عصر نو
www.asre-nou.net

کافه رو‌به‌روی ترمینال


Sat 3 05 2025

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
امروز قهوه‌ی عصرگاهم را در یکی از شاخه‌های کافه‌ی استارباکس می نوشم. فنجان کاپوچینو را میگیرم و مثل معمول می آیم بیرون، کنار یکی از میزهای گرد فلزی دنج توی پیاده رو کنار خیابان و نیمچه میدان مانندی، روی صندلی می نشینم. کاپوچینو را نم نمک می نوشتم و می‌روم توی سیر آفاق و انفس...

ترمینال اتوبوس درست رو در روی کافه و صندلی من است. انواع اتوبوس ها و مسافرها از سراسر اروپا به این ترمینال می آیند و می‌روند. اتوبوس های ایتالیا هم توی همین ترمینال توقف می کنند، انگار یک اتوبوس در این‌جا یکی دو ساعت زنگ استراحت دارد. مسافرها را رهامی کند که بروند دور اطراف وتو مرکز خرید ایستگاه مرکزی قطارهای شهری و سراسر اروپا.

یک طرف این شاخه کافه ی استارباکس، دیوار به دیوار ایستگاه مرکزی قطار‌ها و مترو ها و ترامواها ست. مسافرهای اتوبوس در فاصله‌ی دو ساعت وقتی که دارند، توی مرکز خرید ایستگاه پخش می‌شوند تا اندکی بنوشند و بخورند، نفسی تازه کنند و سوغاتی بخرند، گشت و گذر مختصری از دیدنی‌هاش بکنند و برگردند و سوار اتوبوس شوند، اتوبوس می‌ر‌ود که از تنها راه و طولانی ترین تونل بین اروپای شمالی و جنوبی، یعنی تونل گوتارد، دو ساعته بگذرد و در انتهای دیگر تونل، وارد شهر میلان ایتالیا شود.

خیلی از مسافرهای اتوبوس های متعدد، آن‌ها که از شهر می‌خواهند سوار شوند و به سراسر اروپا سفر کنند، یا آن‌ها که ازدیگرشهرهای سراسر اروپا می‌رسند، اغلب چمدان به دست، توی همین کافه ی استارباکس نشست موقتی دارند، نوشیدنی‌هائی می نوشند، گپ و اغلب قهقهه می‌زنند.

میروم توی نخ مسافرهای رنگارنگ، از همه ی سنخ و نژادهای جهانی، بعضی هاشان گروهیند، بیشترشان جفتند، اکثرا یک زن ومرد، یا یک دخترو پسر، خیلی به ندرت تک نفره توشان دیده میشود. اکثرشان را جفتی ها تشکیل میدهند. اغلب می‌گویند و می‌خندند، از سفرشان سرخوش و شادند...

در خود می‌گویم " ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یک‌دم عمر را غنیمت شمریم. اینا همین کارو می‌کنن، خوشا به احوالشون."

کسالت‌ها هجوم آورده اند، دکتر می‌گفت:

" گرفتار چربی کبد شدی، اگه دیر بجنبی، کار دستت می‌ده. "

علتش را می‌دانم، یکی دو سال است زمینگیر شده م و مسافرت نرفته‌م، برای آدمی که تقریبا کل اروپا و آمریکا را زیرپا گذاشته، دوسال سفر نکردن ، یعنی فنا، چربی کبد که هیچ، شاقلوس هم می‌گیرد.

یک اکیپ توریست شرقی چشم بادامی میرسند، انگار چینی‌اند، از حرف‌هاشان سر درنمی‌اورم، ولی بین خودشان می‌گویند و می‌خندند و شادند‌ و اغلب با موبایل هاشان، ازهمه کس وهمه جا عکس می گیرندو نشان هم می‌دهند.

این آیندگان و روندگان را که می‌بینم، باز با خود و در خود می‌گویم:

" نود درصدشون حداقل جفتن. آدم تنها هرجای جهان بره، محکوم به تنهائی‌شه، تو را که با احدالناسی از اهالی این دنیای بی سروته، مراوده و کاری نیست، چه بغداد و چه بلخ، هرکجا که بری، سلول نشین تنهائی و بوف کور خودتی..."

دیدن یک صحنه ی تماشائی رو در رو، چرتم را پاره میکند و از خود بیرونم می‌‌آورد: یک جفت پیرمرد و پیرزن شصت هفتاد ساله، لب رو لب هم گذاشتند و عینهو رومئو و ژولیت، هم را می بوسند. از جا کنده می‌شوم، تکانم میدهند. چقدر با هم مهربانند و همراه با لبخند، باهم راز و نیاز می کنند. بفهمی نفهمی، مرد اندکی خم برداشته، زن که سرحال تر و سرزنده تراست، بازوی مرد را میگیرد و دست دردست هم، می‌روند تا سوار اتوبوس شوند، مسافر کجایند؟ نمیدانم، از ناکجا رسیده، توقف کوتاهی دارند و به ناکجا می‌روند. عینهو خود زندگی آدمیزاد...

دوباره با خود و در خود می‌گویم:

" چرا جفتای پیر ما این‌جور با دل و جون تا آخرای زندگی با هم نیستن! اغلب اوقات‌شون با اوقات تلخی، بگو مگو و کشمکش می‌گذرد؟ با صد جور حقه و کلک کنار هم زندگی می‌کنن! اینا تا نزدیکای آخر عمر باهم زندگی کرده و هنوز انگار اولین مرتبه ست که به هم می‌رسن. کدوم جفت ایرونی تا آخرای خط این‌طور باهم مهربون ویه رنگ و صمیمی میمونن! با چن چهرگی باهم زندگی می‌کنن، سر آخرم یکی سر دیگری رو می‌خوره و خودشو خلاص میکنه. اکثرن‌هم زنه سر مرده رو زیر آب میکنه. تو رفقا و همکارای نزدیکم نمونه‌های زیادی از این سنخ دارم: حسین، عباس، احمد، محمد، محمود، جعفر، گنجی، وووو... سرشون زیر آب شد و جفتاشون سر و مر و سرحال، زندگی میژ‌کنن...."