عصر نو
www.asre-nou.net

ریچارد براتیگان

سرجوخه

ترجمه علی اصغر راشدان
Fri 6 06 2025

new/Richard
زمانی رویای ژنرال شدن داشتم. این جریان در تاکوما و اوایل جنگ دوم جهانی بود که بچه بودم و مدرسه ابتدائی میرفتم. یک کمپین عظیم جمع‌ آوری کاغذ داشتند که به طرز درخشانی شبیه یک حرفه نظامی چیدمان شده بود.

خیلی هیجان انگیز و چیزی به این شکل بود: اگر پنجاه پوند کاغذ می‌آوردی ، سرباز می‌شدی ، هفتاد و پنج پوند، ارزش نشان های راه راه سرجوخه را داشت، با صد پوند ، گروهبان میشدی ، پوند‌های فزاینده کاغذ تا جایی بالا میرفت که به درجه ی سرهنگی می‌رسیدی .

فکر می‌کنم با یک تن کاغذ به مقام سرهنگی میرسیدی، یا شاید هم تنها هزار پوند بود . مقدار دقیقش را نمی‌توانم به خاطر آورم. در ابتدا ، مقدار کافی کاغذ جمع کردن و به مقام سرهنگی رسیدن ، انگار خیلی ساده به نظر میرسید .

شروع کردم به جمع کردن تمام خرده کاغذ هائی که معصومانه دور اطراف خانه ریخته بودند. تمامش شد حول حوش سه یا چهار پوند. باید اعتراف کنم که کمی نا امید شده بودم. نمیدانم این ایده از کجا به ذهنم گذشت که خانه پر از کاغذ است، دقیقا فکر کردم تمام دور اطرافم کاغذ خالص است. هیجان انگیز است که کاغذ هم می‌تواند فریبنده باشد .

اجازه ندادم نا‌امیدی به درونم رخنه کند. نیرو هام را بسیج کردم و رفتم بیرون، در به در، رفتم و از افراد خانه ها درخواست روزنامه و مجله هائی راکردم که غیر مفید و دور ریختنی بودند و میشد به کمپین جمع‌آوری کاغذ اهدا کرد، طوری که بتوانیم در جنگ پیروز شویم و دشمن را برای همیشه نابود کنیم .

پیر زنی با صبر و حوصل نقش آفرینیم را گوش کرد و یک نسخه مجله زندگی را بهم داد که تازه خواندنش را تمام کرده بود. هنوز ایستاده بودم و مبهوت، مجله ی توی دست‌هام را خیره نگاه میکردم که در را بست. مجله گرم بود .

در خانه ی بعدی، هیچ کاغذی نبود، حتی یک پاکت مستعمل، یک بچه ی دیگر قبلا پیش دستی و ضربه فنیم کرده بود .

خانه ی بعدی، هیچکس توش نبود .

یک هفته به همین روال گذشت، در بعد از در دیگر، خانه بعد از خانه ی دیگر، بلوک بعد از بلوک دیگر، تا این که سرآخر آنقدر کاغذ جمع کردم که سرباز شوم .

نوار لعنتی سربازیم را توی ته کامل پاکتم، بردم خانه . تو ی بلوک ما عده ای افسر، گروهبان و کاپیتانهای کاغذی بودند . حتی به خودم زحمت دوختن نوار روی کتم راهم ندادم. پرتش کردم توی یک کشو و با تعدادی جوراب روش را پوشاندم.

چند روز بعد را با بدبینی گذراندم و دنبال کاغذ گشتم، سرآخر شانس آوردم و با یک کپه ی متوسط کولیر از زیرزمین یک نفر برخوردم که برای گرفتن نوار سرجوخه گیم کافی بود، بلافاصله به نوار سربازیم در زیر جورابها پیوست .

بچه هائی که بهترین لباسها تنشان بود و پول زیادی پرداخته بودند و هر روز نهار گرم خورده بودند، جنرال بودند. فهمیده بودند کجا مجله های زیاد هست و والدین شان ماشین داشتند. در اطراف زمین بازی و راه مدرسه به خانه هاشان، با غرور و ابهت نظامی ظاهر می شدند .
کمی بعد از آن، مثلا روز بعد، در حرفه پرافتخار نظامیم وقفه ای به وجود آوردم، وارد سایه‌ های سرخورده‌ی کاغذبازیِ آمریکا شدم، جایی که شکست یعنی چک برگشتی یا کارنامه ‌ی بد یا نامه‌ ای که به یک رابطه‌ ی عاشقانه پایان می‌دهد و تمام کلماتی که وقتی مردم می‌خوانند، دلشان را به درد می‌آورد .