عصر نو
www.asre-nou.net

تِرمۀ مِه


Sat 24 05 2025

رضا بی شتاب



برای بنفشه و به یادِ هومن آذرکلاه

بنفشۀ خورشید که از در درآمد؛ هنگامۀ پرندگان اوج گرفت وُ ابرِ بی سامانی به گوشه ای خزید وُ نیلوفرِ آبی آرام گرفت وُ شبانگاهِ شگفت در بیگانگی اش گُم شد وُ ضرباهنگِ محزونِ زمان وُ نبضِ هستی سستی گرفتند وُ در پرتوِ بیتابیِ رؤیا؛ کابوس در کمین بود وُ اُجاقِ شقایق حکایتگرِ گُرگُرِ تلخکامی ها شد وُ شبنمِ شالیزار وُ زمزمۀ آب وُ خنکایِ درخت به خاطره بازآمدند وُ او با همان لطافتِ ساده وُ بی بدیلِ کودکی؛ روی صندلی اش نشسته بود وُ خاموش بود:
-غذاتم که نخوردی!
-اشتها نداشتم... خوابم مییاد...
بغض داشت وُ صدایش انعکاسِ سکوتِ تن بود وُ طنینِ تنهایی در خلوت اش می تابید وُ شعله ای خُرد در چشمانِ شب می درخشید وُ گویی سوسویِ ستاره؛ آوازه ای ناگهان بود که باید پَر می کشید وُ می رفت وُ روی دیوارِ روبرو عکسِ مادر بود که از خلوتِ قاب اش بیرون آمده بود تا او را در آغوش بگیرد:
-مادر... مادر... مادر...
-از مادرش جداش نکنین؛ بذارین راحت باشه... گناه داره
برگِ گفتگو درگرماگرمِ سخن تا تبسمِ صبح می پایید وُ او میانِ نوشتنِ مشق های شب خوابش می بُرد وُ فردا خیال؛ بر دفترِ یاد خط می کشید. کنارِ چشمۀ زلال؛ بسترِ مهتاب گسترده است. دیوِ دیوانۀ باد می گذشت وُ هراسِ ساحل بود وُ امواجِ دریا پاهای ترا می بوسیدند و ماسه ها می رقصیدند وُ تو لبخند می زدی و انگار اشک با تو سخن گفته بود؛ سایه ات را که دیدم سراسیمه فریاد زدم:
-اومدی عزیزم دلواپس بودم
-دیر شد؛ داشتن خیابونا وُ کوچه ها رو حصارِ سنگی می کشیدن
شکوفه های گیلاس روشن بودند وُ من از بیقراریِ دلم با تو سخن گفته بودم وُ تو تنها نگاه کرده بودی وُ بامدادی بارانی بود که من به جستجوی تو برآمدم وُ آسمان ازآنِ من نبود وُ زمین همان جهانِ مجروح بود وُ آشوبِ تنهایی مرا به وحشت می انداخت. اکنون تاریکی؛ صدایِ گامهای خستگی ام را بر سنگفرشِ آوارگی منعکس می کند تا من در مجالی ناچیز ترا به نام بخوانم:
-هومن کجا می روی؟
-جایِ دوری نمیرَم... همینجا قدم می زنم
آوازه خوانی از کوچۀ غریب می گذرد. میانِ سینه ام برف می بارد؛ دانه های برف سلام مرا به تو می رسانند وُ نسیمِ یاس؛ عطرِ باغ را با بهار می آورد وُ گُلها عشق را وُ نوازش را از تو می آموزند.
اکنون بنفشه ایستاده بود وُ خورشید با بدرقۀ عشق می رفت وُ تمشک ها چراغهای راه بودند وُ آنسویِ سراپردۀ آفتاب در تِرمۀ مِه می تابید. بافه های نور تافته بود وُ ماهِ نازک دل کنارِ پنجره غمبَرَک زده بود چرا که حضورت حادثه ای سِتُرگ بود بسانِ آوازی رازآمیز در سبزارنگِ جنگلی یگانه؛ مانندِ جریانِ گرمِ خون در رگهای زندگی ام وُ داغِ غم ات وُ رنجِ ندیدن ات؛ تنهایی ام را مُجاب نمی کند وُ احساسی سنگین وُ تلخ؛ عشق را در سوگِ نیستی ات می گریاند وُ گویی پرنده ای به سویِ خورشید بال می گشاید وُ تو برمی گردی وُ نگاه می کُنی وُ لبخند می زنی...

شنبه 3 خرداد ماه 1404///24 ماه مه 2025