید. با عذرخواهی تماس را قطع کرد. از پشت میزش بلند شد، به دستشویی رفت، چند مشت آب به صورتش زد، اما حالش تغییر نکرد. نفس کشیدن برایش دشوار تر شده بود.
با گام‌هایی لرزان وارد دفتر رئیس شد و گفت:
ــ ببخشید، حالم خوب نیست. اجازه می‌دید برم خونه؟
وقتی به خانه رسید، شهره با تعجب پرسید:
ــ چی شده آقا؟ این‌قدر زود برگشتی خونه؟
پرویز نفس‌نفس‌زنان جواب داد:
ــ نمی‌دونم، حالم خوش نیست. حس می‌کنم تب دارم… تهوع دارم… نفسم بالا نمیاد.
شهره بی‌تفاوت شانه بالا انداخت و گفت:
ــ از همون آت و آشغال هایی که بیرون می‌خوری! هر روز صبحانه برات می‌ذارم، می‌گی میلم نمی‌کشه. حالا بفرما!
شهره چهار سال از پرویز بزرگ‌تر بود و بعد از مرگ پدرش، ارث قابل‌توجهی به او رسیده بود. پرویز همیشه می‌گفت:
ــ این پولو بذار تو کاری، بذار بچرخه، تو اون بانک خراب‌شده که فقط خاک می‌خوره…
همین باعث شده بود هر وقت مریض می‌شد یا کاری پیش نمی‌رفت، شهره با کنایه بگوید:
ــ تو فقط چشمت به اون یه ذره پوله!
پرویز به اتاق رفت. شهره از پشت سر فریاد زد:
ــ برو حموم، دستتم به چیزی نزن!
بعد از حمام حالش بدتر شده بود. با صدایی آرام گفت:
ــ شهره… منو ببر دکتر، خوب نیستم…
شهره اخم کرد و گفت:
ــ یه آش درست کردم، بخور. اگه تا فردا بهتر نشدی، می‌بریمت دکتر. حالا هم بخواب!
نیمه‌شب، پرویز در رختخواب از درد به خودش می‌پیچید. هر بار که پهلو عوض می‌کرد، شهره غر می‌زد:
ــ انقدر وول نخور! نمی‌ذاری بخوابم. پاشو برو رو کاناپه!
فردا صبح، آن‌ها به مطب دکتر رفتند. بعد از کمی انتظار، نوبت پرویز شد. او با صدایی گرفته و بریده‌بریده شروع به تعریف کرد:
ــ دو هفته پیش یه سرماخوردگی شدید داشتم… ولی از دیروز تهوع، تب… نفسم بالا نمیاد.
دکتر با گوشی به صدای قلب و ریه‌اش گوش داد، خواست چند نفس عمیق بکشد. بعد از معاینه، لبخند زد و گفت:
ــ چیز مهمی نیست. یه ویروس ساده‌ست. یکی‌دو روز استراحت کن، بهتر می‌شی.
تا از مطب بیرون آمدند، شهره دوباره شروع کرد:
ــ دیدی؟ گفتم چیزی نیست! این ادا اطوارا واسه پوله، واسه فرار از کاره! حالا بشین خونه، دو روزم مرخصی بگیر!
پرویز دیگر چیزی نگفت. رمقی برای جواب نداشت.
دو روز گذشت.
صبح، شهره سفره صبحانه را چید و از داخل سالن صدا زد:
ــ پرویز! بیا یه استکان چای بخور، حالت جا میاد.
جوابی نیامد. دوباره صدا زد:
ــ پاشو دیگه! امروز باید بری سرکار.
وارد اتاق شد، با کف دست به سرش زد:
ــ پاشو، خجالت بکش! دکتر گفت هیچیت نیست.
جوابی نبود.
این‌بار بازویش را تکان داد، پرویز روی پهلو خوابیده بود. او را به سمت خود برگرداند.
چشم‌ها و دهانش باز مانده بود.
پرویز دیگر نفس نمی‌کشید.
—----------
۲۰۲۵/۷/۹