گابریل گارسیا مارکز
رهائی سوم
ترجمه علی اصغر راشدان
Fri 18 04 2025

(از مجموعه ۲۶ داستان بلند و کوتاه آماده چاپ )
دوباره این سروصدا،همان سرو صدای سرد، عصب خراش و چکشی،خ وب می شناختش، تیز و پرورده شده، حالا انگار روز به روز براش نامانوستر شده بود. صدا، خفه و سوراخ کننده، تو جمجمه خالیش می چرخید. انگار یک کندوی زنبور تو چهار دیواری کاسه سرش گذاشته شده بود. به شکلی مارپیچ و دنبال هم، رشدی دم افزون داشت و درونش را میکوبید. با ریتمی یکنواخت و بیکران و خراشنده، ستون فقرات و تنش را میلرزاند. چیزی تو ساختمان مادیش، به منزله تقدیر انسانی، دچار بینظمی شده بود. چیزی که دوباره نظم گرفته و حالا خشک و سخت، چکش میکوبید. انگار رو استخوان دستی آسیب دیده چکش میکوبید. تلخی های سراسر زندگی را به خاطرش میآورد.
مشتهائی بر رگهای کبود شده ورم آورده و بنفش، از فشار درد یاسآور را با غریزه حیوانیاش حس میکرد و گیجگاهش را تو هم می فشرد. صدا را که آن لحظه با نوک تیز الماسش سوراخ می کرد، می خواست با کف حساس هر دو دستش شناسائی کند. با حرکت گربه ای خانگی، که عضلاتش را توهم میکشید تا عرض وجود کند- همانطور که با کله شعلهور تو کوره تبش و تو گوشه گیجگاهش، دنبال شده بود. همزمان به اورسیده بود؟ نه. صدای پوستی نرم و لمساپذیر داشت. مصمم بود تا رسیدن به خط مشی خوب تمرین شده، از او تشکر کند و یاس طولانی او را به شکلی نهائی، با تمام قدرت له کند. اجازه نیافت دوباره گوشش را تو فشار بگذارد، تو دهنش بپرد، توتک تک هرمنفذش یا تو چشمهاش، از آنجا داخل حفرهها شود. صدای گریزپا از بنبستهای تیره گور، وارسی شود. اجازه نیافت کریستالهای خرد شده با ستارههای یخیش، داخل دیوارهای جمجمه ش راله ولورده کند. این صدا این جور بود: سرپایان گرفتن نداشت. انگار سر کودکی به دیوار کوبیده میشد. مثل تمام ضربات شدید طبیعت. قادر به محاصره و ایزوله کردنش که می شد، دیگرعامل شکنجهش نبود. اندام گونه گون، تو سایه خودش می بریدش، بسته بندیش میکرد و تو همش میفشرد، که یکباره و برای همیشه، با تمام نیرو به زمین بکوبدش. آنقدر به اطراف بکوبدش که دیگر توان جنبیدن نداشته باشد. به نفس نفس افتاد و توان حرف زدن نداشت. صدا، این ابزار شکنجه، دیوانه ش کرده بود. حالا به جسمی وامانده، شبیه مرده ی کامل تبدیلش کرد. رو زمین دراز و ضربه مهلک را فروکوفت. ناتوان تر از آن بود که شقیقههاش را بمالد. بازوهاش خشکیده بودند. حالا بازوهای یک کوتوله، کوچک، زمخت و خپلهی بدبختی بودند. تلاش کرد سرش را تکان دهد. سرش را تکان داد. حالا صدا رساتر و نیرومندتر، تو جمجمه ش رسوخ کرد. خود را آبدیده تر و مقاوم تر کرده بود. حس کرد به طرف نیروی جاذبه قوی تری کشیده شده. صدا سنگین و شدید بود. سنگین و شدیدتر براو فرود آمد و منهدمش کرد و در همش شکست. انگار تکه سرب خونینی را ورق ورق کردند.
بارها این صدای سمج را حس کرده بود. باراول که مرده بود، همین حس را داشت. صورتش را به شکل جنازهای دیده بود،جنازه خودش بود.جنازه را نگاه کرد و متوجه خودش شد. خود را ناملموس و لامکان و ناموجود حس کرد. جنازه ای واقعی بود و حس کرد آماده زائیدن و جسمی بیمار و نزدیک به مردن است. فضای تمامی خانه سخت شده بود،انگار با سمنت ممزوج شده بود. به وسط این بلوکها و میان اشیاء بازگشت داده شده بود. انگار فضائی از هوا مسلط شده بود. با احتیاط تو تابوتی سیمانی، سخت اما شفاف، دراز شده بود. همان زمان هم این صدا تو کله ش بود. تو آخرین انتهای تابوت متکاهائی گذاشته شده بودند، چقدر دور بودند متکاها و کف پاهاش را یخزده حس میکرد. تابوتش خیلی بزرگ بود. کسی که اندام مرده را اندازه گرفته بود، باید دوباره وآخرین شکلش را اندازه می گرفت. تو تابوت درازشده، تو پارچه سفیدی پیچیده و با دستمالی چانهاش را بسته بودند. خود را تو تابوت به طرزی مهلک خوشبخت حس میکرد. می دانست که مرده نیست، اما آماده تدفین بود. خواسته بود بلندشود،خواسته بود با چالاکی تمام این کاررابکند، با کمترین نیروی روحی. به زحمتش نمی ارزید. بهتربود خود را به مرگ می سپرد. در مرگ مردن، بیماریش بود. مدتها پیش دکتر به مادرش به اختصار گفته بود«سینیورا،کودکت بیماری سختی دارد، اسم بیماریش مرگ است. علیرغم این بیماری، زندگیش را ادامه میدهد. هرکاری میکنیم تا زندگیش را در ورای مرگ حفظ کنیم. موفق شدیم ارگانهاش را از طریق سیستمی پیچیده با تغذیه از خودش، اداره کنیم. تنها کارکرد کنش درونی و حرکات مستقیمش دچار دگرگونی می شود. ادامه زندگیش رادرطی رشدش پیش می بریم، که همزمان به شکلی عادی ادامه یابد. او زنده- مرده ایست، واقعا و در حقیقت مرده… .پریشان گوئی هاش هم خود یادآوری ست با کلمات. شاید اصلا تو عوالم خودش نباشد و تمامش تولیدات خیالات حاصل از تب دوران بیماری تیفوساش باشد، که اوج میگیرد. انگار درگیر هذیان است، انگار داستان دوران فرعونهای مومیائی شده را میخواند. انگار تبش بالا که میرود، خود را قهرمان حس میکند.»
نوعی خلاء وارد زندگیش شده بود. بعد از آن دیگر نمی خواست متفاوت باشد. دیگر خود را به خاطرنمی آورد. کدام بخش از رخدادها، هذیانها و کدامش زندگی واقعیش بودند؟نمیدانست، اما گرفتار امیدی بود. احتمالا دکتر از این «زنده- مرده» عجیب هرگز حرفی نزده بود. غیرمنطقی، متضاد و حسابی مهمل بود. این قضیه به این گمانش انداخته بودکه نکند براستی مرده بود!
حالا هجده ساله بود. وقت مردنش هفت ساله بود. مادرش تابوتی کوچک براش سفارش داد، تابوتی برای یک کودک از چوب تازه. دکتر دستور داد تابوتی بزرگتر ساخته شود، تابوتی مناسب بزرگسالی عادی. کودک توانست مانع رشدش شود. توانست منتهی به مرگی غیرعادی یازندگی ئی عادی شود. با جلوگیری از رشدش، می توانست از کشف یک بهبود جلوگیری کند. مادرش در برخورد با این اخطار، تابوتی بزرگ براش ساخت، برای جنازه ای رشد یافته و تو پائین پاش سه متکا گذاشت. به این صورت توش براحتی آرام گرفت و رشدش را تو تابوت شروع کرد. هر سال چند تا از متکاها را برداشتند که بتواند راحت تر رشد کند.نصف زندگیش این شکلی گذشت. هجده سال. حالا بیست و پنج ساله بود. اندام طبیعی نهائیاش را داشت. نجار و دکتر تو محاسبه شان اشتباه کرده و تابوت را نیم متر بزرگتر ساخته بودند. حدس زده بودندکه اودارای اندامی شبیه پدرانش میشود. نیمه وحشی عظیمی شده بود. تازه اینها در برابر چیزی که از آنها به ارث برده بود، هیچ بودند، ریشی آبی و پر پشت. ریشی یگانه ، مادرش شانه میزد که برازنده، تو تابوت دراز شود. روزهای گرم ریش حسابی مزاحمش بود.
مقوله ی دیگری هم داشت، که بیش از«این صدا» مشغولش میداشت. این مقوله موشها بودند. بچه که بود،هیچ چیز تو دنیا به اندازه وحشت از موشها ذهنش را مشغول نمی داشت. این جانوران مشمئزکننده، دقیقا از طریق شمع ها جلب میشدند، که پاهاش رابه آتش بکشند. آماده جویدن لباسهاش می شدند. فهمید که به زودی شروع به جویدن و خوردن اندامش می کنند. روزی توانست ببیندشان. پنج موش براق نرم بودند. خود را از پا یه میز تابوتش بالا می کشیدند، عنقریب بهش هجوم می آوردند. کمی بعد مادرش متوجه میشد که تنها استخوانهائی سرد و سخت از او باقی مانده. وحشت بزرگش مستقیما خوراک موشها شدنش نبود، درنهایت و سرآخر میتوانست با اسکلتش زندگی کند. حس وحشت زدگیاش از این جانوران مادرزادی بود. این قضیه آزارش میداد. موهاشان در نظرش کوهی می آمد. خیل کوچک بودکه ماهیت این موجودات مخملی، فکرش را مشغول کرد. به تمام اندامشان می اندیشید، به چین و چروک پوست و چگونگی کشیدن پنجه های یخ زده به پوزه هاشان. یکی شان تا نزدیک پلکهای اوپیش خزید و تلاش کرد قرنیه ش را بجود.موش را بزرگترو باورنکردنی تر از آن دید که با مبارزه مایوسانه ش بتواند جثهاش راکناری پرت کند. حالا به مرگ دیگری اندیشید، تمام وجودش را به حسی سرگیجه آور و تهدید کننده سپرد. به یاد آورد که به سن بلوغ رسیده بود. بیست وپنج ساله بود، یعنی دیگر رشدش به انتها رسیده بود. خصایص ش مقاوم و سر به راه شده بود. خیلی زود سلامتش را هم به دست می آورد. دیگر نمیتوانست و اجازه نداشت از کودکیش حرف بزند. کودکیش دفن شده بود. مادرش تمام مدت، ازکودکی تارسیدن به سن بلوغ، یکریز نگرانی هاش را برطرف کرده بود. تابوت را با وسواس تمام پاکیزه نگه داشته و اطاق ها را برای دیگران آماده کرده بود. بارها گلهای تنگ ها را عوض کرده بود و هر روز پنجره را بازکرده بود که هوای تازه داخل شود. باچه رضایت خاطری به متر نگاه کرده بود. بعد از مراسم دعای مس که متوجه میشد او چند سانت رشد کرده و هنوز زنده است، لبریز از حس رضایت مادری می شد. مراقب بود که توجه غریبه ها به خانه شان جلب نشود. وجود مرده ای تو سراسر آنهمه سال تو خانواده ای ناگوار و راز آمیز بود. مادرش بانوئی از خود گذشته بود. خیلی زود خوش بینیاش فروکش کرد. سالهای آخر میدید که مادرش بااندوه متر را نگاه میکند. دیگر رشد نمی کرد. ماههای آخر رشدش یک سانت هم بالا نمیرفت. مادرش میدانست که از حالا مشکل میشود راه و شیوه ای برای حضور « زنده- مرده »ی عزیزش پیداکرد. وحشت داشت که پسرش صبح روزی مرده بیدار شود و بفهمد که مادرش هر روز تابوتش را مخفیانه نزدیکش کشیده تا اندامش را توش فروکند. کمی گرفتار منفی بافی شده بود. اخیرا مراقبتش فروکش کرده بود، هیچوقت به مترش دقت نمیکرد.میدانست پسرش دیگررشدنمیکند.متوجه شده بود که حالا واقعا مرده . با آرامشی رضایت آمیز سپاسگزار بود که از ارگانیسماش رهامیشد. همه چیز بی موقع دگرگون شده بود. آن فخرفروشی نامحسوس که تنها خود او توانست متوجهش شود، توتپش نبضش بود. خود را سنگین حس کرد، با نیروی پرقدرت و پر فشار به درون منشاء زمین کشیده می شد. حالا انگار نیروی جاذبه زمین بانیروئی عظیم میکشیدش. مثل جنازه ای واقعی و انکارناپذیر سنگین بود. از شر خستگی کاملا رها بود. دیگر نفس کشیدن لازم نداشت تا زندگی کند، به تصور گذشتن بدون لمس کردن یکی بعداز دیگر اعضایش. جنازه ش دراز شده و سرش به طرف چپ، رو متکائی سفت بود. دهنش به طرف کناره باریک بازمانده و تو گلوش رگباری را حس میکرد. شبیه درختی بیست وپنج ساله خم برداشته بود. تلاش کرد دهانش را ببندد که دستمال چانه بندش شل شد. میل نداشت رو شانه راستش برگردد، یا تخت بخوابد. یا حالتی به خود دهد که وجنات ظاهری مناسب مرده ها را داشته باشد. مادرش متوجه شد که اعضای او دیگر شبیه گذشته، در برابر سیستم عصبیش، به موقع عکس العمل نشان نمیدهند. دیگر مثل هجده سالگیش، کودکی طبیعی نبود که بتواند حرکاتش را ادامه دهد. حس کرد بازوهای فروافتاده ش برای همیشه فرو افتاده و به دیوارهای رویه شده تابوت فشرده شده اند. شکمش مثل پوست گردو سفت شده، پائین پاهاش؛ ساختمان اندامش در بهترین شکل انسان رشدیافتهی کاملی، تکامل یافته بود.اندامش به سنگینی وبارضایت،بی عجله و با خشنودی آرام گرفت. انگار جهان ناگهان از حرکت بازماند، انگار هیچکس سکوت را درهم نمی شکست، انگار تمام ریه های زمین از نفس کشیدن بازمانده بود که آرامش سبک پای فضا درهم فرونشکند. شبیه کودکی بود که روی علفهای تازه توهم فشرده به پشت دراز شده و تو آسمان بعدازظهر، حرکت ابرهای اوج ها را نگاه میکند. خودراخوشبخت حس میکرد. گرچه میدانست مرده و برای همیشه تو تابوتی با ابریشم روکش شده خفته،اما خوشبخت بود. حالا روشن ضمیر کاملی بود. اوضاع شبیه گذشته وبعدازمرگ اولش که به شکلی کرخت و زمخت بر او عارض شده بود، نبود. چهار شمع گرداگردش گذاشته شده بود و هر سه ماه یک بار تازه میشدند. دوباره شعله شان فروکش میکرد و لحظه ای دیگر شمعی تازه می طلبید. گیاه تازه بنفشه را که مادرش هر روز صبح می آورد، نزدیک خود حس کرد. بوش را تو سوسن ها و رزها تشخیص داد. تمام این واقعیت هولناک ذره ای ناراحتش نکرد.برعکس تنها و با تنهائیاش خوشبخت بود. بعدها احساس ترس خواهد کرد؟کی میداند؟ به فکر فرورفت و همزمان احساس سنگینی کرد. چکش میخ ها را به چوب سبز میکوبید و تابوت زیر ضربهها به امید دوباره درخت شدن مینالید. اندامش بر پایه قانون زمین، بانیروئی عظیم کشیده میشد که تو رطوبت،خاک رس و زمین نرم، رو یک شانه خوابانده شود. در آن بالا، رو چهار متر مکعب آخرین ضربه های مامور تدفین کوبیده میشد. نه،آنجا هم احساس ترس نمیکرد. این هم طولانی کردن روند مرگش بود. طبیعی ترین طولانی کردن، وضع تازه ش بود. دیگر گرمائی تو اندامش نمانده بود. استخوانش برای همیشه سرد شده بود. چند ستاره کوچک یخزده تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود. حسابی خود را با زندگی در مرگ جدیدش عادت داده بود!...
روزی حس کرد باید تسلیحات دفاعیاش را باهم هماهنگ کند و اعضاش را فرا بخواند و شمارش کند، دوباره از دسترسش خارج بودند. حس کرد دیگرفرم دفاعی خوبی ندارد. مشخص شدکه کالبدشناسی کامل بیست و پنج سالگیش را از دست داده است ودراین رهائی، خود را به مشتی خاک، خاک بی شکل و بی خطوط هندسی تبدیل کرده است- بر پایه کتاب مقدس، خاک مردگان. حالا اندکی احساس اشتیاق میکرد. اشتیاق، چرا که جنازه ای بود فاقد کالبد شکافی ظاهری. جنازه ای تخیلی و توهمی بود. تنها تو خاطرات مبهم خانوادهاش عرض وجود میکرد. میدانست که به درون رگبرگهای درخت سیبی بالا خواهد رفت و سر آخر خوراک گازهای جوانی گرسنه میشود و صبحی پائیزی پدیدار خواهد شد. میدانست واین قضیه اندوهگینش میکرد،که یگانگیش را ازدست داده است،که بیشتر ازی کبار به شکلی عادی نمرده، بلکه جنازه ای هر روزه بوده است. شب آخری تو تنهائی خوابیده و جنازه بودن خاص خود را در خوشبختی ازسرگذرانده بود.
تو روزهای تازه،بارخنه اولین شعاعهای نیمه گرم خورشید از پنجره به داخل، باز حس کرد پوستش نرم شده. لحظه ای ساکت و خیره، متوجه خودش شد. گذاشت که هوا اندامش را قلقلک دهد. نمی توانست مایوس شود:آن «بو». دوباره آن بو. بوی مسموم کننده جنازه در طول گرما کارش را شروع کرده بود. ارگانیزماش، مثل اندام همه مرده ها، شروع به تجزیه شدن کرده و به طرف پوسیدگی میرفت. بوی پرسش ناپذیر، بوی غیرقابل شناخت گوشت مانده ناپدید شد و باز شب با یکدندگی پیداش شد. اندامش توگرمای شب گذشته تجزیه شده بود. آره، گندیده بود. در ظرف ساعات کوتاهی، مادرش آمده و گلها را عوض کرده بود. توآستانه، باد طاعون گوشت گندیده دماغش را سوزانده بود. جماعت از خود دورش کردند. و مرگ دومش را تو فاصله یکی تا دیگری، خوابید.
ناگهان ترس کاردی تو پشتش فرونشاند. هراس!ترس اصیل جسمی. به چه واقعیتی اندیشیده بود؟ب اتمام وجود درکش کرد،گوشتش گرفتار زلزله شد. ظاهرا نمرده بود. کسی تواین تابوت گذاشته بودش. رویه نرم و هولناک راحت را با تمام وجود حس میکرد. هیولای ترس پنجره ی به طرف واقعیت را در هم کوفت. کی میخواهد زنده به گورش کند! نمیتواند مرده باشد. به تمام اینها آگاه بود. این عطر ملایم گیاهان زینتی، که از خلال پنجره باز نفوذ کرد و با بوهای دیگر در آمیخت، سیر سیرکها خواندن را تو گوشه ادامه دادند و باور کامل داشت که گرگ و میش صبحگاه بازهم ادامه خواهدداشت. تمام آن دروغ ها مردند. همه به آن«بو»آلوده شده اند. چطور میتواند آن را بداند، یعنی آن بووجودداشت؟ احتمالا مادرش روز گذشته فراموش کرده بود آب تنگ ها را عوض کند و ساقهها پوسیده بودند. یا شاید گربه موشی گرفته وتواطاق کشانده و حالا تو گرما گندیده. نه. «بو»نمیتواند مربوط به اندام او باشد.
چند لحظه ار مرده بودنش خوشحال بود. مرده بودنش راباورکرد. چرا که مرده به خودی خود، نمیتواند جبران کننده دوباره وضع شادی آور خود باشد. زنده هم به دلیل تطبیق ناپذیریش، نمیتواند زنده به گور شود. واکنش اندامهاش هم تحت اختیارش نبود.نمی توانست خود را بیان کند و این قضیه به وحشتاش میانداخت- بزرگترین وحشت زندگی و مرگش. این حس را داشت که زنده به گور شده. به این آگاهی رسید که در آن لحظه تابوت میخکوب شده. حس کرد اندامش از شانه دوستانش برداشته شد. تو فاصله برداشتن هر گام وسیله حمل جنازه، ترس و یاسش بالامیگرفت. بیهوده تلاش کرد با زحمت بلند شود و با تمام نیروی درهم شکسته ش فریاد کند و به دیواره های تیره و تنگ تابوت بکوبد. جماعت پیش میرفت تا علیرغم زنده بودنش، زنده به گورش کند. تلاشش بیهوده بود. اعضاش هم به آخرین فریاد سیستم اعصابش پاسخ ضروری را ندادند.
صداهائی تواطاق پهلوئی شنید. دوست داشت بخوابد؟ دوست داشت تمام زندگی- مرگش رویائی آلپی بوده باشد؟ تلق- تلوق ظرفها، تمام ظرفهای جهان یکباره خرد و خاکشیر شود. کوششی خارق العاده کرد که بلند شود، فهمید که اراده ش تحت اختیارش نیست. اما نه، رویا نبود. مطمئن بود که رویائی بود، آخرین تلاش بازگشتش به واقعیت اشتباه بود. دیگر هرگز بلند نشد. نرمی تابوت را حس کرد. «بو» با تمام قدرت عرض وجود میکرد. دوباره با چنان قدرتی برگشته بود که مایوساش میکرد، بوی خاص خودش بود. پیش از آغاز شدن روند پوسیدنش و شروع نمایش بوی تهوع آور گندیدگی گوشت، دوست داشت وابستگانش را ببیند. همسایهها در مقابل برانکارد گوشت، هول برشان داشت و دستمالی جلو دهنشان گرفتند و استفراغ کردند. نه، اینها نبود، بهتر بود هر چه زودتر دفن میشد. ضروری بود«این بو» هرچه زودتر گم و گور شود. حالا خودش هم دوست داشت جنازه ش گم و گور شود. فهمید که به راستی مرده است، یا دست کم زنده بودنش به سختی پذیرفتنی شده بود. اوضاع از این قرار بود. مقوله «بو»درراس تمام مواردبود. آخرین نیایش هاراشکسته- بسته شنید. آخرین کلمات لاتین درهم شکسته را «آکولوتن»پاسخ گفت. سردی گورستان را با گوشت و استخوانش حس و تا مغز استخوانش رسوخ کرد. شاید این «بو»کمی تا رانده شود. شاید- کی میداند- این لحظه آلودگیش را از بین ببرد. حس کرد تو غرق خودش، تو آبی لزج و غلیظ، شبیه همان که پیش از تولد تو زهدان مادرش بود و توش شنا میکرد، شناور بود. شاید بعد از آن زندگی کند. خود را با تمام وجود آماده پذیرفتن مرگ کرد.احتمالا از دنیا که دل کند؛مرد.....
|
|