باغچهی قرقیز
Fri 9 05 2025
علی اصغر راشدان
محوطه ی اردوگاه موقت را تیرگی و سکوت در خود گرفته بود. یک هفته می گذشت که از آلاچیق خاکی رنگ قرقیز، صدای دو ساز و تک بیت ودوبیت خوانی به گوش سربازهای اردوگاه موقت تدارکاتی پشت جبهه نمی رسید. در اردوگاه، مرگ قبحش را ازدست داده بود و هر روز هر سرباز شاهد رفتن و برنگشتن پهلو دستی خود بود، خیلی از بچه ها عمودی می رفتند و لت و پار شده، افقی بر می گشتند. جریان عادت روزانه ی عمومی شده و اشک در چشم سربازها خشکیده و هر کس در این فکر بودکه فردا نوبت خوداوست...
قرقیز از جنمی دیگر بود، تمام بچه های اردوگاه تدارکات، میدیدند که چشمهای کمی چپول قرقیز ترکمن لبریز از زندگی و لبهاش بجای همه ی بچه های اردوگاه، پرازخنده بود. به همه باورانده بود که به ریش مرگ و مردن می خندد. نه اینکه بی درد و عار باشد و غم دیگران را نخورد و سرش فقط تو آخور خودش باشد. نه، به موقش و بیشتر شبها، روح و احساسی فوق العاده لطیف داشت. در این مواقع از دیگران فاصله می گرفت، به آلاچیق کنار باغچه، در فاصله دویست متری اردوگاه پناه می برد.
بچه ها قلقش رامیدانستند، فاصله می گرفتند و کاری به کارش نداشتند. دراین ساعتهای شب بود که دردهای خودراباخواندن زمزمه وارتک بینی ها و دوبیتیهای محلی و نفس دمیدن تو نی های دو سازش، خودراازشرفشار اندوه خلاص میکرد:
« شب مهتو که آب بر باغ بستوم
سه دستمال کتون برساق دستوم
سه دستمال کتون ریشه ش خطایه
به قربون شبی که دلبر بیایه... »
« گله ی استاق میل دوم داره
زن بنداز موره بدنوم داره
الابندار نصیحت کن زنت رو
به موده دخترگل پیرهنت رو...»
دوبیتی میخواندودوساز میزد تا خواب چشم هاش رامی بست و رو پتوی پهن شده روکف آلاچیق، دراز به دراز، می افتاد و می خوابید...
اصلا اهل نیشابور بود. از سیزده چهارده سالگی تو صحرا های پنبه کاری دشت گرگان وگنبدکاووس، به قرقیز خوش خنده ی خوش دست معروف بود. پر یال و کوپال بودوتمام مدت رو تراکتور کمباین و ماشین های سنگین کار میکرد. دست به آچارش لنگه نداشت. دلو روده ی تراکتور و کمباین و ماشین های باری را چشم بسته بیرون میریخت، تعمیر میکرد و هرکدام راسرجای اولش می گذاشت و دور و اطرافیهاش را درجا، مات و میخکوب می کرد.
رو اصل همین خوش دستیش در آچارکشی و تعمیر ماشین های سنگین، هنوز دوره ی تعلیماتی تمام نکرده، فرستادنش بخش نقلیه و تدارکاتی گردان. در خاتمه ی دوره ی تعلیمات هم شد راننده ی بخش تدارکات پشت جبهه. صدتا صدتا سرباز بارمیزد تحویل خط اول جبهه میداد. از شهرهای نزدیک جبهه، تدارکات به جبهه و پشت جبهه میرساند. سربازهای زخمی و مجروح را به بیمارستانهای مخصوص شهرهای نزدیک می رساند سربازهای تازه برمیگرداند...
اوقات استراحتش را در اردوگاه موقت، در فاصله یک کیلومتری پشت خط اول جبهه ی اصلی میگذراند و منتظر دستورات بعدی می ماند.
جویبار کم جانی از دویست متری اردوگاه موقت میگذشت. قرقیز بنا به خصلت و عادت روستائیاش، بوی و مزه ی آب و زمین را می فهمید و می شناخت. ازاردوگاه وجمع فاصله گرفت، با بیلچه و کلنگ سنگرکنی، برای خود یک باغچه سه کرتی درست کرد. تو چهار گوشه، چهار تا چوب کوبید. کنار جوی کم جان، با چند چوب و مقداری بوته، یک آلاچیق درست کرد. رودرروی در آلاچیق و کنار باغچه، یک مترسک صلیب وار درست کرد، نیم تنه ی کهنه شده ی سربازیش راتن مترسک کرد و کلاه کهنه ی سربازیش را رو سر مترسک گذاشت، با خط نستعلیق خوشی، نوشت « باغچه ی قرقیز » و بالای آفتابگیر کلاه سربازی چسباند. قرقیز بیشتر غروبهای دلگیر استراحتش را مشغول باغچه کاری بود و اغلب شبها راتو آلاچیق میخوابید و برای خود دنیای دیگری داشت.
سیب زمینی، پیاز، سیر، خیار، بادمجان و تربچه نقلی می کاشت و عمل میاورد و بین سربازها تقسیم میکرد...
بعضی آخرشبهاهم که شنگول بود، بچه هامی کشاندنش تو چادربزرگ که حکم آسایشگاه را داشت، با اصرار وادارش می کردند براشان دو ساز بزند و تک بینی و دوبیتی بخواند و براش دست دو انگشتی میزدند.
کمی که می گذشت، قرقیز وارد عوالم خلسه و دنیای خودش می شد، دنیا و مافیها را به باد فراموشی می سپرد، انگار هیچکس دور اطرافش نبود و کسی را نمی دید، توی نیها نفس میدمید، لپهاش را پرباد و نفس گردان میکرد، سرش را به چپ و راست و جلو تکان میداد، گاهی وارد میایه ی « دو دستگی »می شد، دو سازمیزد، دو سه تا از سربازها رادروسط چادر به رقص دودستگی وادار میکرد. گاهی « شترها را میبرد سرآب»، وارد مایه ی « غریبی » که میشد، ازخودبیخود می شد، بی اختیار، دو ساز میزد و میخواند:
« نیشابورنیشابور میتوون گفت
مشد را جای شاهون میتوون گفت
برای خاطر آقام نباشه، مشد را کافرستون میتوون گفت. »
« الادوروم خدا، دوروم خدایا،
به زندون نشابورم خدایا... »
« غریبی سخت موره دلگیر داره،
فلک برگردنوم زنحیر داره...»
حالا محوطه ی اردوگاه را تیرگی و سکوت گورستانی در خود گرفته بود. یک هفته می گذشت که از آلاچیق خاکی رنگ قرقیز صدای دو ساز و تک بیتی و دو بیتی خوانی به گوش سربازهای اردوگاه موقت پشت جبهه نمی رسید. با ماشین تدارکات برده به خط اول جبهه و دیگر برنگشته بود، می گفتند موشک کاتیوشا به شیشه ی جلوی راننده خورده و کامیون را تکه تکه کرده...
|
|