بارانِ خون (۱)
Wed 23 04 2025
رضا بی شتاب

برای تو عزیزِ دل دختری که نامت را نمی دانم...
بارانِ خون می بارد از چشمِ تو ایران
رنگین کمانِ مُرده شد افسوسِ انسان
با من زِ اندوهِ دلت گفتی عزیزم
ای آرزو ای دخترِ زیبایِ باران
رؤیایِ هستی شد اسارت بار وُ جانکاه
هستی همان آزُردگی کابوس وُ نسیان
دنیایِ آزادی گِرو در دستِ دجال
دکانِ افسون سیم وُ زر انسان گروگان...
در ساحلِ دریای دور از چشمِ مَردم
دریا زِ حرفِ تو خروشان وُ پریشان
تنبور وُ تارِ موسیقی بگسسته از هم
گویی که خاکستر خزد از طبلِ توفان...
با حرفِ خود آتش زدی بر جسم وُ جانش
دردی که بی درمان وُ از مرهم هراسان
با ماهیانِ قصه از رنج ات سخن گفت
گفتا خدا آخر تویی مخلوقِ پنهان!
این زندگی زندان وُ زندانبانِ آن تو!
کی می رسد زنجیرۀ این غصه پایان
ابری برآمد پُر تپش آشفته گیسو
باران به رنگِ خونِ دل نالان وُ گریان
در ساحلِ افسرده وُ دلواپسِ تو
اشک از رخِ خورشید وُ مَه ریزد به دامان
ای چشمه های روشنی پنهان مگردید
ما خسته از خاموشی وُ از شب گریزان
یک دم بیا بر خاطراتِ رفته بنگر
خون گریه های خانه وُ خشکیده گُلدان
بام وُ در وُ دیوارِ ویرانه تماشا!
پاشیده از هم آشیان؛ ای روحِ حیران
آبشخورِ وحشت شگفت انگیز وُ مرموز
پیچیده در هم راه وُ همراه وُ بیابان
آسودگی آیا گناهِ روزگارست!؟
درماندۀ آواره را دیگر مَرنجان
آه ای زمینِ آرزو هرگز نمیری
ای آسمان آتش بیاور برفروزان...
ناگه نگاهم خیره شد بر دختِ ایران
دیدم که چون کوهِ دماوندی به سامان
سرچشمۀ شعر وُ نشاط وُ عشق وُ امید!
دستانِ تو رویاند این بُستانِ رخشان
دیبایِ دریا گشته فرشی زیرِ پایت
آمد کبوتر چشمِ او آیینۀ جان
ای دخترِ زیبایِ ایرانِ جوانم
می خواهمت خُرَّم همی خوشحال وُ خندان
چهارشنبه 3 اردیبهشت ماه 1404///23 آوریل 2025
ـــــــــــــــــــــــــــ
1-بر صخره ای در جزیرۀ هرمز باران بارید و بارانِ خون از صخره به سویِ ساحل سرازیر شد.
|
|