عصر نو
www.asre-nou.net

مهر مادر


Sun 11 05 2025

فرامرز پارسا

مرتضی، همان‌طور که داد و بیداد می‌کرد، وارد خانه شد.
— شیرین کجاست؟ امشب سرش را گرد تا گرد می‌برم! این دختره کجاست؟
بعد، سراسیمه وارد آشپزخانه شد، چاقویی برداشت و وسط حیاط ایستاد. با خشم، کناره‌ی حوض را نشان داد و فریاد زد:
— سرش را مثل گوسفند می‌برم، حتی بهش آب هم نمی‌دهم!
شهناز، همسر مرتضی، زنی آرام و منطقی بود. با شنیدن سروصدای شوهرش، از اتاق بیرون آمد. لیوانی آب‌ در دست داشت و با لحنی نرم گفت:
— کمی خونسرد باش، با این حرص خوردن‌ها آخر خودت را می‌کشی.
مرتضی چاقو را جلوی صورت او گرفت و غرید:
— این بار با همین چاقو سرت را هم می‌برم! اصلاً دخالت نمی‌کنی!
شهناز بی‌آنکه ترسی در صدایش باشد، آرام و شمرده گفت:
— شما آقا مرتضی، سرور ما هستید، صاحب‌اختیارید. به روی چشم، من اصلاً دخالت نمی‌کنم. این را بخور، شاید کمی آرام شوی. حالا، می‌شود بگویی چه شده؟
مرتضی بی‌توجه به او، دستش را پس زد و غرید:
— مگر دیگر آبرویی برایم در این محل مانده؟ حسن ریقو جلویم را گرفته و نامزدی دخترم را تبریک می‌گوید! چه سعادتی! آقا مرتضی، داماد خیلی خوش‌بر و رو… گفتم، مردک! دهانت را ببند! دختر من هفده سالش است!
جواب می‌دهد: “بابا این روزها دختر را چهارده‌سالگی راهی خانه‌ی شوهر می‌کنند، ماشالا دختر شما…” رفتم توی دهانش، می‌خواستم تکه‌پاره‌اش کنم، کاسب‌های محل جلویم را گرفتند! امشب دیگر تمام است! شیرین مرد! می‌گویم مرد، یعنی مرد!
شهناز که به اخلاق مرتضی کاملاً آشنا بود، دوباره لیوان آب‌ را جلو برد و گفت:
— آقا مرتضی، به خاک مادرم قسم…
لحظه‌ای مکث کرد و بعد، ادامه داد:
— اگر این حرف صحت داشته باشد، خودم سرش را می‌برم! چرا همیشه پدرها باید قصاب باشند؟
مرتضی از این حرف ناگهان خنده‌اش گرفت. روی لبه‌ی حوض نشست، لیوان را گرفت و بعد از نوشیدن گفت:
— یعنی تو دلش را داری؟ تازه، تنهایی که نمی‌توانی! یعنی زورت نمی‌رسد!
دوباره خندید و ادامه داد:
— مثل این‌که جدی گفتی! چون هیچ‌وقت تا به امروز به خاک مادرت قسم نخورده بودی! باشه!
چاقو را به سمت شهناز گرفت و گفت:
— بگیر! من تماشا می‌کنم!
بعد، بلند شد و به طرف اتاق رفت. نزدیک در که شد، برگشت و گفت:
— تو شیر زنی!
شهناز چای را ریخت، چند خرما کنار آن گذاشت و بعد، کنار مرتضی نشست.
مرتضی به صورت او خیره شد و پرسید:
— این لبخندت برای چیست؟
شهناز استکان چای را جلویش گذاشت و با نگاهی عمیق گفت:
— یاد آن روزهایی افتادم که هم‌سنِ شیرین بودم…
خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
— تو ولم نمی‌کردی، همه‌جا دنبالم می‌آمدی. آخرش توی همین کوچه، جلوی خانه‌ی مادری‌ام جلوموگرفتی. گفتی: “خیلی دوستت دارم، چرا اذیت می‌کنی؟”
ترسیده بودم، گفتم: “برو! اگر بابام ببیند، سرم را می‌برد!”
خیلی جدی گفتی: “نترس، تا مرتضی را داری، هیچ اتفاقی نمی‌افتد!”
یادت می‌آید؟
مرتضی در حالی که خرمایی برمی‌داشت، سری تکان داد و گفت:
— می‌دانی شهناز؟ بهترین دوران زندگی‌مان بود…
بعد، جدی شد و افزود:
— از خدا بیامرز پدرت حساب می‌بردم، نگاه که می‌کرد، خودم را جمع‌وجور می‌کردم که ایرادی نگیرد!
شهناز با لبخند گفت:
— توی محل همه می‌دانستند! حتی مادرم! بابام را نمی‌دانم… اگر هم می‌دانست، به روی خودش نمی‌آورد.
مرتضی آهی کشید و گفت:
— پدر عاشقی بسوزد!
یادت هست؟ رفتم سربازی، وقتی شنیدی، نتوانستی خودت را نگه داری، زدی زیر گریه و التماس کردی که نروم!
گفتم: “دو ساله زود تمام می‌شود، من و تو به هم می‌رسیم، دیگر هیچ‌چیز سر راهمان نیست!”
شهناز همان‌طور که به چشمان ذوق‌زده‌ی مرتضی نگاه می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و کمی بعد، گونه‌هایش را خیس کرد.
مرتضی با دیدن این صحنه، نگران پرسید:
— چیزی شده؟ حرف بدی زدم؟
شهناز سریع اشکش را پاک کرد و گفت:
— نه، چیزی نیست. آن‌قدر با احساس تعریف می‌کنی که مرا بردی به همان روزها…
مرتضی، غرق در خاطرات دوران سربازی و انتظار کشیدن‌هایش برای مرخصی و دیدن شهناز، چنان با هیجان حرف می‌زد که متوجه ورود شیرین نشد.
شهناز برای لحظه‌ای حرف او را قطع کرد و به عکسی روی دیوار اشاره کرد:
— یادته؟ پنج ماهه بود که شیرین را باردار بودم… تو در تمام آن مدت هیچ کم نگذاشتی.
آهی کشید و ادامه داد:
— یا هوای من را داشتی، یا شیرین را. البته آن موقع هنوز نمی‌دانستیم دختر است یا پسر…
لحظه‌ای مکث کرد و با لحن آرامی ادامه داد:
— تا امروز، هنوز ممنون آن دورانم! نگذاشتی لحظه‌ای احساس ناراحتی یا کمبود کنم…
در همان لحظه، شیرین با خنده گفت:
— خب! زن و شوهر دارید دل می‌دهید و قلوه می‌گیرید؟
بعد، جلو آمد و با شیطنت ادامه داد:
— سلام بابا و مامانِ عاشقِ من! دوستتان دارم!
مرتضی به چشمان شهناز خیره شد، لبخندی زد و گفت:
— کدام‌تان شام درست می‌کنید؟
سپس، بی‌آنکه خودش متوجه باشد، اشکی از گوشه‌ی چشمش سُر خورد و پایین افتاد…
————
۲۰۲۵/۲/۲۸