عصر نو
www.asre-nou.net

فاطمه سعیدی (شایگان) در گفتگو با ناصر مهاجر

یک تصمیم مبارزاتی


Fri 18 04 2025



فاطمه سعیدی (مادر شایگان) سحرگاه روز شنبه ۲۳ فروردین ‍۱۳۰۴/ ۱۲ آوریل ۲۰۲۵، چشم برجهان فرو بست؛ در ۹۳ سالگی، به سبب نارسایی ریه، و در بیمارستان هانری موندور، حومه‌ی پاریس.

مادر شایگان زاده‌ی اردبیل ۱۵ شهریور ۱۳۱۲، اندک زمانی پس از کشته شدن پسرخوانده‌اش نادر شایگان در ۵ خرداد ۱۳۵۲، به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران پیوست و به زندگی مخفی رو‌ی ‌آورد. در ۲۵ بهمن همان سال، به دست مأموران ساواک ‌بازداشت شد؛ در مشهد. ۹ ماه زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفت. ایستادگی و بی‌بابکی‌اش سبب گشت که به حبس ابد محکوم شود. نخستین زن زندانی ایرانی‌ست که به چنین مجازات سنگینی محکوم شده است. در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۴، دو فرزند خردسالش (ناصر و ارژنگ) کشته شدند؛ در جریان حمله‌ی ساواک به خانه‌ی تیمی رهبری سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران.

مادر شایگان از آخرین زنان زندانی سیاسی‌ست که در آستانه‌ی انقلاب بهمن ۱۳۵۷از زندان اوین آزاد شد؛ در ۳۰ دی ۱۳۵۷. بی‌درنگ به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست. در صف مبارزانی جای گرفت که با جمهوری اسلامی سر آشتی نداشتند. پس از سرکوب فراگیر سال ۱۳۶۰، ایران را ترک کرد و در فرانسه سکونت گزید. در تمام دوران تبعید خودخواسته‌‌اش، به ارزش‌ها و آرمان انقلابی‌اش پایبند ماند؛ دردها و زخم‌های جسم و جان را بردبارانه تاب‌ آورد و با استواری و سری افراشته زیست.

سال ۱۳۸۷ از مادر شایگان خواهش کردم که با من به گفتگو بنشیند و چند و چون «تصمیم مبارزاتی»‌‌اش را در ترک ایران بازگوید. با مهر پذیرفت. اینک کوتاه شده‌ی آن گفتگو، برگرفته از کتاب: گریز ناگزیر، سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران، به کوشش: میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی، ناصر مهاجر، جلد اول، چاپ یکم، آلمان، ۱۳۸۷، صص ۵۶۲ـ ۵۳۶.‌


س: مادر، چه شد كه ايران را ترک كرديد؟

ج: سال 6٠، ضربه‌هاى زيادى به ما خورد. با دستگير شدن تعداد زيادى از رفقا و لو رفتن خانه‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کردیم، شرایط زندگی برای ما بسیار سخت شد...

‌س: شما در آن زمان در خانه‌ى تيمى زندگى مى‌كرديد؟

ج: من در خانه‌ای که چاپخانه‌ی سازمان آنجا بود، با چند رفيق دیگر زندگی می‌کردم. خانه‌ها که ضربه خوردند و عده‌ای از رفقا را كه گرفتند، من به خانه‌ی مادری رفتم که فرزندش را به خاطر اینکه دستگیر نشود، به جای دیگری فرستاده بود؛ به خانه‌ی زنده‌ياد فریدون جعفری.[۱] خانه‌ى آن‌ها در آریاشهر بود. خانه‌ی یکی از اکثریتی‌ها درست روبه‌روى آن خانه بود. اوضاع به حدى به هم ريخته بود که مجبور بودم آنجا بمانم. در آن دوره هنوز مسلح بیرون نمی‌رفتم. اسلحه و نارنجکی را که داشتم، در باغچه‌ی این خانه پنهان کردم. البته صاحبخانه از اين بابت چيزى نمی‌دانست. یک روز صاحبخانه مرا صدا کرد. از پنجره دیدیم که کسانی با اسلحه ریختند به خانه‌‌ای در همان نزدیکی‌ها. خانه را گشتند و عده‌ای را دستگیر کردند. ما برای اینکه شکی برانگیخته نشود، هیچ عكس‌العملى نشان ندادیم. اما اين اتفاق باعث شد كه من از آن خانه بروم.[...] به این فکر می‌كردم به کجا بروم؟ صلاح نبود كه به خانه‌ى بچه‌هاى سياسى بروم. خواهر کوچک‌‌‌‌تری داشتم که خانه‌اش روبه‌روی دانشگاه‌ صنعتی بود. در ميدان انقلاب سوار اتوبوس شدم. یک مرد کنارم نشست. یک نفر هم پُشتم نشست. هر دو خیلی مشکوک به نظر مى‌رسيدند. چادر سرم بود. کمی لای چادر را باز کردم که نشان دهم چیزی در دستم ندارم. به مقصد که رسیدم، كسى که پشت سرم نشسته بود، همراه من از ماشين پیاده شد. سعی مى‌کردم رفتار عادى‌اى داشته باشم. متوجه شدم كه به كفش‌هايم نگاه می‌کند. خُب كمى هم شک‌برانگيز بود. چون با چادر مشکی معمولاً کفش مشکی می‌پوشند. کفش‌های من کِرم بودند. به پیچ خیابان که رسیدم، پُشت سرم را نگاه کردم. دیدم آن كسى كه پُشت سرم نشسته بود، با فاصله از پُشت من می‌آید. خوشبختانه خانه‌ی خواهرم درست بعد از همان پیچ بود. درِ خانه هم باز بود؛ فوراً داخل حیاط شدم و در را پُشت سرم بستم. به دختری که در حیاط بود، گفتم: اگر کسی زنگ زد و پرسید آیا کسی به این خانه وارد شده یا نه، بگو نه! خواهرم از شوهرش جدا شده بود و از آن خانه رفته بود. بچه‌ها با پدرشان در آنجا زندگى مى‌كردند. آن دختر هم از اقوام شوهر خواهرم بود. چند دقيقه بعد، خواهر و مادر دختر هم از راه رسيدند. از آن‌ها پرسیدم: آيا غریبه‌ای سر کوچه دیديد یا نه؟ گفتند: نه. گفتم: دو نفر دنبال من افتاده بودند؛ فكر كنم که خيال كردند مجاهدم. آخر چادر سرم بود و كمى شبيه مجاهدها شده بودم! دختر كه چیزفهم بود، گفت: چرا مجاهدین این کارها را می‌کنند؟ گفتم: نمی‌دانم؛ من اکثریتی هستم! خواهر دختر گفت: چرا اکثریتی شدی؟! موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم: خُب حالا كه كسى بيرون نيست، من می‌روم. هوا گرم بود. دختر گفت: باشید تا هوا خنک‌تر شود. مادرش گفت: بهتر است زودتر برود! گفتم: اگر می‌شود یک روسری و دمپایی به من بدهید. نمی‌خواستم با همان چادر سیاه از آن خانه خارج شوم. با روسرى و دمپایی‌ای كه به من دادند، از خانه خارج شدم. خواهرزاده‌ام با عمه‌اش هم با من آمدند. از يكى از مغازه‌هاى نزديک خانه یک جفت دمپایی خريدم و همان‌جا دمپایی‌ها‌ى‌شان را پس دادم و گفتم: روسری را بعداً برای‌تان می‌فرستم. اول كمى پياده رفتم؛ بعد سوار تاكسى شدم و بعد يک تاكسى ديگر و بعد يک سوارى. خلاصه وقتى مطمئن شدم كه تحت تعقیب نیستم، به خانه‌ی مادر فريدون جعفرى بازگشتم. [...]

وضعیت این‌طور بود. خفقان و دستگیری و کُشتار بيداد مى‌كرد. سر همه‌ى چهارراه‌هاى مهم شهر، پاسدار گذاشته بودند. گشتى‌هاى رژيم همه جا را زير كنترل داشتند. حتا بزرگ‌راه‌ها و جاده‌ها را مى‌بستند و ماشين‌ها و سرنشين‌هاى‌شان را مى‌گشتند. هر روز در روزنامه‌ها می‌نوشتند که بیست، سی، چهل، پنجاه نفر را گرفته‌اند و اعدام کرده‌اند. كار به جايى رسيده بود كه اگر روزى تعداد اعدامى‌ها ده نفر مى‌شد، خوشحال مى‌شديم! كسانى هم بودند كه مسلح بودند و وقتى پاسدارها به خانه‌شان حمله مى‌كردند، مسلحانه از خود دفاع مى‌كردند.

س: شما هم مسلح بوديد؟

ج: من به طور معمول مسلح حرکت نمی‌کردم. فکر می‌کردم اگر اتفاقاً مرا بگیرند و بگردند، بدون اسلحه امکان اینکه دستگیر نشوم، بیشتر است. ولی در آن‌وقت مسلح بودن و غیر مسلح بودن، خیلی تعیین کننده نبود. اگر به کسی مشکوک می‌شدند و او را می‌گرفتند، امکان اینکه اعدام شود خیلی زیاد بود.

س: شما در این موقع مخفی بودید، با نیمه مخفی؟

ج: کاملاً مخفی بودم.

س: از خانه بیرون می‌رفتید؟

ج: معلوم است که می‌رفتم! خرید می‌رفتم؛ می‌رفتم خانه‌ی قوم و خویش‌هایم و...

س: در محله‌اى كه زندگى مى‌كرديد، به عنوان یک زن خانه‌دار جا افتاده بودید؟

ج: تا حدودی. همه‌ی رفقايى که به آن خانه می‌آمدند، به من مادر می‌گفتند. گويا این برای همسایه‌ی بالایی‌مان مسئله شده بود. می‌گفت اين مادر چه طور این همه بچه دارد؟! این را البته بعدها گفت. آدم روشنی بود.

خانه‌ای که پیش از اين خانه‌ى آخر در آن زندگى مى‌كرديم - همان كه چاپخانه‌ی سازمان در آن قرار داشت- روبه‌روی پارک ساعی بود. يک خانه‌ی سه طبقه بود كه يک باغ كوچک هم داشت. ما در طبقه‌ی دوم بودیم. رفت ‌و آمدهای من در آنجا کاملاً با حساب و کتاب و کنترل شده بود. از آنجا مجبور به فرار شديم.

س: چه‌طور؟

ج: شبی رفقا یک ماشین پُر از وسایل آورده بودند. ماشین را داخل گاراژ پارک کردند. گاراژ اختصاصاً در اختیار ما بود. در واقع قسمتی از تراس خانه بود که ما کرده بودیمش گاراژ. از آنجا می‌توانستیم مستقیماً وارد خانه شویم. چون خانه‌های آن محل روی تپه ساخته شده بودند، همه چیز را تحت نظر داشتیم و همه‌ی رفت و آمدها را راحت کنترل می‌کردیم. رفقا که دو نفر بودند، مشغول خالی کردن ماشین شدند. دو خانه آن طرف‌تر، مردی در پُشت‌بام قدم می‌زد. یک مرتبه از مسلسلی که در دست یکی از رفقا بود، به طور اتفاقی تیری شلیک شد و به دیوارِ خانه خورد. صدای شلیک خیلی بلند نبود، اما خُب بالاخره صدای تیر بود. مردی که روی پُشت‌بام قدم می‌زد، پس از مدتی سرجنباندن، به داخل خانه‌اش رفت. من روی تراس بودم. برای اینکه وضعیت را عادی جلوه دهم، مدتی همان‌جا ماندم و وانمود کردم که سرگرم کاری هستم. وقتی انتقال وسایل از ماشین به خانه تمام شد، بنا شد رفقا ماشین را که به کس دیگری تعلق داشت، ببرند به جایی دیگر. وقتی برگشتند، متوجه شدند که ماشینی با چراغ‌های خاموش جلوی خانه پارک شده و مردی هم در داخل ماشین نشسته است. مرد تا رفقا را می‌بیند، خودش را قایم می‌کند تا رفقا متوجه‌ی حضورش نشوند، اما رفقا متوجه می‌شوند. به همین خاطر چند دقیقه پس از اینکه وارد خانه می‌شوند، یکی‌شان تصمیم می‌گیرد که از ته و توی قضیه سر دربیاورد. اما درست موقعی که رفیق کفشش را پوشید که از خانه بیرون برود، زنگ درِ خانه به صدا درآمد. من آیفون را برداشتم و پرسیدم: کیه؟ کسی گفت: باز کنید، کمیته است! جواب دادم: بسیار خُب! با خودم گفتم: مرد روی بالکن به کمیته خبر رسانده! آن شب، پیش از شلیک گلوله، اتفاق مشکوک دیگری هم افتاده بود. کسی زنگ درِ خانه‌ی ما را زده بود و بدون اینکه خودش را معرفی کند، غیبش زده بود. به نظر می‌رسید که وضعیت امنیتی خانه دیگر خوب نیست. به خاطر همین مسایل، سرِ شام گفتم که بهتر است در خانه نمانیم و به جای دیگری برویم. بگذریم. پس از اینکه زنگ خانه را زدند و گفتند از طرف کمیته آمده‌اند، یکی از رفقا گفت: من می‌مانم، شما بروید. من گفتم: یا همه می‌مانیم و یا همه می‌رویم. پیش از رفتن به هر جایی، باید تلفن می‌زدیم. اما تلفن ما از بعد از‌ ظهر قطع شده بود. از پنجره به خیابان نگاه کردم. یک نفر دم درِ خانه ایستاده بود؛ چیزی هم در دست داشت که نفهمیدم چیست. تیپ عادی‌ای داشت. رفیقی که تصمیم داشت بیرون برود و از ته و توی قضایا سر درآورد، حالا می‌گفت که باید فرار کنیم. رفیق دیگرمان هم پُشت سر او راه افتاد. من هم دنبال آن‌ها رفتم. از اتاقی که بالای باغ خانه بود، راحت‌تر می‌توانستم خودم را پائین بکشم. اتفاقاً شب قبل از این اتفاقات، حیاط را شناسایی کرده بودم. می‌دانستم از کجا می‌شود فرار کرد. آجرهای قسمتی از دیوار باغ ریخته بود و به راحتی می‌شد از سوراخ دیوار بیرون رفت. مشکل اصلی، سگ بزرگی بود که در باغ خانه داشتیم و متعلق به همسایه بود. به او گرگی می‌گفتیم. مشکل دیگری هم بود که نمی‌دانستم چه‌طور از تپه‌ی شیب‌دار پائین بروم! هیچ‌وقت فکر نکرده بودیم که اگر روزی مجبور شویم از این خانه فرار کنیم، چه باید کنیم. دور و اطراف خانه‌ی ما، همه‌اش خانه‌های مسکونی بود که اغلب ساکنان‌شان، غروب‌ها در بالکن‌ها و حیاط‌های‌شان می‌نشستند. تابستان ۱۳۶۰ یا ۱۳۶۱ بود. آن سال ماه رمضان به تابستان افتاده بود و خوشبختانه کسی بیرون ننشسته بود. یک باره دیدم که یکی از رفقا، برگشت. نپرسیدم چرا برگشتی، رفیق دیگرمان کجاست و من چه باید کنم؟ حدس زدم به خاطر پایش که شکسته بود و راه رفتن را برایش مشکل می‌کرد، برگشته است. وسایل لازم را زود جمع کردم. شلوار یکی از رفقا را پوشیدم. اسلحه‌ام را در جیبم گذاشتم. کیفم را که دو نارنجک در آن بود، برداشتم و چادرم را به گردنم بستم که راحت‌تر بتوانم از دیوار پائین بروم. در کنار پنجره‌ی اتاقی که به باغ راه داشت، فضایی بود که خانه‌ی ما را از خانه‌ی پهلویی جدا می‌کرد. خودم را به آنجا رساندم. در گوشه‌ای از هره‌ی دیوار، برآمدگی‌ای وجود داشت که فکر کردم می‌توانم از آن به عنوان دستگیره استفاده کنم و به پائین سر بخورم. تا دستم را روی آن گذاشتم کنده شد. من هم پرت شدم توی باغ! گرگی شروع کرد به پارس کردن. چند لحظه‌ای هُشیاری‌ام را از دست دادم؛ اما به خودم گفتم که باید هرچه زودتر خودم را جمع کنم و از اینجا بروم. به زحمت از زمین بلند شدم. دستم را روی جیب شلوارم گذاشتم که ببینم اسلحه‌ام سر جایش هست یا نه؟ نبود. هرچه دور و اطرافم را گشتم، پیدایش نکردم. همه جا تاریک بود. فرصت هم کم بود. هر چه زودتر باید خودم را به پائین تپه می‌رساندم. غلت‌زنان به ته باغ رسیدم. روبه‌رویم ساختمان‌سازی می‌کردند. از زمین که بلند شدم، یکی از کارگرهایی که روی یکی از طبقه‌های نیمه تمام آن ساختمان ایستاده بود، رو به من گفت: چه ‌کار می‌کنی؟! جوابش را ندادم و به سمت سربالایی به راه افتادم. حالا باید از ته دره بالا می‌آمدم و خودم را به خیابان مصدق می‌رساندم. تا به خیابان رسیدم، دستم را به طرف ماشینی دراز کردم که به سمت شمیران می‌رفت. آقایی در صندلیِ جلو، کنار راننده نشسته بود. عقب ماشین سوار شدم. آن آقا کمی پیش از میدان تجریش پیاده شد. من می‌خواستم به دزاشیب بروم، پیش رضا که یکی از هم‌پرونده‌ای‌های نادر بود...

س: نادر شايگان؟[۲]

ج: بله. قبلاً به خانه‌ی او رفته بودم؛ ولی با اتوبوس‌های سر پل تجریش. اما در آن ساعت شب دیگر از اتوبوس خبری نبود. راننده که جنگ‌زده و اهل جنوب بود، تهران را درست نمی‌شناخت. به همین خاطر راه را نتوانستیم پیدا کنیم و گم شدیم.[...] پیاده شدم. باید نشانی خانه‌ی رضا را از کس دیگری می‌پرسیدم. ماه رمضان بود و مردم پس از افطار به خیابان آمده بودند. به سمت عده‌ای رفتم و گفتم که مسافرم و می‌خواهم به دزاشیب بروم.[...] به رضا زنگ زدم و به او گفتم: «گم شده‌ام لطفاً نشانی را به این آقاها که اینجا هستند بده تا مرا بیاورند پیش تو.» رضا نشانی را داد و بالاخره آن‌ها مرا به خانه‌ی او بردند.

به خانه‌ی رضا كه رسیدم، ساعت از دوازده شب گذشته بود. رضا آمد دم در. وضعم خوب نبود. دست و پایم زخمی شده بود. صبح روز بعد، صاحبخانه‌ها سر کار رفتند. من راديو را روشن کردم که ببینم آیا در اخبار، چیزی در مورد خانه‌ی ما اعلام می‌کنند یا نه؟ چیزی نگفتند. با خودم فکر کردم که این‌ها وقتی خانه‌های ما را بدون خودمان می‌گیرند، چیزی نمی‌گویند!

براى چنين وقت‌هايى، قرار سلامتی داشتیم. باید هر جا که بودیم، سر آن قرار می‌رفتیم.[...] سر قرار كه رفتم، سراغ رفقایی را گرفتم که با من در خانه‌ى پارک ساعى بودند. رفیقی که پیش از من از خانه خارج شده بود، چون او هم مثل من دور و اطراف را شناسایی نکرده بود، از دیوارى پائين آمده بود که خیلی بلند بود. در نتيجه افتاده بود و پایش آسیب دیده بود. رفیقی که در خانه مانده بود، تعریف کرده بود که پس از رفتن ما تلفن زنگ زده است. او گوشى را برنمى‌دارد. پاسدارها وقتی جوابی نمی‌شنوند، به درِ خانه‌ی طبقه‌ی اول می‌روند. هال آپارتمان ما از راه يک پنجره‌، به حیاط خلوت خانه‌ی طبقه‌ى اول راه داشت. طورى كه اگر کسی صحبت می‌کرد، صدايش شنیده می‌شد. رفیق‌مان صحبت‌هاى آن‌ها را با زن همسايه که اتفاقاً مهمان هم داشت، می‌شنود‌. از او پرسيده بودند: آیا شما صدای تیر از اینجا نشنیدید؟ زن همسايه مى‌گويد: نه. صدای پارس سگ بلند بود و من متوجه چیزی نشدم. مسلم شد همان کسی که روی پشت‌بام خانه‌ی پهلویی ايستاده بود، صدای شلیک را شنیده و به کمیته خبر داده است. پاسدارها درباره‌ی ما از زن همسايه سؤال می‌کنند و مى‌پرسند: «اين‌ها الان کجا هستند؟». زن همسايه هم گفته بود: «نمی‌دانم؛ تا كمى پیش، خانم طبقه‌ى بالا، خانه بود». از قضا او پیش از اين اتفاقات، به درِ آپارتمان ما آمده بود تا از ما شمع بگیرد. کمی هم صحبت کرده بودیم. پس از صحبت با زن همسايه، پاسدارها به اين فكر افتادند که با گذاشتن نردبان در باغ، به آپارتمان ما داخل شوند. اما مثل اينكه یکی‌شان مخالفت مى‌كند و از این کار منصرف مى‌شوند و مى‌روند. پس از رفتن‌شان، رفیق ما هرچه مدرک در خانه بود را به داخل حمام می‌برد و کبریت و نفت هم کنارشان می‌گذارد تا اگر لازم شد، همه را آتش بزند.[...] او تا سحر بیدار می‌ماند. کمی پس از سحر، از خانه بیرون می‌آید. یکی از نارنجک‌ها را هم به خودش می‌بندد تا در صورت لزوم، خودش را منفجر کند. اما موفق می‌شود بی‌مشکل فرار کند.[...]

بعد از آن فرار، مدتى آلاخون والاخون بودم. وضعیت خیلی سخت شده بود. برای اجاره‌ى خانه، باید به کمیته می‌رفتی و اجازه می‌گرفتی. ما مجبور شدیم به خانه‌ی دیگری برویم که وضعيت امنيتى درستى نداشت. آن خانه در منطقه‌ی تهران‌نو بود. رفيقى كه قبلاً آنجا زندگی مى‌كرد، به خاطر مسایل امنيتى آنجا را تخليه كرده بود.‬[...]

هر شب یک جا بودم. مدتی هم یک اتاق داشتم در خیابان خوش، طرف سلسبیل. با یک دختر جوان زندگی می‌کردم. اما به ندرت به آنجا می‌رفتم. بیشتر بیرون بودم. گاهی خانه‌ی آدم‌های معمولی می‌رفتیم؛ خانه‌ی اقوام رفقا. رفقا مرا چشم‌بسته می‌بردند. از اینکه باید چشم‌بسته به جایی بروم، خیلی ناراحت بودم.

س: شما يكى از چهره‌هاى شناخته شده‌ى جنبش انقلابى ايران بوديد. چند سال زندان شاه را پُشت سر داشتيد. از اسطوره‌هاى مقاومت در برابر شكنجه‌هاى ساواک بوديد. از آخرين زندانيان سياسى بوديد كه آزاد شديد. در بهمن ماه ١٣۵٧و چند هفته پيش از قيام مردم بود كه شما را رها كردند؛ نه؟

ج: فكر مى‌كنم ٣٠ دى ۵٧ بود.

س: [...] می‌خواهم بگويم كه جایگاه و گرايش سياسى‌ِ شما از همان زمان براى سران و پا‪یوران جمهورى اسلامى روشن بود. شايد به يقين نمى‌دانستند كه پس از انقلاب هم هنوز يک انقلابی حرفه‌اى هستيد؛ اما بى‌ترديد مى‌دانستند پيوندى تنگاتنگ با فدائيان خلق داريد. تا جايى كه من مى‌دانم، چند بار به طور علنى هم در مجامعى كه در ماه‌های اول پس از انقلاب برگزار شد، مشارکت داشتید؟

ج: بله. پس از آزادى، مستقيم رفتيم به دادگسترى. خانواده‌هاى زندانيان سياسى آنجا تحصن كرده بودند. بعد هم رفقا مرا بردند به خانه‌ى برادر بزرگتر پرويز مختارى‌ كه از دوستان نادر و رفيق مصطفى [شعاعيان][3] بود و با او دوستى خانوادگى داشتيم. فردايش به بهشت زهرا رفتيم. مراسمى بود بر سر خاک رفيق كاظم سلاحى.[۴]

س: شما در آن مراسم صحبت كرديد؟

ج: بله... [...]

س: به عنوان چریک فدایی یا رفیق مادر؟

ج: به عنوان مادر.[...] در تحصنی که چند ماه بعد، خرداد ۵۸، برای آزادی حماد شیبانی[۵] در دادگستری برگذار شد،[...] تلویزیون آورده بودند. محاکمه‌ى تهرانى (بهمن نادرى‌پور)، شكنجه‌گر ساواک را پخش می‌کردند. تهرانی گفت که ابوالحسن را زنده دستگیر کرده‌اند...‬

س: ... ابوالحسن؟ همان پسرتان كه ساواک به دروغ خبر كشته شدنش را داد! اگر اشتباه نكنم يكى دو روز بعد از كشته شدن حميد اشرف[۶] و يارانش در هشتم تير ١٣۵۵بود.

ج: بله. در روزنامه نوشتند كه ابوالحسن در درگيرى خيابانى كشته شده. من روز ١٠ تير اين خبر را خواندم؛ در زندان بودم.[۷] دروغ مى‌گفتند. ابوالحسن را زنده دستگير كرده بودند. من او را در کمیته ديدم. پس از انقلاب، وقتى كه تهرانى شكنجه‌گر را محاكمه مى‌كردند، نامه‌اى به رئيس دادگاه نوشتم و پرسيدم به سر ابوالحسن چه آورده‌ايد. او کجاست؟ چه شده؟[...] تهرانى فقط گفت كه ابوالحسن را زنده دستگير کرديم. همين.

س: قضیه‌‌ی ابوالحسن چه بود؟ او در آن زمان بیشتر از ۱۴ سال نداشت...

ج: پنجم خرداد ١٣۵٢ كه پسر بزرگم نادر شایگان جان باخت، ابوالحسن كلاس اول راهنمايى بود، ناصر كلاس سوم ابتدايى و ارژنگ كلاس چهارم. البته چند ماهى بود كه به مدرسه نمى‌‌رفتند. از عيد ١٣۵٢ كه نادر تحت تعقيب قرار گرفت، مجبور شديم هر سه‌ بچه را از مدرسه بيرون بياوريم. نادر كه شهيد مى‌شود، رفيق مصطفى با سازمان چريک‌هاى فدايى خلق تماس مى‌گيرد. من و رفيق مصطفى با هم سر قرار مى‌رويم. از طرف سازمان [چريک‌هاى فدايى خلق] رفيق فريدون (على اكبر جعفرى) آمده بود. رفتيم به يک بستنى فروشى در خيابان استامبول، طبقه‌ى بالايش نشستيم و صحبت كرديم. نتيجه‌ى صحبت اين شد كه من و رفيق مصطفى و ارژنگ و ناصر برويم به مشهد؛ در آنجا خانه‌ى بزرگى اجاره كنيم كه تلفن هم داشته باشد و در ارتباط با سازمان فعاليت كنيم. ابوالحسن هم قرار شد در تهران بماند. رفیق مصطفی او را به سازمان سپرد. پس از اینکه به مشهد رفتیم، من یک بار او را دیدم. فکر می‌کنم شش هفت ماه پس از آن بود که در مشهد مستقر شدیم. با رفیق فریدون برای رساندن محموله‌ای به تهران آمده بودیم. آن وقت ابوالحسن در همان خانه‌ی [تیمی‌ای] به سر می‌برد که شیرین معاضد در آن زندگی می‌کرد.[۸]. شب را با ابوالحسن در یک اتاق خوابیدیم. صبح با اتوبوس برگشتم به مشهد و یکی دو ماه بعد از آن دستگیر شدم و دیگر ابوالحسن را ندیدم تا در کمیته‌ی مشترک.

در زندان خيلى به بچه‌هايم فكر مى‌كردم. هر وقت كه بازجوها براى مدتى غيب‌شان مى‌زد، نگران مى‌شدم كه نكند سرنخى پيدا كرده باشند و رفته باشند دنبال آن‌ها. به هر صورت، ابوالحسن تا ٩ تير ١٣۵۵ در سازمان فعاليت داشت. مى‌گفتند كه خودش به تنهايى يک چاپخانه را اداره مى‌كند. از سلامتى‌اش خبر داشتم. يک مدتى هم مثل اينكه در مشهد بود. وقتى گفتند كشته شده، رفتم پيش سروان روحى رئيس زندان و پرسيدم: «چيه كه اعلام كردين ابوالحسن در درگيرى متقابل كشته شده؟ او كه مسلح نبود. لابد حمله كردين به خانه‌شان و همه را كشتین. او هم كشته شده». حدسم اين بود كه دروغ مى‌گويند...

س: واكنش سروان روحى به حرف‌هاى شما چه بود؟

ج: گفت: نه؛ او در درگيرى كشته شده. وقتی این را گفت؛ من سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم.

س: گفتيد ابوالحسن را در همان سال ١٣۵۵در كميته‌ى مشترک ديديد؟

ج: بله. بهمن ۵۵ بود. حدود ۹ ماه پس از اينكه گفتند ابوالحسن كشته شده، مرا از اوين بردند به كميته‌ى مشترک. پرسيدم: «چرا من‌ را به اينجا آورده‌ايد؟». گفتند: «مى‌خواهيم آزادت كنيم». گفتم: «آزادم كنيد؟ به من ابد داده‌ايد. من هم تا ابد همين‌جا مى‌مانم»![...]

س: تصور مى‌كنم كه شما اولين زن ‌سياسى‌اى باشيد كه در ايران به حبس ابد محكوم شد.

ج: بله؛ من اولین زن زندانی سیاسی‌ای هستم که به او ابد دادند. به هر حال؛ پس از اینکه گفتم من ابدی هستم، یکی از ساواکی‌ها گفت: «خُب، پس ببریدش انفرادی». گفتم: «چرا انفرادی؟ فلانی و بهمانی را از اوین آوردین اینجا؛ من را هم ببرید پیش آن‌ها.» خلاصه مرا بردند به اتاق بچه‌هایی که بعد فهمیدم آن‌ها را از قصر آورده‌اند تا تقاضای عفو بنویسند و آزاد شوند. شب را در آن اتاق خوابیدم. صبح آن‌ها را بردند. بعد من را صدا زدند. نزدیک بهداری، در اتاقی که عضدی و چند نفر دیگر از بازجوها نشسته بودند، گفتند: چشم‌بندت را بردار. چشم‌بندم را برداشتم و نشستم روی یک صندلی. عضدی گفت: «کی به تو اجازه داد بنشینی؟» گفتم: «صندلی خالی بود، نشستم». یک باره ابوالحسن را آوردند توی اتاق. باورم نمی‌شد که کسی را که می‌بینم ابوالحسن است. گفتم: «تو کی هستی؟». گفت: «ابوالحسن، پسرت»! گفتم: «من بچه‌هام شهید شدن»! این را که گفتم، او از اتاق بیرون رفت. پُشت سرش، عضدی هم از اتاق رفت.[...] عضدی رفت که به ابوالحسن یاد بدهد چگونه باید با من رفتار کند. کمی بعد ابوالحسن به اتاق برگشت و دست انداخت دور گردنم. فکر کردم کسی را شکل بچه‌ی من درست کرده‌اند و باز برنامه‌ای دارند. شوکه شده بودم. به او گفتم بنشین. برای اینکه امتحانش کنم، پرسیدم: «وقتی از هم جدا می‌شدیم چه کسی تو را با خودش برد؟».

گفت:«مصطفی». منظورش مصطفی شعاعیان بود. بعد خودش گفت: «یادته که گفت: وداع کنیم.[...] انگار تمام کمیته را کوبیده بودند به سرم. بعد گفت: «همه فرار کردند». گفتم: «پس تو چرا نتوانستی فرار کنی؟». تا این را گفتم، تهرانی و شکنجه‌گرهای دیگری که در اتاق نشسته بودند به من حمله کردند که: «این می‌خواست بچه‌اش فرار کنه...» همین موقع پدر ابوالحسن را به اتاق آوردند. از جا بلند شدم و با او دست دادم. فکر می‌کردم ممکن است واکنش بدی نشان بدهد و بگوید تقصیر من بوده که بچه‌ها شهید شده‌اند.[۹] اما او چیزی نگفت و روی صندلی نشست. از صحبت‌ها فهمیدم که او شب قبل را با ابوالحسن در یک سلول گذرانده. او را هم آورده بودند تا تأیید کند کسی که اینجاست بچه‌ی خودمان، ابوالحسن است. پدر ابوالحسن مریض بود. می‌خواستند مرا زیر فشار روحی و عاطفی بگذارند.[...] برنامه چیده بودند. بعد پدرش را بردند. وقتی همه رفتند و اتاق خالی شد، کوچ‌اصفهانی (اندیکاتور نویس کمیته) رو به من کرد و گفت: «آره خانم؛ این بچه‌ات خیلی خوشگله، خیلی باهوشه، من هر شعری که می‌خوانم یاد می‌گیره. حیفه که اینجا بمونه؛ بیا این بچه‌ات را بردار و برو». گفتم: «آقا، پدرش رو که تعمدی گرفتین. خودتون که می‌دونین او کاری نکرده. این بچه‌ام که کاری نکرده. راهشو که خودش انتخاب نکرده. شرایطی بوده... خُب حالا هم که همه چیز رو گفته. اونو بدین دست پدرش با خودش ببره.» گفت: «نه. پدرش احتیاج به یک پرستار داره، احتیاج به یه کس دل‌سوز داره...». منظورشان من بودم. نمی‌خواستند مستقیم حرف‌شان را بزنند. همین‌طور که کوچ‌اصفهانی حرف می‌زد، من فکر می‌کردم که حالا باید چه کار کنم. خُب، خیلی با ابوالحسن کار کرده بودم. سال‌ها با هم بودیم و خیلی چیزها را با هم انجام داده بودیم. با خودم گفتم باید بفهمم که او چه گفته و چه نگفته. به کوچ‌اصفهانی گفتم: «منو بگذارید تو سلول ابوالحسن». گفت: «باید از دکتر [عضدی] بپرسم و ببینم که اجازه می‌ده یا نه؟». گفتم: «میل خودتونه؛ اگه می‌خواید، بذارید؛ اگه هم نمی‌خواید، که هیچ». خلاصه من را بردند به سلول ابوالحسن. ابوالحسن آن وقت در سلول نبود. شب آمد.

س: نگفت به چه شكلى دستگير شد؟

ج: چرا گفت. بعد از اينكه چندين بار پرسيدم، گفت: «من رفتم روزنامه گرفتم؛ فهميدم كه چی شده». خُب، او را يک روز پس از اينكه حميد اشرف و رفقاى رهبرى سازمان را كُشتند، گرفته بودند. روزنامه را خوانده بود و فهميده بود چه اتفاقى افتاده. گفت: «روزنامه رو تو خونه گذاشتم؛ سيانورم رو از دهنم درآوردم و رفتم نون بخرم». خانه‌شان نزدیک راه آهن بود؛ در وصف‌نار. گفت: «در صف نان ايستاده بودم كه منو دستگير کردن و به يک مدرسه بردن». گفتم: «چرا مدرسه؟». ديگر هيچ چيز نگفت. نمى‌دانست چرا او را به مدرسه برده‌اند؛ يا نمى‌خواست چيزى بگوید. نمى‌دانم.‬‬

س: راست مى‌گفت؟

ج: نمى‌دانم.[...]

س: چند روز با ابوالحسن در يک سلول بوديد؟

ج: درست يادم نمى‌آيد. هفت هشت روز با هم بوديم. اونو هر روز صبح مى‌بردند و شب مى‌آوردند. اسمش را گذاشته بودند نصرتى كه كسى نفهمد ابوالحسن شايگان شام‌اسبى كه گفته‌اند كشته شده، زنده است. خُب اين هم يک قسمت ديگرى از برنامه‌شان بود. مى‌ترسيدند خبر به بيرون درز كند و برنامه‌شان به هم بخورد.

س: او را از صبح تا شب كجا مى‌بردند؟

ج: مى‌رفت براى‌شان مى‌نوشت. خُب خيلى اطلاعات داشت. خيلى چيزها مى‌دانست. مى‌خواستند تخليه اطلاعاتى‌اش بكنند.

س: كتكش هم زده بودند؟

ج: لابد. خودش كه چيزى نمى‌گفت.[...]

س: لابد در ِ باغ سبز هم نشانش داده بودند..

ج: بله؛ به او ‌گفته بودند: «از زندان آزادت مى‌كنيم. مى‌گذاريمت توى يک مدرسه‌ای كه بتونى خوب درس بخونى، تفريح كنى. زندگى راحتى كنى، پولدار بشى» و از اين جور حرف‌ها. او هم مى‌آمد به سلول و به من مى‌گفت: «هر چه مى‌گن، قبول كن كه تا عيد آزاد بشيم. مى‌ريم با بابا؛ همه با هم زندگى مى‌كنيم. من مى‌رم مدرسه، كار خوب پيدا مى‌كنم. زن مى‌گيرم، بچه‌دار مى‌شم. اسم ارژنگ و ناصرو می‌ذارم رو بچه‌هام». من مى‌گفتم: «اين‌ها همه‌اش حرفه بچه. اينا مى‌خوان تورو گول بزنن...». تا مى‌گفتم كه اين‌ها دروغ مى‌گويند، شروع مى‌كرد ضد چريک‌ها حرف ‌زدن. هرچه در سرش كرده بودند، تحويل من مى‌داد و از من انتقاد مى‌كرد كه: «تو چرا حرف گوش نمى‌كنى؟! هر چه مى‌خوان، بگو و خلاص شو»! به من‌ گفته بودند: «برو فكراتو بكن. بايد بياى بگى چريک‌ها بچه‌هاتو كشتن؛ بعد آزادت مى‌كنيم». من به آن‌ها می‌گفتم: «خجالت نمى‌كشين؟! خودتون روز روشن رفتين بچه‌هاى كوچک منو كشتين، حالا به من مى‌گین بيا بگو چريک‌ها بچه‌هاى منوكشتن؟!». روز دومی كه در سلول ابوالحسن بودم، يكى از تيمسارهاى شهربانى آمد و به من گفت: «ببين خانوم، اين بچه‌ را خدا به تو داده». گفتم: «خدا كه چه عرض کنم؛ ساواک داده»! گفت: «خُب، فرق نمى‌كنه»! بعد، رو به ابوالحسن کرد و گفت: «به مادرت بگو که اینجا چه‌قدر خوبه»! گفتم: «این به من بگه؟! من خودم اينجا كم شكنجه شدم كه ندونم شماها چی ‌كاره‌ايد»!‬

س: روزهای سختی بود، نه؟

ج: بله؛ خیلی سخت بود. هر شب می‌آمد به سلول و همان حرف‌ها را می‌زد. یک شب به او گفتم:«حرف‌های این‌ها رو باور نکن. حرف‌های این‌ها دروغه. این‌ها می‌خوان تو رو گول بزنن. تو که حرف‌هات رو زدی. اگه راست می‌گن، چرا تو رو آزاد نمی‌کنن؟». گفت:« این‌ها می‌خوان ریش و سبیل من درباید، بعد منو آزاد کنن که بیرون منو نکُشن»! گفتم: «کی می‌خواد تو رو بیرون بکُشه؟ برای چی تو رو بکُشن؟ مگر تو کاری کردی؟» گفت:«نه. اما اگه منو ببینن و بشناسن، می‌کُشنم. به خاطر همین هم گذاشتن که ریش و سبیلم دربیاد، بعد آزادم کنن»! گفتم: «اگه اینا تو رو آزاد کردند، اون وقت من یک جور دیگه درباره‌ی ساواک فکر می‌کنم.» بله خیلی سخت بود. آن قدر ناراحت بودم که حد ندارد.[...]

س: چه شد كه از هم‌دیگر جداى‌تان كردند؟ منظورم اين است كه شب آخر را...

ج: نمی‌دانم چه روزی بود. فکر می‌کنم آخرهای بهمن بود. این را هم نمی‌دانم چه ساعتی بود. ساعت در زندان نداشتیم. فکر می‌کنم نه یا ده شب بود. نمی‌دانم چه گفت. درست یادم نیست. اما در رابطه با چریک‌ها حرف می‌زد. دعوایش کردم. داد و بی‌داد راه انداختم. گفتم: «این چه حرفیه که می‌زنی. بی‌خود میگی... شیرم را حلالت نمی‌کنم. [با خنده] مذهبی هم شده بودم!!! ضد چریک شده بود. شستشوی مغزی‌اش داده بودند. یعنی من نمی‌توانستم قبول کنم. از یک طرف ناراحت بودم که این بچه در دست ساواک است؛ در دست دشمن است. از طرف دیگر می‌دیدم که ریشه‌ی تن خودم، حرف‌های ضد چریک می‌زند. خُب، آدم ناراحت می‌شود. خیلی ناراحت می‌شود. دیگر یک لحظه نمی‌خواستم آنجا بمانم. می‌خواستم هرچه زودتر بروم. نمی‌خواستم با او باشم. نمی‌خواستم در کمیته باشم. از داد و بی‌داد و سر و صدای من، نگهبانی که در راهرو قدم می‌زد، آمد و درِ سلول را باز کرد و گفت: «چرا داد می‌زنی!؟ اینجا نباید سرو صدا کنید»؛ و از این جور حرف‌ها... بعد هم آمد ابوالحسن را با خودش برد. فردا هم مرا فرستادند اوین. در اوین هم مرا فرستادند به انفرادی تا نتوانم خبر ابوالحسن را به بچه‌ها بگویم که برسد به گوش رفقا.

س: اين آخرين باری بود كه ابوالحسن را ديديد؟

ج: نه، یک بار دیگر هم دیدمش. اوایل سال ۵۶. آن موقع در قصر بودم. قرار بود هیئتی از صلیب سرخ از زندان‌های ایران بازدید کند. اسم من را هم داشتند. یعنی جزو کسانی بودم که اسمم در لیست‌شان بود و قرار بود که من را هم ببینند. ساواک از این موضوع خبر داشت. به همین خاطر یک روز ابوالحسن را فرستادند به ملاقات من. گفت: «منو آزاد کردن». گفتم: «خُب، کجا زندگی می‌کنی؟». گفت: «توی یک مسافرخونه». سرتان را درد نیارم. بعد فهمیدم که دروغ گفته و این بازی را هم ساواک درآورده که من چیزی درباره‌ی ابوالحسن به صلیب سرخ نگویم و بگویم که من هم ملاقات داشته‌ام. یک بار دیگر هم به ملاقات من آمد؛ سه چهار ماه بعد از آمدن صلیب سرخ. ماه رمضان بود. گفتم: «برای چی آمدی؟». حالا دیگر فهمیده بودم که او هنوز در دست ساواک است. گفت: «نمی‌خوای بیام ببینمت. من روزه هستم؛ تو روزه نیستی؟». گفتم: «نخیر! من روزه نیستم. برای چی آمدی؟». آخر نمی‌دانستم به او چه بگویم؟ هرچه می‌گفتم، می‌رفت به ساواک... چیزی نداشتم که به او بگویم. بعد گفت: «نمی‌خوای؛ دوست نداری بیام؟». گفتم: نه. گفت: «برات چیزی خریدم». گفتم: «من به چیزی احتیاج ندارم»! همین. دیگر نیامد و من دیگر او را ندیدم. [۱۰]

س: شما از بهمن ١٣۵٢ تا بهمن ١٣۵٧ زندان بوديد. چهار سال از اين پنج سال به كسى از خانواده‌تان اجازه ملاقات با شما را ندادند. در مدت حبس متحمل سخت‌ترين شكنجه‌ها شديد...

ج: بله، مرا در مشهد در حین اجرای مأموریت در بهمن ۱۳۵۲ دستگیر کردند. با خودم نارنجک داشتم. سیانورم را خوردم؛ اما فوراً مرا به یک کلینیک رساندند و نگذاشتند بمیرم. به آن‌ها گفتم که چریک فدایی خلق هستم. در زندان دو روز مرا از میله‌های پنجره آویزان کردند. شوک الکتریکی دادند. بعد مرا با هواپیما به تهران بردند. نُه ماه زیر شکنجه بودم: شلاق، دست‌بند قپانی، آپولو، ماه‌ها انفرادی...

س: بله، آن‌قدر آزارتان دادند كه يک بار هم دست به خودكشى زديد و با شيشه‌ى شكسته‌اى رگ‌تان را بریديد؛ بهار ١٣۵٣ بود انگار؟

ج: بله.

س: اما احساس من اين است كه هيچ‌كدام از آن شكنجه‌ها به سختى هفت هشت روزى كه با ابوالحسن در يک سلول بوديد، نبود. درست مى‌گويم؟

ج: بله. واقعاً سخت‌ترين دوره بود؛ سخت‌ترين شكنجه بود كه بچه‌ى آدم را بگيرند، اول بزنند، بعد به او محبت كنند، شستشوى مغزى‌اش بدهند. ضد چريكش كنند تا آنجايى كه طرف ساواک را بگيرد. تا كجا، تا كجا، تا كجاى آدم مى‌سوزد؛ تا استخوان مى‌سوزد. فقط قلب آدم نیست که مى‌سوزد. مريض شدم.

س: با اجازه‌تان برگردیم به دوران پس از انقلاب و پيش از خروج‌تان از ایران...

ج: وقتی که من از زندان بیرون آمدم، مریض بودم. مرض قند داشتم. مدتی تحت رژیم شدید بودم. رفقا می‌خواستند مرا به خارج بفرستند؛ ولی من نمی‌پذیرفتم. البته به توصیه‌ی رفقا، برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم. برای پاسپورت گرفتن، نیاز به آدرس بود. من هم تازه از زندان بیرون آمده بودم و آدرسی نداشتم. نمی‌توانستم بگویم که در زندان بودم. پس از چند ماه که توانستم آدرسی جور کنم که خانه‌ی دختر خواهرم بود، پاسپورت گرفتم. سال ۵٨ یا ۵٩ بود. اما پاسپورتم دست نخورده ماند و اصرار رفقا برای فرستادن من به خارج به جايى نرسيد. نمی‌خواستم از ايران بروم. مى‌خواستم بمانم و کار کنم. من اول در ستاد [سازمان چريک‌هاى فدايى خلق] کار می‌کردم. هر وقت كه مى‌خواستم داخل ستاد بشوم، مرا مى‌گشتند. آن‌وقت من رفقایی را که در سازمان بودند، نمی‌شناختم، آن‌هايى را كه مى‌شناختم دیگر نبودند؛ یا شهید شده بودند، يا در زندان بودند؛ مثل حماد [شیبانی]. در واقع من دیگر حتا نمی‌دانستم که عضو سازمان هستم یا نه؟ اول مرا در کمیته‌ی ضربت گذاشتند.[...] رفتم پيش مسئول آن كميته و گفتم: رفيق من مى‌خواهم كار كنم؛ كار جدى كنم. من پنج سال زندان بودم؛ از همه چيز دور بودم. مى‌خواهم كار كنم.[...] گفت: خُب مطالعه کنید. گفتم اگر مى‌خواستم كتاب بخوانم كه مى‌ماندم خانه‌ام و كتاب مى‌خواندم. من مى‌خواهم كار كنم؛ زياد هم كار كنم. جمشيد طاهرى‌پور کلاس‌هایی برای هواداران می‌گذاشت که من هم در آن شرکت می‌کردم. حرفش این بود که نه خط مشی رفیق جزنی را تبلیغ کنید و نه خط رفیق احمدزاده را. فقط خط مشی سازمان را تبلیغ کنید. حالا اینکه سازمان چه می‌گفت و خط مشى‌اش چه بود را دیگر نمی‌گفت! بعد به من گفتند بروم در کارخانه‌ى كفش ملى کار کنم. من گفتم اگر به کارخانه بروم، نظرات خودم را تبلیغ می‌کنم، نه نظرات سازمان را. کمی پیش‌تر، مهدى فتاپور که سخنگوی سازمان بود، در یک سخن‌رانی گفته بود: ما اشرف دهقانى را اخراج کرده‌ایم. من می‌گفتم این طور نیست. می‌گفتند: «چطور ممکن است؟ فتاپور سخنگوی سازمان است»! می‌گفتم:«بی‌خود می‌گوید»! من چنین چیزی را اصلاً باور نمی‌کردم. بعداً که با او برخورد شده بود، حرفش را عوض کرده و گفته بود: «اشرف خودش رفته؛ اخراج نشده». حماد را هم که می‌شناختم، اغلب نبود و این طرف و آن طرف می‌رفت. بعد هم که دستگیر شد. پیش از دستگیری، با او صحبت می‌کردم و می‌پرسیدم سازمان به کجا می‌رود و چه‌کار می‌کند؟ به جز او، در میان اعضا، من دیگر کسی را نمی‌شناختم. اما چون به من رفیق مادر می‌گفتند، هواداران مرا می‌شناختند.[...] خُب می‌دانستند که من طرفدار مبارزه‌ی مسلحانه هستم. طرفدار نظرات رفیق احمدزاده هستم. وقتی رفیق اشرف و دیگر رفقا از سازمان که مبارزه‌ی مسلحانه را رد کرده بود و سیاسی کار شده بود، بیرون آمدند و چریک‌های فدایی خلق را درست کردند، من هم به آن‌ها پیوستم.

س: ... و در بخش چاپ چريک‌هایى فدايى، سرگرم به كار بوديد تا كمى پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز سركوب فراگير. و در آن وضعیت که حلقه‌ی محاصره هر روز تنگ‌تر می‌شد و این دوره همراه بود با سرگردانی و بی‌خانمانی، تصمیم به خروج از کشور گرفتید.

ج: از تهران به کردستان رفتیم. پیشمرگه‌ها کمک کردند و ما را به کردستان بردند. مدتی آنجا بودم. در این مدت، یک بار به تهران برگشتم؛ پیش از اینکه به خارج بیایم.

س: در کردستان چه می‌کردید؟ بیشتر در مقر بودید یا در شهر؟

ج: شهر که نه. بیشتر در ده بودیم.

س: مثل پیشمرگه‌ها لباس می‌پوشیدید؟

ج: بله. در کردستان آدم را با اسلحه‌اش می‌شناسند و به عنوان پیشمرگه.

س: یعنی در کردستان که بوديد، در مقر چریک‌ها بوديد و شما را به عنوان چریک و پیشمرگه می‌شناختند؟

ج: پیشمرگه‌ها آن‌هایی هستند که عملیات می‌کنند. من که نمی‌کردم. به من می‌گفتند تو عملیات نرو! مادرها و زن‌ها در آنجا کمتر این کارها را می‌کردند. کردها آدم‌های خیلی خوبی هستند. دوست‌شان داشتم. از زندان که آزاد شده بودم، آمپول‌زنی یاد گرفته بودم. وقتی آن‌ها احتیاج به تزریق آمپول داشتند، برای‌شان می‌زدم. برای زن‌ها البته. آمپول مردها را باید مردها می‌زدند. یک بار البته یک آقایی آمده بود که باید آمپول می‌زد و پیشمرگه نبود. یکی از رفقا گفت: اشکالی ندارد اگر شما بزنید؟ من گفتم که برای من که اشکالی ندارد! شما می‌گویید حتما باید مرد باشد. خلاصه آمپول او را زدم. آدم‌های خیلی مهربان و مهمان‌نوازی بودند. زن‌ها به من می‌گفتند تو عملیات نرو. خطرناک است؛ ممکن است کشته شوی. می‌گفتم من باید به راه بچه‌هایم که کشته شده‌اند بروم. تازه این‌ها هم بچه‌های من هستند که این عملیات را می‌کنند.

س: در مجموع، اقامت‌تان در کردستان چه مدت طول کشید؟

ج: من در زمستان سال ١٣6٠ تهران را ترک کردم و در زمستان سال ۶١ هم به پاریس رسیدم؛ ٢٣ دسامبر سال ۱۹۸۲.

س: از کردستان چطور به اروپا آمدید؟

ج: پیشمرگه‌ها کمک کردند.

س: از چه راهی خارج شدید؟

ج: از راه عراق!

س: تصمیم ترک ایران برای‌تان آسان بود؟

ج: بنا بود من به اینجا بیایم و کار کنم. آدم مبارزی که می‌خواهد کاری بکند، می‌خواهد برای مردم‌اش مبارزه کند، وقتی که شرایط را کاملاً بر او محدود می‌کنند، هر لحظه ممکن است او را بگیرند، از انجام هر کاری محروم می‌شود، چاره‌ای ندارد جز اینکه فرار کند و به جای دیگری برود. این نوعی عقب‌نشینی‌ست. البته زندگی در تبعید هم سخت است. وقتی می‌آیی به جایی که بالاخره آزادی و دموکراسی، هرچند آبکی وجود دارد، هر لحظه به مردم خودت فکر می‌کنی و دلت پیش آن‌هاست. به شرایط زندگی‌شان فکر می‌کنی، به جنگ، به بمباران، به کشتارها و... از همه‌ی این‌ها ناراحت بودم. آدم پیش مردمش نیست. بعد هم می‌بینی در اینجا کار زیادی انجام نمی‌شود. خُب سخت می‌شود. بله، تصمیم سختی بود...

س: این‌ها را می‌فهمم. منظور من اما اين بود كه احساس درونی‌تان چه بود وقتى رفقا به شما گفتند باید ایران را ترک کنید و به اروپا بروید؟ آیا تصمیم به ترک ایران برای شما که آن زمان چهل و چند ساله بودید، آسان بود؟ دشوار بود؟ به خودتان چه مى‌گفتيد؟ فکر می‌کردید این هم بخشی از مبارزه است و ضرورت‌های مبارزه ایجاب می‌کند که ديروز به زندان و امروز به خارج برويد؟ و از خارج مبارزه‌ی عليه جمهورى اسلامى را ادامه دهيد...

ج: بله. می‌گفتم این هم بخشی از مبارزه است و باید سختی را تحمل کرد...

س: یعنی تصمیم شما به خروج از ایران، یک تصمیم مبارزاتی بود؛ برای ادامه‌ی انقلاب و مبارزه علیه جمهورى اسلامى؟

ج: همین‌طور است.

س: آیا هيچ تصور می‌کردید که ممكن است بيش از ٢5 سال در فرانسه بمانید؟

ج: نه! وقتی به من کارت اقامت ده ساله دادند، به خودم گفتم این‌ها چه فکر کرده‌اند؟ اینکه ما اينجا ده سال می‌مانیم؟!‬

س: تصور مى‌كرديد چند سال مى‌مانيد؟

ج: فکر می‌کردم دو سه سال می‌مانیم و برمی‌گردیم.

س: تبعید را چگونه زندگی کردید؟ این سال‌ها بر شما چگونه گذشته؟ شکست جنبش برای‌تان چه معنايى داشته؟

ج: به شکست اهمیت زیادی نمی‌دهم. هر مبارزه‌ای پیروزی دارد، شکست هم دارد. این دوره برایم یک دوره‌ی عقب‌نشینی بود. زندگی‌ِ این دوره را هم باید تحمل می‌کردیم. باید کار هم می‌کردیم. من به زندگی در اینجا خیلی امید داشتم؛ به آدم‌ها، به نیروهای اپوزیسیون و رهبران‌ که اغلب در پاریس بودند. فکر می‌کردم آن‌ها باید کاری بکنند؛ بايد صدای مردمی باشند که در آتش و خون‌اند. و این صدا را به گوش مردم دنيا برسانند. متأسفانه نشد. هرچه زمان گذشت، وضع بدتر هم شد. حتا شعارهایی که می‌دادیم - مرگ بر جمهوری اسلامی و...- از بین رفت. به جایی رسیدیم که وقتی مبارزات دانشجویی در سال ١٣٧٨ در ايران پيش آمد و دانشجويان در شرایط سرکوب با شعارهاى‌شان كليت رژيم را نفى مى‌كردند، كسانى كه در پاريس تظاهرات برگزار کردند، حتا همان شعارها را هم سانسور کردند! به همين خاطر کم‌کم کسی به این برنامه‌ها هم نمی‌آمد. یا در برنامه‌ای که برای قتل‌های زنجیره‌ای در میدان باستیل - در آن سرما- برگزار شد. در پایان برنامه، برنامه‌ی ساز و آواز ترتيب دادند. به مسئول آنجا گفتم: پس شعارها چه می‌شود؟ گفتند: مادر، به موقع خودش شعار هم مى‌دهيم. شما ناراحت نشوید! وقتى ديدم كه برنامه‌ى شعار دادن ندارند، خودم چند شعار دادم. اما کسی شعارها را با من تکرار نکرد. از ميدان باستیل تا خانه را گریه کردم. از خود می‌پرسیدم این اپوزیسیون و رهبرانش که بیشترشان اینجا هستند، پس چه می‌کنند؟ نویسنده‌ها را کشتند، چند روز پلاكارد دست‌مان گرفتیم و وسط ميدان باستيل ايستاديم. اعلامیه پخش شد، با مردم صحبت كردند، امضا جمع کردند؛ اما یک شعار هم علیه جمهوری اسلامی ندادند!‬‬

۱۰ ژوئن ۲۰۰۶

پانویس‌ها

[۱] علی اکبر (فریدون) جعفری در سال ۱۳۲۷ در تهران به دنیا آمد. پس از پایان دبیرستان در کنکور سرتاسری شرکت کرد و در رشته‌ی اقتصاد دانشگاه تهران پذیرفته شد. با آغاز مبارزه‌ی مسلحانه در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، به چریک‌های فدایی خلق پیوست و به خاطر توانایی‌‌هایی که از خود بروز داد، به عضویتِ مرکزیت سازمان برگزیده شد. او در دوم اردیبهشت سال ۱۳۵۴، در یک تصادف اتومبیل جان خود را از دست داد. (برگرفته از نبرد خلق ارگان سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، شماره ششم، اردیبهشت ۱۳۵۴).

[۲] نادر شایگان شام‌اسبی (ثمره‌ی ازدواج اول قلیچ شایگان و فرزند خوانده‌ی فاطمه سعیدی)، در ۲۴ دی ۱۳۲۴ در شهر ساری و در خانواده‌ی کارگری به دنیا آمد. دوران متوسطه را در دبیرستان اقبال آشتیانی تهران و سپس در مدرسه‌ی عالی نقشه‌برداری، به پایان رساند و در مس سرچشمه سرگرم کار شد. در همین زمان است که به همراهی نادر عطایی و حسن رومینا و شماری دیگر یک محفل انقلابی را شکل داد. محفل نادر شایگان در سال ۱۳۵۱ با مصطفی شعاعیان یک گروه چریکی به وجود آورند. نادر در سال ۱۳۴۵ مورد پیگرد ساواک قرار گرفت و در پنجم خرداد ۱۳۵۲ در جریان یک نبرد مسلحانه‌ی خیابانی، به دست مأموران ساواک از پا درآمد.

[۳] مصطفی شعاعیان در سال 1314 به دنیا آمد. در نوجوانی، به نهضت ملی گرایش یافت. در سال ۱۳۳۷ در دانشگاه پلی‌تکنیک تهران پذیرفته شد. در این دوره‌ی دانشجویی‌ست که به "فراگیری مارکسیسم" نشست و از پان‌ایرانیسم بُرید. با پایان گرفتن "تنفس کوتاه" سال‌های ۴۱ـ ۱۳۳۸ و فروکش مبارزه‌ی سیاسی، به استخدام هنرسرای کاشان درآمد و چندی در این شهر به تدریس پرداخت. در اینجاست که اولین کتابش، نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل را نوشت که اجازه چاپ نیافت. با آغاز مبارزه‌ی مسلحانه در سیاهکل، به جنبش چریکی شهری روی آورد و کتاب شورش را نوشت (1351). یک سال بعد، این کتاب انقلاب نام گرفت. در همین دوره، همراه با رفیق هم‌رزمش نادر شایگان و جرگه‌ی مارکسیستی‌ای که به یاری او شکل گرفته بود، پیوستن به چریک‌های فدایی خلق را در دستور کار قرار داد. پیوندش با چریک‌های فدایی پس از یک دوره‌ی جدل فکری، در شهریور ۱۳۵۳، به گسست قطعی از این سازمان انجامید. مصطفی شعاعیان در ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ در جریان یک درگیری مسلحانه با مأمورین گشت پلیس تهران از پا در آمد.

[۴] کاظم سلاحی در سال ۱۳۲۵ در همدان زاده شد. در سال ۱۳۴۶ در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته‌ی شیمی دانشکده‌‌ی فنی پذیرفته شد. در دانشگاه با عباس مفتاحی آشنا شد و با شکل‌گیری گروهی که مفتاحی، احمدزاده و پویان در هسته‌ی مرکزی‌اش قرار داشتند، به آن گروه پیوست. کاظم سلاحی در سال ۱۳۴۹ از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد؛ اما جهت تدارک مبارزه‌ی چریکی، زندگی مخفی پیشه کرد. کاظم در دی ماه ۱۳۴۹ در آستانه‌ی ورود به خانه‌ی تیمی‌اش، به دست مأموران ساواک بازداشت شد. کاظم را پس از چند ماه شکنجه‌ی طاقت‌فرسا، در روز ۱۴ تیر ۱۳۵۰ به جوخه‌ی اعدام سپردند.

[۵] حماد شیبانی عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران در روز ۱۵ فروردین ۱۳۵۸ در فرودگاه مهرآباد تهران بازداشت می‌شود. دستگیری شیبانی خودسرانه و بی‌مجوز قانونی بود. در روز ۳۱ فروردین نیز دفتر سازمان چریک‌های فدایی خلق در آبادان مورد یورش و چپاول حزب‌الله قرار می‌گیرد و 42 تن از اعضا و هواداران آن سازمان به اسارت برده می‌شوند. (برای آگاهی از چند و چون این ماجرا، نگاه کنید به "دو بازداشت"، نوشته‌ی همین نگارنده در کتاب گریز ناگزیر، پیش‌گفته.

[۶] حمید اشرف در روز ١٠ دى ١٣٢۵ در خانواده‌ای کارمند، در تهران به دنيا آمد. در سال ١٣4٢ به عضويت گروه بيژن جزنى درآمد. در سال ١٣۴۴ از دارالفنون ديپلم رياضى گرفت. در سال ١٣۴۵ وارد دانشگاه شد و در رشته‌ى مهندسى مكانيک دانشكده فنى ثبت نام کرد. پس از دستگيرى بيژن جزنى، حسن ضياء ظريفى و ديگر اعضاى رهبرى در سال‌هاى ۴٧- ١٣۴۶، در آبان ماه ۴٧ در مركزيت گروه قرار گرفت و به بازسازى آن پرداخت. حميد اشرف همراه با همه‌ى اعضاى كميته‌ی مركزى سازمان چريک‌هاى فدايى خلق، در سحرگاه سه شنبه ٨ خرداد ١٣۵۵ به دست مأموران ساواک و نيروهاى انتظامى كشته شد.

[۷] در روزنامه کیهان پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۵۵ با حروف بسیار درشت آمده است: «۴ تروریست در چهار نقطه‌ی تهران کشته شدند.» اسامی تروریست‌های مقتول: حمید آرین، ابوالحسن شایگان شام‌اسبی، نادره احمد هاشمی، افسرالسادات حسینی. در شرح خبر که در صفحه ۲ کیهان آمده، از قول "مقامات آگاه" می‌خوانیم: «... این افراد که... ۲ نفر زن و ۲ نفر مرد بودند در روزهای ۹ و ۱۰ تیر ماه در خیابان‌های مختلف تهران با مأموران مواجه و هر چهار نفر آن‌ها مبادرت به مقاومت مسلحانه نموده و در اثر پرتاب نارنجک به وسیله‌ی ۲ نفر از آنان یکی از مأموران و چهار نفر از عابران مجروح شدند که خوشبختانه صدمات وارده به این پنج نفر شدید نیست...».

[۸] شیرین معاضد (فضیلت کلام) به سال ۱۳۲۴ به دنیا آمد. از آنجا که بسیاری از اعضای خانواده‌اش توده‌ای بودند، از کودکی با مسایل سیاسی و ادبیات انقلابی دم‌خور بود. در امتحانات نهایی ششم ابتدایی، شاگرد اول مدرسه‌های تهران شد. پس از به پایان رساندن دبیرستان (ولی‌الله نصر) دوره‌ی تربیت معلم را گذراند و به آموزگاری پرداخت. هم‌زمان در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه تهران ثبت نام کرد. در سال ‍۱۳۴۶ دوره‌ی لیسانس را به پایان رساند. او از اولین زنانی‌ست که به جنبش چریکی پیوست، و تا عضویت در مرکزیت سازمان چریک‌های فدایی خلق پیش رفت. در روز ۶ اردیبهشت ۱۳۵۳، در درگیری مسلحانه با مأموران امنیتی حکومت شاه با قرص سیانوری که همیشه زیر زبان داشت، دست به خودکشی زد. اما سیانور درجا عمل نکرد. به دقت دانسته نیست که شیرین معاضد در بیمارستان شهربانی جان باخت و یا در آنجا مورد درمان قرار گرفت و سپس زیر شکنجه‌ی مأموران ساواک جان سپرد.

[۹] تراژدى كشته شدن ناصر و ارژنگ شايگان شام اسبى را كه در سازمان چريک‌هاى فدايى خلق ايران، دانه و جوانه ناميده مى‌شدند و در ٢۶ ارديبهشت ١٣۵۵ در جريان حمله‌ى ماموران ساواک به خانه‌ى تيمى‌اى كه در آن مى‌زيستند كشته مى‌شوند، در اعلاميه‌ى اين سازمان آمده است. (پیروز باد جنبش ظفرمون مسلحانه‌ی ایران، نبرد خلق، شماره هفتم، خرداد ۱۳۵۵، صص ۱۸۸ ـ ۱۸۱). برای آگاهی بیشتر درباره‌ی زندگی و مرگ این دو کودک خردسال نگاه کنید به: "یاد یاران یاد باد، پای خاطرات رفیق مادر (فاطمه سعیدی شایگان) در سی‌امین سالگرد جان باختن فرزندان فدایی‌اش"، انتشارات چریک‌های فدایی خلق ایران، مهر ۱۳۸۵.

[۱۰] روايت داستان‌گونه‌اى از اين رويداد را على‌اشرف درويشیان ساخته و پرداخته كه زير عنوان فصلى از رمان هميشه مادر‌ در ايران به چاپ رسيده است؛ نخستين بار در بهار سال ١٣٨٢ در نشريه‌ی معيار، ويژه‌ى فرهنگ و ادب صص ۵۶- ۵۴ و سپس با جرح و تعديلاتى در نقد نو، سال سوم، شماره‌ى ١۶، دى و بهمن ٨۵ صص ۶٩ و ٧٠.