عصر نو
www.asre-nou.net

خرکاسه بشقابی


Mon 7 04 2025

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
تمام سی سال عمرش را تو خیابان کشتارگاه گذرانده بود.همه ی بزن بهادرها و قصابهای سرشناس منطقه براش لنگ می انداختند.زن ویک پسر شش هفت ساله داشت. نوچه های تو خیابان جمشیدش باج سبیل‌هاي گرفته را باید هر شب جمعه تحویل و دستورهای هفته ی بعد را ازش می‌گرفتند. هرشب تو یکی از کافه‌های شبانه محله جمشید مست می‌کرد، عربده می‌کشید و از صغیر و کبیر زهر چشم می‌گرفت. نوچه هاش از نزدیک و دور هواش را داشتند.گاهی طرف یا طرف‌های مقابل زورشان می‌چربید و می‌رفت که پوزه‌ش را به خاک بمالند،نوچه‌ها هجوم می‌بردند و عرض اندام کننده‌ها را فراری می‌دادند. او را که معمولا مست و پاتیل بود، از معرکه بیرون می‌کشیدند و با ماشین می‌بردنش خانه، تحویل زنش می‌دادند و تو سیاهی شب گم می‌شدند.

آن شب با چهار پنج قصاب از جنس خودش میزی را کنار صحنه موسیقی و رقص و ترانه اشغال کردند.جوجه کباب به نیش کشیدند، عرق کشمش پنجاه و پنج بالا انداختند، قهقهه زدند و حریف با دل و جگر طلبیدند. تو کافه شکوفه نو از ما بهتران بالانشین هم میزهائی داشتند و نمی‌شد خیلی عربده کشی کرد. خروسخوان گذشت و هوا گرگ و ميش شد. میز و صندلی‌ها جمع می‌شد که قصاب‌های پاتیل تلوتلوخوران خارج شدند. نوچه‌ها انداختنش تو ماشین و دم در خانه تحویل زنش دادنش.

خیلی زیاده‌روی کرده بود.از در وارد که شد، نتوانست راهرو را بگذرد، رو موکت کنار در دستشوئی ولو شد.خرخرش درآمد، نفسش بند می‌آمد. زنش یک لیوان آبلیموتو حلقش خالی کرد و یک لگن پلاستیکی زیر دهنش گرفت. عق زد و هر چه خورده بود تو لگن بالا آورد. ربع ساعتی دراز افتاده ماند، سر و دست و پاش را تکان داد و بلند شد. داخل دستشوئی و توالت شد. سرش را زیر شیر دستشوئی گرفت. آب سرد سر و صورت و گردنش را شستشو داد، چشم وذهنش باز شد. سر و صورت و گل و گردنش را با حوله خشک کرد. بیرون آمد، هنوز سرش گاو گیجه داشت. داد کشید:

«مهری! ذلیل مرده کجائی!کوری!نمی بینی! بیا زیر بغلمو بیگیر و بکشونم که لااقل رو تخت سقط شم،لاکردار!»

زنش زیر بغلش را گرفت و تا کنار تخت کشاندش. خواست لباسش درآورد،کنارش زد و گفت:

«ولم کن!سرم داره میترکه لاکردار! همینجور با لباس رو تخت می افتم. هیچ صدائی نباشه، تا شبم که خوابیدم،کاری به کارم نداشته باش، چن ساعت که بخوابم سر درد سگ مصب دست از سرم ور میداره.»
ساعت ازده نگذشته دوره گردهای خیابان جلوی خانه با آوازهای بلبلی از همه رقم کارشان را شروع کردند:

«دل دارم! قلوه دارم!جیگرای بره دارم، جیگر گوشه‌های نرم تراز پنبه دارم!....»

«شاتوته! شاه توته! قاتل صفراست! بیا که جیگر جلا میده!...»

«آب حوضیه! آب حوض می‌کشیم! خانوما اگه کار دیگه‌م داشته باشن میکنیم.آب حوضیه! آب حوض می‌کشیم!....»

«نون خشکیه!نمکیه!چیزای دیگه‌م می‌خریم!نون خشکیه! نمکیه!...»

«کاسه بشقابیه! سرویسای کامل گلسرخیه!. مفت میدم،بیا که دیگه گیرت نمیاد!...»

انگارخرکاسه بشقابی هم خودراباصدای صاحبش هماهنگ کرده بود.هربارکه صدا می‌کرد، با صدای خاصی عرعر می‌کرد.

صدای عرعرخرعصب خراش بود. قصاب جاهل راکه تازه چشم‌هاش گرم میشد،از خواب پراند. سرش هنوز از درد می‌ترکید. عرعر دوم خرازروتخت و خانه بیرونش کشید.رو به روی در خانه گریبان کاسه بشقابی را گرفت، یک جفت سیلی تو صورتش کوبید و با چشم‌های در خون نشسته نعره کشید:
«مرتیکه‌ی جاکش! سرآوردی! واسه چی خودت و خرت این‌همه نعره می‌کشین! نمیدونی سرم داره می‌ترکه از درد! تا دل و روده تو نریخته‌م بیرون،گورتو گم کن!...»

کلمه جاکش به رگ غیرت کاسه بشقابی گردن کلفت نیشتر زد. بی مقدمه مشتش را گره کرد و مثل پتکی وسط سینه‌ی قصاب جاهل کوبید و نقش زمینش کرد. خرکاسه بشقابی انگار خوشحال شد و شروع کرد به عرعر کردن. قصاب جاهل بلندشد، خود را جمع و جور کرد و اطراف را پائید،کاردش را بیرون کشید و شکم خر را که هنوز عرعر می‌کرد، سرتاسر درید....