اضافه کاری اداری
(قدیم ها غم بود ، اما خیلی کم بود...)
Fri 20 06 2025
علی اصغر راشدان
همه تو اطاق سالن مانند جمعیم. آقارضا هم هست. میزها دور تا دور اطاق، کنار هم چیده شده. میز اول و کنار در، مال انوراست، میز من کنار میز کامران و بعدیش، میز جفریست.(زنده کوش آبادی )، میز آقارضا وسط میزها و کنار دیوار مرکز اطاق گذاشته شده. بعدیش میز حسین و کنار دیگر در اطاق، میز یزدان قرار گرفته.
قرار است از چهار تا شش بعدازظهر اضافه کاری کنیم. صلات تابستان و گرما در اوج است، تهویه ی مطبوع داریم وهوای اطاق دلچسب است. نهار خورده و برگشته و تقریبا همه چرتی هستیم. آقارضا از من می پرسد:
« من رئیس اداره ی املاک و این اطاق و شماها هستم یا نه؟ »
چرتم پاره میشود و میگویم « بر منکرش لعنت، همه ی ما هستیم و یه رئیس، اونم آقا رضا گله.»
« خیلی خب، سبزی پاک کنی ممنوع، بعد از ساعت اداریه و ارباب رجوع نداریم، اول از همه کلید قفل درو بچرخون و قفلش کن. بعدشم واسه این که چرت نزنین ویه اضافه کاری مفید کرده باشین، دستور میدم هرکدومتون یه داستان از یه سطر تا حداکثر یه صفحه، تعریف کنین، هر شکل و شگرد داستانیم باشه، قبول دارم. امروز یه جلسه ی ادبی راه میندازیم. اولم از خودت شروع می کنیم، که کرم اینجور کارائی. یه داستانک واسه این گروه همکارای اهل ادب و شعر و داستان، تعریف کن تا حظ بصر ببرن! لیست اضافه کاری امروزم جلوم و رو میزه، هرکی دستورمو اجرا نکنه، رفیق بازی رو کنار میگذارم و اضافه کاری امروزشو خط میزنم. باهیچ کسم تعریف و تعارف ندارم... »
کلید را تو قفل در ورودی می چرخانم و رو صندلی کنار میزم می نشینم، انور را پشت میزکناریم برانداز میکنم و میگویم:
« من به مناسبت شب عروسی حسین، همکار عزیزمون، یه غزل کامل سروده بودم، یانه ؟ »
انور انگار که تو باشگاه شعبون بی مخ میل بزند، شاخ و شانه تکان میدهد و میگوید:
« کی گفته تو به مناسبت شب حجله ی حسین آقا شعر نسرودی؟ »
« خیلی خب، واسه چی پشت بلندگو، شعر به اون لطیفی منو، با صدائی مثل صدای شمر خوندی، نالوطی روزگار؟ اینه رسم همکاری و رفاقت؟ »
لپ های انور گل می اندازد و رگهای پیشانیش ورم می آورد، صداش را کلفت میکند و می گوید:
« برو دنبال کارت بابا! اون شعرسکسی رو یه جور دیگه م می شد خوند مگه! خودتو مچل کردی!...»
آقارضا از بلند اطاق ندا میدهد « اداره ی این مجلس ادبی با منه، اهانت به شاعر شب حجله ی حسین آقای حی وحاضر تو جلسه، ممنوعه! »
انور باز شاخ و شانه تکان میدهد و جاهل منشانه میگوید:
« جناب رئیس مجلس، یه مصرعشوکه هنوز یادمه میخونم تا ملاحظه کنی چی شعر بند تنبونی ئی سروده . »
و بلافاصله میخواند « نادره امشب تو آغوش حسین غوغا میکند!...»
حسین ازپشت میزش صدا به اعتراض بلند میکند:
« اعتراض دارم، آقای رئیس مجلس! اگه خصوصیات شعرشب حجله ی منو تو جمع بریزه بیرون، دنده شو خرد میکنم! »
قبل از بلبشو شدن مجلس، آقارضا خطم نوبت من و انور را اعلام و فوری سکوت را برقرار میکند. به کامران کنار میز بعد از من که ابروهاش پاچه بزی و پیوسته اند و از بازمانده های شازده های قجریست، دستور میدهد:
« شازده کامران میرزا! یه داستانک بکر واسه اهل مجلس تعریف کن. خیلی روده درازی نکنیا! »
کامران خمیازه ی دور و درازی می کشد و بی مقدمه میگوید:
« یه بعد از نصف شب بود، از گرما کلافه بودم، رو تخت فنری شونه به شونه می شدم. یکی مشت رو درآهنی حیاط کوبید. بلن شدم، نیمه لخت رفتم توحیاط و لای درو بازکردم، سیدممدبود، مست لایعقل، گفت: شازده جون بگذار زود بخزیم تو، زنم توهمین همسایگیه، بوببره، شهیدم میکنه. اینم فاطیه، بکربکره، ۱۸سالمش تموم نشده هنوز، همین غروبی از اوشون فشن اومده، منتظر اجازه ی من نشد، همراه فاطی خزیدن تو. سیدممد وارداطاق که شد، عینهو یه نعش، درازبه درازنقش زمین و خرناسش بلند شد. فاطی دور اطراف اطاق رو وارسی کرد، بی حرف، رختخوابمو از رو تخت فنری پر سر و صدا حمع و رو فرش اطاق پهلوئی پهن کرد، لخت شد و رو رختخواب دراز و به من خیره ماند... فاطی واقعا زیر ۱۸ سال و خیلی خوشگل بود، چشمای قهوه ای معرکه ای داشت. تو چشمامو خیره نگاه کرد، بعد از اون، اون نگاه خیره ی لامصب، هیچوقت دست ازسرم ورنداشته...»
آ قارضا حرف کامران را قطع کردوگفت « بسه دیگه شازده، شاه کارای پس مونده های آل قجر ورد زبون همه ی اهل عالمه، تمومتون عینهو گاو پیشونی سفیدین، کارای مشعشع تو هم، واسه ی همه ی ما ازفلان بز واضح تره، همه مون میدونیم بعدش چی میشه..."
روبه جفری که پشت میزکنارش، سیگارپک میزند، میکند و میگوید:
"حالا تو درباره ی یکی ازشاه کارات بنال تا ببینیم چه صیغه ای هستی، جفری، شاعرشهره ی افاق..."
جفری ته سیگار را تو زیرسیگاری فشارمیدهد، روسبیل کت وکلفتش دست می کشد و میگوید:
" تودانشکده ی ادبیات بودیم، زنگ تنفس خورد، رفتیم تو رستوران، هرکدوم یه چای گرفتیم و با مهوش رو کناپه نشستیم. چای را نوشیدیم، گفتیم و خندیدیم، غرق بگو بخندکه بودیم، ناخودآگاه، باکف دستم کوبیدم رو رون مهوش، ناغافل دیدم چشماش پراشک شد. دستای سنگین خود مو نگا کردم، صورت، گونه ها و دست شو غرق بوسه و عذرخواهی کردم. باانواع شگردا، دوباره خنده شو در آوردم، گفتم گورپدر هرچی دانشکده و ادبیات و درسیه، بلن شو ازهمین جا باهم بریم دفترثبت ازدواج . همین قضیه باعث ازدواجمون شد..."
آقارضامی خندد و میگوید " بعد از این مواظب اون دستای بیلچه مانندت باش! حسین آقا، گوشامون منتظر شفنتن داستان طنزآمیزتوست. "
" " لطفا پیش خودمون بمونه و جائی درزنکنه، رئیس .
" هیچ کدوم از اسرار هیچکدومتون، بیرون ازاین جلسه درز نمیکنه، خیال همه تون تخت باشه، به من میکن آقارضا رئیس، کم الکی نیستم که. "
" از شو ماچی پنهون، یه شب تانزدیک خروسخون باهمین شازده کامران میرزا عیاشی کردیم. بعدش رفتم خونه، روتختخواب و کنار زنم خوابیدم، مست وپاتیل بودم و هیچ چی حالیم نبود، تموم عیاشیامو باکامران میرزا، کنارگوشش زمزمه کردم، تازه چشمام گرم شده بود که صبح و هوا روشن شد و چنتا لنگه دمپائی تو سر و گردن و گرده و کپلم کوبیده و از رو تختخواب پرت شدم پائین، زنم نعره کشید: خودتو نگاه کن ببین چی افتضاحی درست کردی، بی اصل و نسب! خودمو پائیدم، شورت قرمز زنه ی دیشبی رو عوضی پوشیده بودم!... تو سوز سرما، بالنگ کفش، لخت ازاطاق پرتم کرد بیرون و گفت: روهمین اصل، به ماکه میرسی، موش ازکونت بلغور میکشه، برو لای دست ننه ی کامران میرزای تخم وترکه ی هرزه ی آل قجرحروم لقمه ت..."
خنده ی همکارها اطاق رابه لرزه درمی آورد، آقارضا رئیس، نهیب میزند:
" هوش!...مثلااینجا اداره ی املاکه، منم رئیسشم، خجالتم خوب چیزیه! می خواین آبروریزی راه بندازین! مدیرعامل بو ببره، خشتک همه مون روجرمیده! "
دست بلند میکنم و میگویم " اجازه هست جناب رئیس؟ "
" جناب رئیس پدرته، اول بهت گفتم سبزی پاک کنی ممنوعه، حرف اصلیتو بزن وخلاصمون کن! "
" بچه هاگوش به زنگ شنفتن یکی از داستانای مثل همیشه شیرین و بکرجناب رئیسن. "
گل ازگل آقارضا رئیس می شکفد، مثل همیشه، منتظر همچین پیشنهاده، دستی روسرتانیمه کچل خود می کشد و خنده ی ملیحی تحویل اهالی مجلس میدهد ومی گوید:
« " کما بیش همه ی همکارای محترم عزیز میدونن که من عاجز نگاه خانومام. چنتا از این نگاهاکه هیچوقت راحتم نگذاشته و تاهنوزم نمیگذارن رو واسه تون تعریف میکنم..."
جفری که خودرابه رئیس نزدیک می بیند، نگاه پرطنزی بهش می اندازد، نخودی می خندد و می گوید :
" سرا پا گوشیم، جناب رئيس. "
" پروین ژاپنی همیشه بی حجاب بود، اون روز یه چادر نازک گل باقلائی رونوک سرش انداخته بود، تموم گیساشو رو پیشونیش ول داده بود. از دور دیدمش، تو خیابون می خرامید و میومد طرفم، رفتم جلو، درست رو به روش وایستاده م، دندونای صدفیشو نشون داد و تموم قدخندید و باچشمای بادومیش، یه نگاه مخصوص تو چشمام انداخت که عینهو میخ توذهنم کاشته شد و تو اینهمه سال دست ازسرم ورنداشته. تو چشمای عسلیش خیره شدم و بی مقدمه گفتم: زن من میشی؟ آب توبه رو سرت میریزم و صاف میریم محضر! تو چشمام خیره شد و گفت: نه جونم، من این فاحشگی آزاد رو باتموم ثروتای دنیاعوض نمی کنم که برم زیر قید و بند و یه حلقه ی بردگی تو انگشتم کنم. نه آق پسر، زنت نمی شم، خدا روزیتو یه جای دیگه حواله کنه! بزن به چاک، ازسر رام بکش کنار، هزارتاکارواجب تر دارم!...
یه نگاه اینجوریه دیگه م، نگاه نرجس بود. باماشین بردمش خونه...بعد از نصف شب، تاکنار میدونه بردمش، قبل ازخداحافظی، کیف پولمو جلوش گرفتم و گفتم: خیلی خوش گذشت، میتونی تموم پولاشو ورداری!... بانوک انگشتای قلمی قشنگش، کیف پول رو پس زد و گفت: پولاتو بگذارجلوی آینه ی متقاطع، چن برابرمیشه، بچه خوشگل!... راه افتادکه بره، گفتم: اینجورکه نمیشه، بیرحم روزگار! این دل صاب مرده ی منو ور داری و واسه همیشه باخودت ببری!... برگشت، نگاه عسلی شو تو چشمام دوخت، عشوه اومد و خندید و گفت: واسه همیشه نمیرم، شب جمعه میام پیشت، روز بعدشم باهم میریم اوین درکه، بچه خوشگل!... نرجسم یکی از اون نگاها رو تو چشمام انداخت که هیچوقت فراموش نکردم ونمی کنم، ورفت..."
خنده ی نخودی تمسخر آمیز جفری اطاق را پر می کند و می گوید:
" وقت اضافه کاری اداری تمومه، خطم جلسه اعلام میشه، بچه ها بریم که هوا داره گرگ ومیش میشه دیگه..."
|
|