عصر نو
www.asre-nou.net

گفت وگوی حبیب باوی ساجد با عدنان غُریفی

درباره ی چیزهایی که حرف‌شان را نمی‌زنیم!

در سالگرد مرگ عدنان غریفی
Tue 6 05 2025



ستایش زندگی حتی در مرگ هم باید باشد.

روزنه : عدنان غُریفی، چهره ی نام آشنای ادبیاتِ معاصر، در آغازِ دهه ی شصت و درپی شرایطِ هولناکی که برای نویسندگان، شاعران وروشنفکران پدید آمد؛ راهِ تبعید را در پیش گرفت (خود خواسته؟)، پس از سه دهه زیستن دوراز حال وهوای وطن (البته به معنای فیزیکی، وگرنه به معنی ذهنی، تمامی آثاری را که در تبعید نوشته است، همگی درباره ی وطن و انسان های عربِ دردمندِ زادگاه اش است که همیشه قربانیانِ تدریجیِ تبعیض اند) و در بی خبری علاقمندان وجامعه ی ادبی از او، ناگهان دیگر بار با انتشار آثار متعددش به کانون توجه رسانه ها و جامعه ی ادبی بدل گشت. آثار غریفی در حوزه های گونه گونِ ادبی (از ترجمه ی شعر ورمان وداستان – آن هم از دوزبانِ عربی وانگلیسی، ونقد ادبی، ونیز انتشار مجلات وزینی چون فاخته و پرستو) نشان می دهد عملا باسخت کوشی جان فرسایش، تا نیم قرن دیگر آثار منتشر نشده و یا کم تر منتشر شده دارد . اغراق نمی کنم اگر گفته ام تا نیم قرن دیگر آثار منتشر نشده دارد (عدنان غریفی پیش از بیست سالگی رو به ادبیات آورد. همچنین در دوران انتشار نشریه ی "هنر وادبیات جنوب" ونیز "خوشه" درکنار احمد شاملو بیش از اندازه آثاری دارد که به نام مستعار از او منتشر شده است.) قبل از انقلاب و بعد از انقلاب نیز به علت یک سوء تفاهمی که انگار برای همیشه نسبت به جامعه ی روشنفکری بوده وهست واحتمالا خواهد بود! بسیاری از آثار عدنان غریفی از جمله چندین جلد پژوهش درباب نویسندگان مطرحی چون؛ چخوف، فاکنر، و.. ترجمه ی رمان ومجموعه شعر ونقد ادبی) که آماده ی انتشار بود ) توسط دستگاه های هردو حکومت جمع آوری و خمیر گردید!

در کتاب "عدنان غریفی" از سلسله کتاب های "ادبیات معاصر ایران در گذر زمان" - گفت وگوی بلند نگارنده با عدنان غریفی که توسط انتشارات "افراز" در سال۱۳۸۸ چاپ ومنتشر شد و خوشبختانه مورد توجه اهالی ادبیات و دوستداران فرهنگ وهنر وبه ویژه علاقمندان به تاریخ شفاهی قرار گرفت، و نگارنده آن گفت وگو را در سال ۱۳۸۳ در اهواز وبه مدت یک ماه - روزانه حداقل ده ساعت گفت وگو با عدنان غریفی داشته ام، همه ی سعی وکوشش مان بر این بود که نسلِ امروز را با نسلِ گذشته پیوند بزنیم. ده سال بعد (یعنی سال۱۳۹۳) دوباره با عدنان غریفی در اهواز به گفت وگو نشستم. در این گفت وگو، بی خیال ادبیات وهنر، از خودش – خودِ خودش خواستم حرف بزند. از "مگوهایش" از آن حرف ها که راستش خیلی های مان گاه به خاطر از دست ندادنِ دوروبری های مان، ترجیح می دهیم آن ها را نگوییم. یک جور تن دادن به سانسوری فراتر و مهیب تر از سانسورِ حکومتی! باری، در این گفت وگو عدنان باز هم مرا شگفت زده کرد. پایان گفت وگو (جایی که از همسرش – سهام) حرف می زند، ناخودآگاه عملأ یک داستان کوتاه تعریف کرد. این نشان می دهد عدنان غریفی ذاتأ داستان نویس بود، چندان که شاعر. خوب می دید و خوب واژه را به تصویر بدل می کرد و به تصویر حرکت می داد. تا بُن دندان آگاه به تبعیضِ سیستماتیکِ نژادی علیه آبا واجدادِ عربی اش بود، اما می دانست که او در نهایت شاعر است که داستان می نویسد. اندیشه ی ستیزجویانه اش در احقاقِ حقِ ملتِ عربی اش، نباید بدل به شعار شود. می دانست عمرِ شعار کوتاه است، و او در پی رازِ جاودانگی "دانته" بود، و "امروه القیس" و "شکسپیر". چندان که مانایی موسیقی کلاسیک غربی وعربی را می دانست و برای همین بود که می کوشید آثارش از "جمال شناسی" برخوردار باشند.

پیش از این صحبت‌های زیادی با هم داشتیم از کودکی تا تبعید. پس از ده سال مایلید دوباره از کجا گفت وگو را آغاز کنیم؟

از کودکی، همیشه از کودکی. برای این که در اين دوران عملا هیچ‌کس در تجربه‌ی تو نمی‌تواند دخالت بکند. وقتی که سن شما زیاد بشود، به خاطر ملاحظاتی، هر کاری انجام نمی‌دهی. ولی وقتی که کودک هستی فقط جوابگوی دلت هستی. فقط به دلت جواب می‌دهی. حتی اگر این جواب به دل، باعث شود که کوسه، توی شط دنبال تو راه بیفتد تا بکشتت. این چندین بار برای من اتفاق افتاد. منتهی زحمت‌کشانِ قهرمانِ بلم‌چی همیشه به دادم رسیدند. همیشه آن قدر زدن توی سر کوسه که لاشه‌اش آن ور افتاد. حالا به خاطر این که زیاد وراجی نکنم بار دیگر تکرار می‌کنم؛ کودکی تجربه‌ی منحصر به فردِ انسان است. مگر این که یک کسی باشد که توی این خانواده‌های بورژوا تربیت شده باشد که مراقب همه‌ی حرکات بچه باشند و مدام بگویند؛ این کار را نکن و این کار را بکن! کودکی ما، متعلق به طبقه زحمتکش است، کودکی‌ست که همراه بزرگ‌ها رشد می‌کند. مثلا یادم هست بابای من شب‌ها، دست من را می‌گرفت و می‌برد به دیوانیه‌ی عمویم كه به دیوانیه‌ی «سید عدنان» معروف بود. سید عدنان جدم كه از نیمه‌ی عراق بگیر تا خلیج پیروش بودند هفت زبان بلد بود از جمله عبری. می‌رفتیم آنجا. همیشه هم کسی بود که از کربلا يا خلیج و يا از جزیره العرب آمده بود. این آدم‌ها می‌آمدند و پر از خاطره، پر از دیدنی‌ و پر از چیزهای یونیک و منحصربفرد بودند.وقتي کسی شروع می‌کرد به تعریف کردن؛ عمویم كه مجتهد هم بود؛ ستایشش می‌کرد که تعریف بکند. انگار مي‌دانست طرف چه چيزي مي‌خواست تعريف كند.

چرا عموی تان این ها را به کسی که حرف می زد مي‌گفت؟ يعني خودش هم گفته های او را دیده بود؟

بله ديده بود. مثلا از آن آدمی که از فلان جا آمده بود می‌پرسيد: دیگر چی دیدی؟ آن جا که رفتی این را دیدی؟ آن را هم پهلویش ندیدی؟ طرف هم مي‌گفت: چرا مولانه، چرا مولانه دیدم! آن را هم دیدم. يا عمويم مي‌پرسيد؛ وقتی رفتی سامرا، آن جا یك چاه ندیدی؟ بعد او می‌گفت: " بله مولانه شفت، شفت (دیدم، دیدم) و با لحن حزن‌آلود شروع می‌کرد به گریه کردن.

برای همین هست که بخش اعظم انبوه داستان‌های کوتاهی که نوشته‌اید، مربوط به دوره‌ی کودکی‌تان هست. مثل «آه آن دکان» و« قبرستان» و اوجش داستان بلند «مادرِ نخل ورمانِ "سکه ها" است.

بله کاملا درست است.

شما در مقاله‌ای که برای فیلم‌ساز بندرعباسی «سیدحسن بنی‌هاشمی» نوشته‌اید؛ به درستی اشاره کرده‌اید که یک چیز قوی‌تر از ذات هست و آن هم مرگ است كه ما ناگزیریم از مواجه شدن با آن. من مایلم بدانم الان شما که در این سن وسال اساسا نگاهتان به مرگ چیست؟

مرگ یک واقعیت است و چون واقعیت است من اصلا بهش فکر نمی‌کنم. مرگ پیش می‌آيد. من به چیزی که فکر می‌کنم زندگی است؛ خود زندگی، بهتر کردن زندگی. هیچ چیز زیباتر از تلاش برای زندگی و کشف زیبایی‌های زندگی نیست. البته کسانی هستند که جور دیگری فکر می‌کنند. اصلا چه بسا اگر مرگ نمی‌بود ما آرزو می‌کردیم مرگ سراغ‌مان بیاید و زندگی‌مان را تمام کند. من از مرگ نمی‌ترسم؛ فقط بدی مرگ این است که وقتی آدم را توی قبر می‌گذارند، نمی‌تواند از این دنده به آن دنده شود! «دانته» به راحتی از کنار مرگ گذشته و این قدر به راحتی روی زنان زیبا، ساختمان‌های زیبا، مجسمه‌های زیبا و طبیعت زیبا تکیه کرده که تو اصلا فکر می‌کنی مرگي وجود ندارد. «شکسپیر» هم همین طور است. او اصلا مرگ را تحقیر می‌کند. بهترین حالت تحقیرش هم در «اتللو» هست. از مرگ متنفر است چون «دزمونا» را از او می‌گیرد. دیگر چه کسی را مثال بیاورم؟ شاعرکبیرعرب که زندان بود؛ «اِمرُؤُالقَیس». او زنجیر به دست و پایش بود اما عالی‌ترین مرثیه‌ها و غزل‌ها در مدح زندگي را در همان چاه می‌گفت.

در استمرار زندگی پرباري که تا الان داشتید، اگر مرگ سراغ تان آمد ترجیح می‌دهید کجا به خاک سپرده شوید!!؟

والا یک چیزی را من چند روز پیش به شما گفتم، مایلم این جا تکرارش کنم. به شرطی که من را آدم عشیره‌ای ندانند! ما در نجف یک قبرستان خانوادگی داریم به اسم «مقبره العدنانی». همه آبا و اجداد و عمو و دايي‌هايم آن جا خاك شده‌اند. زنان هم هستند. من دلم می‌خواهد آن جا بین خاندانم باشم. با وجودی که کاملا می‌دانم مرده‌ایم و چيزي را حس نمی‌کنیم. ولی آمدیم و این‌طور نبود! آمدیم و یک جوری بود که مثلا ما شب‌ها به دیدن همدیگر می‌رفتیم و چایی می‌خوردیم! این گمان‌های زیبای ستایش زندگی‌ست. حتی در مرگ. ستایش زندگی حتی در مرگ هم باید باشد. بله، در نجف مایلم خاک شوم.

اما در اشعاری که در تبعید سروده‌اید، گفتید که ای کاش در زادگاه تان "محمره" خاک شوید.

بله آن يك گفته‌ی دیگر است كه در غربت گفته شده است. آن شعر را در هلند گفتم. وقتي در غربت هستی هوای وطن چنان به سرت می‌زند كه حتي حاضری در زباله‌دانی‌هاي میهنت هم به خاک سپرده شوی. البته باید اعتراف بکنم که این موضوع بعد از گذشتن سالیان الان خیلی خیلی رقیق شده است. خانه من زمین است. به قول نیما «زمین خانه من است.» هیچ فرقی نمی‌کند. همه جا یک تکه‌ای از زمین هست. به هر حال هر جا که پیش بیاد پیش آمده است دیگر.

گفتید که همیشه ترجیح می دهید سرآغاز حرف های تان، کودکی باشد. مایلم بدانم نخستین بار کی عاشق شدید؟

اولین بار شانزده سالگی عاشق شدم. خانه ی ما آن موقع خیلی بزرگ بود، مثل خانه ی همه ی سادات مُعمَم. چون خانواده ی من معمم و مجتهد بودند. آن موقع یکی از همسایه های ما توی خانه تنور نداشتند. برای پختن ماهی صبور می آمدند خانه ی ما. یک مادری با یک دختر. (هنوز هم قیافه ی شانزده ساله اش رابا دوتا گیسوی طلایی بلند که با مادرش می آمد را به یاد دارم ) ومن عاشق این شدم. ولی چه کارش داشتم من عاشق این شدم؟ فقط می خواستم از خانه مان بیرون نرود و همان جا بایستد و من فقط نگاهش کنم. چون که نه زبانم خوب بود که شروع کنم شعر گفتن و چیزی دیگر. فقط دوست داشتم نگاهش کنم. همان موقع بود که سینما و تماشا توی ذهن من یک معنایی جداتر از کلمه گرفت. منظور من این است که در سینما، در عکس، در نقاشی، تصویر و در سینما اضافه بر آن حرکت، این ها معنای دیگری اضافه می کنند به تصویر. من هنوز فراموش نمی کنم چند فیلم ایتالیایی را موقعی که آن موقع موقع پخش می شد و من گارسون بودم. پپسی کوکاکولا می فروختم .می رفتیم می گفتیم پپسی کوکاکولا. گاهی وقتی برای این که سروصدا نشود همه این ها را می گفتیم : "سسسسس" دیگه آدم هایی که نشسته بودند می دانستند یعنی پپسی!

اشاره کردید به ديدن فیلم‌های ایتالیایی در كودكي و فهميدن اينكه تصویر ابعاد می‌دهد به کلمه. مي‌شود بیش تر در این‌باره توضیح بدهید.

فیلم های ایتالیایی را من خوب یادم هست. آن موقع ها نئورئالیسم خیلی مطرح بود. خیلی بازار وسیعی توی ایران پیدا کرده بود. در راس این ها "دزد دوچرخه" ی دسیکا هست که می درخشد. بعد هم "ولگردها"، "چمدان"، درفیلم چمدان، "مونیکا بیتی" بازی می کرد. (تو یادت نمیاد ، برای این که عمرت قد نمی ده به این ها!). مونیکا بیتی اول فیلم با یک چمدانی میاد میلان. آمده بود از ناپولی. آمده میلان کار پیدا کند. مدتی در آن جا کار می کند و انواع تجاوز ها به این دختر می شود؛ انواع تجاوز ها. آخر کار همین دختر با چمدان بر می گردد به ناپولی ولی چمدانش تکه تکه شده. درواقع این خود دختر بود که تکه تکه شده. این خودش است که کهنه شده. خوب ببین، این اثررا روی من گذاشته که من تاحالا یادم مانده. البته این را بگویم که برخورد و برداشت خود آدم اصل اساسیه. این که معنا ببخشی به هنر. "میکل آنجلو آنتنیونی" در فیلم "شب" (که نمی دانم دیدی این فیلم را یا نه)، در یک صحنه از این فیلم (باز هم مونیکا بیتی بازی می کند)، در صحنه ای مونیکا بیتی را با یک اسب سفید می آورد توی یک مجلس اشرافی. این قدر این اسب زیباست، این قدر این اسب روح می ده به آدم، که تو شب اشراف رو می بینی که چه شب منحوسی دارند، و این اسب چقدر نجیبه و چقدر ماهه . خوب من این جور برخورد کردم، من عاشق این اسب شدم. خوب یک کسی ممکنه این طور برخورد نکند. فیلم "هشت و نیم" ساخته ی "فدریکو فلینی". این چرا هشت ونیم اسمش بود؟ چرا؟ برای این که هشت و نیم سکانس از یک فیلم درست شده بود. هشت و نیم یعنی فلینی داره می گه که همیشه این نماهای ما ناقص می ماند. همیشه این یا آن مزاحم ما می شود نمی گذارد ما کارمان را درست انجام بدهیم.

علاقه ی شما به سینما وسینماگران ایتالیا جالب است. نمی دانستم این قدر عمیق سینمای ایتالیا را دنبال می کردید.

البته ببین من اگر به فیلم های ایتالیایی اشاره می کنم چون فیلم های ایتالیایی را در کودکی خیلی دوست داشتم. من با فیلم های ایتالیایی بوی زنبق را از پرده استشمام می کردم. کودکی من با سینمای ایتالیا گذشت. فیلم "ولگردان" در باره ی دوره ی بی کاری بعد از جنگ جهانی دوم است . یک عده جوان بی کار این قدر دنبال کار می گردند اما کار پیدا نمی کنند. آخرش همه شان دزد می شوند. دزدی می کنند. من یک مقایسه ای بکنم. این فیلم‌ها را وقتی شما ببینی، تکان می خوری. می بینی سرگذشت آدم های بی گناه این این طوری ست. فیلم های ما یک مشت ماجراهای بازگو شده بود، (البته نه همه ی فیلم های ما) شما می توانی پیش بینی بکنی که خب این الان باز همان دختر ثروتمند است توی تاکسی عاشق راننده ی تاکسی می شود و راننده ی تاکسی از یک بلایی نجاتش می دهد و می روند با هم عروسی می کنند! دروغ اندر دروغ اندر دروغ. ولی سینمای ایتالیا نه. این ها فیلم های واقعیه، فیلم های حقیقیه. شما "اورسن ولز" رانگاه کنید. بزرگ ترین فیلم تاریخ را ساخته است..

همشهری کین..

بله. سیتی زن کین . بزرگترین فیلم تاریخ را ساخته. فکر می کنی این را در چندسالگی ساخته؟ بیست و دو سه سالگی. اصلا آدم همین جور می ماند. از این همه نبوغ. مثل "میکل آنژ" وقتی سقف های کلیسا را که ساخت یک زن اشرافی که عاشق میکل آنژ بود می آید پیش او می گوید : بس کن دیگه بوی گند گرفتی از عرق. این آدم این طوری خوابیده روی یک اسکلت و فرشته ها را درست می کرد، فرشته های روی سقف را درست می کرد و رنگ می زد. (ای خدا این رنگ ها تا همین حالا مانده. آخر این رنگ ها را از کجا آورده ؟ این رنگ ها چیه که تا حالا هست؟) باز میکل آنژ توی چیز، بگوو... توی رم هست مال کشیش‌ها..

اين عشق به زندگي و كارشان را در مجسمه‌هاي واتيكان هم مي‌توانيم ببينيم.

بله در واتیکان مجسمه‌ای است از حضرت مسیح که در آغوش مادرش هست. طوري در دست‌های زمخت مادرش قرار گرفته انگار فولاد او را گرفته است. درست مثل این است که به دشمنان بگوید: حالا نزدیک شوید، بیایید. در نگاه اول اصلا نمی‌توانی متوجه قدرت هنر این ها بشویم و بفهميم اما دقت كه بكني حتما از خودت مي‌پرسي این‌ها چیست ديگر؟ کجا و کی، كسي می‌تواند دوباره مثل اين ها را درست کند؟ از اين نمونه‌ها البته زياد است، تنها مي‌توانيم بگوييم خدا این طوری اين آدم‌ها را درست کرده دیگر.

به جاي خوبي رسيديم به عشق؛ عشق به اشیاء، عشق به اجسام. دوست دارم ماجرای آن پسر مسلمان محمره ای و علاقه مند شدنش به آن دختر یهودی را برای مان بگویید.

آخی! و سید! بگو کیه این؟ بگو منم! عرض کنم که همه ادیان مقدس هستند. باور کن یعنی آدم نزدیک بشود بهشان می بیند این ادیان پر از چیزهای بشردوستانه هستند. گاهی وقت ها هم که خراب می شوند، انسان خراب شان می کند. عرض کنم که تو محله ی ما - ما محله مان فقط خانه ی سید عدنان مسلمان بود، بقیه همه یهودی بودند. من از مادربزرگم پرسیدم (البته من این را جای دیگری هم گفتم نه؟ )من از مادربزرگم پرسیدم : بی بی چرا ما خانه مان وسط یهودی هاست؟ تو چرا با وجودی که چشم های آبی داری با ام یاهو این قدر خواهری؟ این قدر دوستش داری؟ بی بی گفت: "مادر این قصه اش طولانی است. ولی من مختصرش می کنم . این یهودی ها که این جا نبودند "شیخ خزعل" می خواست با این ها برخورد کند، توی محمره هم تنها کسی که از این ها حمایت می کرد، جدت سیدعدنان بود که مجتهد هم بود. این ها همه فرار کردند آمدند دور جدت. "ادرکنی ادرکنی". آمدند دور جدت. خوب جدت هم پناه می ده به آدم مظلوم و خوب خیلی قدرت داشت، خیلی نفوذ داشت جد تو. این ها آمدند و رفتند دور و بر خانه ی ما خانه خریدند تا آن محله درست شد. بعد هم من نوه ی سید عدنان با یکی از خانواده ی یهودی ها رفیق شدم. رفیق بودیم ما اصلا؛ این حرف ها را نداشتیم که نمی دونم یهودی و مسلمان و این ها و این طوری واقعاً نداشتیم.

گويا يك داستان تراژيكي هم اين وسط اتفاق مي‌افتد.

من یک داستانی در این مورد دارم که خیلی هم دردناکه. وقتی هم این طوری تضادی بین این دو می شد هر دو طرف متاثر و متاسف می شدیم. حالا نمی دانم اگر وقت بود من برایت این داستان را تعریف می کنم. داستان خیلی تراژیکه. خوب من در خانه ی این ها رفت و آمد می کردم . پسر این ها (که حالا اسمش را نمی آورم، چون تهران ساکن هست درحال حاضر و نقاش درجه یک است و به اسراییل نرفت. ) خب آن جا نقاشی که می کرد هم خودش به نقاشی هایش نگاه می کرد هم خواهرش . ما به این ترتیب امروز یک کلمه، فردا دو کلمه ، پس فردا چهارکلمه، پسون فردا شیش کلمه! من ریاضی ام خوب بود. به آن جا کشید که من درسش می دادم تا این که من عاشقش شدم! عاشق "الیزابت" شدم. ولی به دلایلی که واقعاً نه به خانواده ام که من را منع کردند مربو می شود، و نه به مردم مربوط می شد. ولی یک چیزی که بی بی ام می گفت این که با دین ما نمی خوانند. هیچی دیگه، بعدش آن ها مجبور شدند - این الیزابت مجبور شد برود اسرائیل. ببین چه کسانی این ها را وادار می کنند بروند؟ و اما آن داستان کوتاه را تعریف می کنم برایت. خیلی تراژیکه. من و پسر این ها خوب خیلی با هم رفیق بودیم. او نقاش بود، تابلوی "نیما" را برای من کشید، توی خانه مان،توی محمره، زیر بمباران خورد شد. وقتی رفتم خانه مان را نگاه بکنم دیدم تابلوی نیما این طوری شد بیچاره. یک روز من غمگین ورفیق یهودی ام هم غمگین بود. بچه ها و جوان های محله مان و محله های دیگر با سنگ شیشه ی خانه شان رامی شکستند. بعد مادر این که من چقدر دلم می سوزد، می آمد از پنجره و می گفت: "یا حضرت عباس".یهودی بود ومی گفت یاحضرت عباس).رفتند اسرائیل و من و پسرشان خیلی ناراحت بودیم و تااین که سن مان بزرگ شد، بزرگ شدیم و دیگه فهمیدیم این چیزها را دشمنان ادیان بین مردم رواج می دادند.

آقای غریفی می‌دانم که شما از کودکی کار کردید، از آب یخ فروشی گرفته تا پادویی در سینما و حتي کف‌سابی شهربانی‌ها(که البته این یکی تنبیه بودکه باید آن جا را تمیز می کردید)، حسابي هم شيطان بوديد؛ خاطره‌اي از آن زمان به ياد داريد؟

مادرم ماه محرم و رمضان پیش بچه‌هایش هدیه داشت چون اين دوماه براي ما خیلی جدی است. يك روز كه من خانه بودم، مادرم گفت که گوشواره‌اش گم شده. من هم آن موقع توی "دوازده‌زاری" یعنی قسمتي از سینمای محمره كه مخصوص عوام‌الناس بود ساندویچ و تخمه و می‌فروختم. این اتفاق که افتاد، گفتم خوب من چکار بکنم حالا؟ باید پول در مي‌آوردم چون با آن پولي که درمي‌آوردم نمی‌توانستم برای مادرم گوشواره بگیرم. رفتم به «حسین هندی» كه رییس بارِ سینما میهن بود جریان را گفتم. تا من این چیزها را گفتم «حسین هندی» هم که خیلی انسان احساسی و اشکش دم مشکش بود! شروع کرد به گریه کردن. به ماها هم می‌گفت ارباب. گفت ارباب از فردا برو بالا توی لُژ پپسی بفروش. توی لژ درآمدم از بیست و دو سه ریال تا پنجاه ریالي که توی دوازده‌زاری در می‌آرودم شد ده، دوازده تا پونزده تومن؛ شب‌های جمعه هم که کارمندها تعطیل بودند و به سینما می‌آمدند من سی چهل تومن در می‌آوردم. بعدش كه پول گوشواره را جمع كردم رفتم پیش "عزیز صُبی" نازنین، که طلا‌ساز بود. به او هم جريان را گفتم. او هم گفت: داری اون یکی دیگه‌ی گوشواره رو؟ من هم گفتم: دارم؛ ولی پیش مادرمه. گفت: يك طوری این گوشواره رو برسون به من که من عینش رو بسازم. من هم رفتم و از فرصت استفاده کردم و درش آوردم از کشو. تند آمدم دادم بهش که عزیز بلافاصله بهش نگاه کرد و گفت: ببرش. ببرش ديگه.

خب يعني نتوانست گوشواره ای مثل اون یکی بسازد؟

چرا توانست. اين عزيز قصه‌اش خيلي جالب است. این با آدم حرف می‌زد و وسایل طلایی درست می‌کرد. يعني واقعا حرف می‌زد‌! به وسائل‌اش نگاه نمی‌کرد. يك نگاهی می‌انداخت كافي بود، عين خودش مي‌ساخت. همان طور كه با تو صحبت می‌کرد سفارشت را هم آماده مي‌كرد. خلاصه گوشواره كه برايم ساخت تا عيد فطر صبر كردم. فطر که شد رفتم به مادرم گفتم: «برات درستش کردم» مادرم گوشواره را گرفت و نگاه کرد. او هم از آن هایی بود که اشکش دم مشکشه! بغلم کرد و کلی ماچم کرد.

چيزهاي ديگري هم براي مادرتان گرفتيد؟

بله. يادم مي‌آيد توی ماه محرم و صفر از این دلاله‌های که از بصره می‌آمدند و در محمره روی زمین می‌نشستند و فوته و لباس‌های خاص که «بيش تر در عزاداری‌ها به تن می‌کنند» ‌می‌فروشند؛ براي مادرم مي‌خريدم. مادرم اپرا‌خوانی بود برای خودش. تاسوعا وعاشورا آن قدر نوحه می‌خواند که از پا می‌افتاد.

به نظرم همین صدای پر سوز و گداز، كه شما آن را به اپرا تعبیر می‌کنید، در شما هم به ودیعه گذاشته شده است.

از مادرم بله. بابايم هم اذان‌گوی درجه یکی بود. قصه‌های زیادی است كه هر چه هم براي شما بگويم كم گفته‌ام. بابايم ماه رمضان اذان می‌گفت؛ فقط هم ماه رمضان و تاسوعا و عاشورا. نمی‌دانم از کجا این قانون توی ذهنش آمده بود که چون سید هست باید پا برهنه راه برود. تاسوعا و عاشورا پابرهنه تا صبح راه می‌رفت.

فكر كنم قبلا داستانش را برايم گفته‌ايد يا جايي خوانده‌ام. همان قضیه‌ی زیارت کردن در عراق که بوسيله ساواک دستگیر می‌شود؛ نيست؟

پس تو هم آن را شنيده‌اي؟! قصه‌ي خيلي ماهي است. بابای من اصلا آزاده بود و پاکدل. او اصلا متوجه پاسپورت و این مسائل نبود. برای همین هم مدام ساواک می‌گرفتش. می‌گرفتش سر مرز و می‌آوردنش اداره‌ی ساواک. بعد بهش می‌گفتند: «ها آقا سید رفته بودی کجا؟» او هم می‌گفت: رفته بودم پیش جدم. از او مي‌پرسيدند: جدت؟ جدت کیه؟ او هم جواب مي‌داده سیدالشهدا. جدم صدام کرد و من هم رفتم. بعد این‌ها بهش می‌گویند که خب، خوب کاری کردی ولی این جا یه مملکت مستقله. شما باید بیای پاسپورت بگیری و ویزا بگیری و بعدا بروی پیش جدت. بابام اصلا نشنیده این یارو چی گفته. بازهم گفته رفتم پیش جدم دیگه! خلاصه این ها هی از این حرف‌ها گفتند. البته جرات نمی‌کردند مثلا بابای من را بزنند. برای این که محمره زیرورو می‌شد دیگه. من وقتی عمویم فوت کرد دسته‌های سینه‌زنی راه افتاد که بیا و تماشا کن. بعد من نمی‌دانم این را بگویم یا نه؟

بگوييد آقا راحت باشيد. قرار است به دور از سانسور واین که فلانی خوشش بیاید وآن یکی بدش بیاید، خودمان باشیم وراحت حرف بزنیم.

بابايم همان موقع كه دستگيرش مي‌كنند به ساواک مي‌گويد: آقا من می‌دانم شما چرا این کار را می‌کنید، کربلا رفتن من بهانه است. ساواکي‌ها هم مي‌گويند برای چی این کا را می‌کنیم؟ باباي ما هم جواب مي‌دهد: می‌خواهید من عجم بشوم! اما من عربم، عجم هم نمی‌شوم! رئیس ساواک هم وقتي مي‌بيند بابا این بیچاره، آدم ساده دل، اصلا اهل این حرفا نیست. رهاش مي‌كنند.

جالب است با اين كه طي اين ده سال چندين بار با شما گفت وگو كردم، اما هر بار به کشف‌های جدیدی می‌رسیم. اگرحرف دیگری داريم با كمال ميل مي‌شنويم.

مگر این که شما سوال بکنید. من تا دلت بخواهد حرف دارم. تا دلت بخواهد من می توانم حرف بزنم. اما بگذاريد یک چیز را یاد‌آوری کنم. بحمدالله بچه‌های‌مان بزرگ شدند. سر خانه زندگي خوشان رفته‌‍اند و من ماندم و «سهام» همسرم. اين روزها مدام می‌نشینیم و برای یکدیگر حرف می‌زنیم. البته واقعا مي‌گويم من در مقابل سهام هيچ حرف براي گفتن ندارم. سهام اقیانوس خاطره است. من حسرت مي‌خورم چرا او به جای من داستان‌نویس نشد. چرا كه اگر داستان‌نویس می‌شد شاهکار خلق می‌کرد. منتهی نمی‌دانم چرا این می‌ترسد. هرچند نوشتن و آفریدن ترس هم دارد، اما بالاخره از یک جایی باید شروع بکنیم. من خيلي به او اصرار مي‌كنم اما می‌گوید: من برای تو تعریف می‌کنم تو بنویس. می‌گویم: زن این مال تو هست، من چطوری می‌توانم حس تورا بنویسم؟ بارها خواستم صدايش را ضبط كنم، اما وقتی شروع می‌کند تعریف کردن این قدر مسحور تعریفش می‌شوم که یادم می‌رود بروم ضبط صوت را بیاورم. هر چند تصميم دارم خاطراتش را بنويسم و اسمش را هم بگذارم «قصه‌هاي سهام.»

به نقل از "آوای تبعید" شماره ۴۱