زری خانوم
Sun 9 03 2025
علی اصغر راشدان
" به به، زری خانوم! حاجی حاجی مکه! میدونی حول وحوش بیشتر از چار دهه است که از اوضاع حال و احوال هم بی خبریم! انگار همین دیروز بود. پرافت و خیز و سخت، اما با سرعت باد و برق گذشت. عمرو زندگی با هیچ احدالناسی پیمان اخوت نبسته و نمی بنده و سرآخر به هیچ بنی بشری وفا نمیکنه. چه زود دیر شد، همین پریروز بود که تو خیابونای خاکی نشابور، تو عروسک بازی و من شهر را به ستوه آورده بودم. تو کوچه باغا جفتک اندازی و به انگور یاقوتیا و زردآلو های گل انداخته ی آبدار دست درازی می کردم. زندگی واقعی بچه ی آدمیزاد همان ده پانزده سال دوران بچگیه، بقیه ش حمال الحطبی خالصه. هرکدوم از تموم دلبستگیهاش یه قفل و زنجیر بردگی میشه به دست و پاهاش، آدم اصلا و ابدا حالیش نیست از کجا میخوره. انگار افتادم رو دنده ی روده درازی و یه ریز گفتن، تقصیر توست که اینهمه سال جوری مشغول رتق فتق امورات عدیده بودی که پاک مارو به باد نسیان سپردی، بالاخره میباس اینهمه دل پریای تلنبار شده ی این همه سال رو یه جورائی ریخت بیرون. تو بگو، تو فاصله ی این مدت دراز، کجاهارو فتح وچنتا در خیبر رو جاکن کردی؟ همه چی رو مفصل تعریف کن و ته دلتو بریز رو سفره تا ببینم کجای دنیا وایسادی. من که تواین بیشتر از چار دهه، یکریز با فراز و نشیبا و دربه دری دیارون دست و پنجه نرم کرده م، حالام که تقریبا به حول و حوش ته خط میرسم، گذشته هارو مرور که میکنم، مات و متحیرم که چه جون سختی بودهم که تاهنوز سرپا و هفتا کفن نپوسندهام، شاید موروثی و نژادی و حاصل جان سختی پدرانمون بوده که باعث شده دوام بیارم و زرتم قمصور نشه و بازم تو دیاران غربت شبانه روز رو با یه نواختی میگذرونم که اگه فاکتوربگیریم، تمومش میشه یکی دو شبانه روز، خلاص!..تعریف کن، شیشدونگ گوشام باتوست!..."
" ای بابا، چی و ازکجاش بگم، آق داداش، تو مثل سعدی جهان گردی کردی و من مثل حافظ، ازهمین شهر خودم تکون نخورده م، تموم عمرمو همینجا گذروندم، فرق چندونیم نداره، بایدیه جورائی سرزندگی رو زیرآب کرد و این چار روز عمر رو گذروند، هرکی یه جور میگذرونه، تو اونجور گذروندی، منم اینجوری پشت سرگذاشتمش، درهرصورت هردوتامون با فاصله چن سال، یواش یواش داریم به حول وحوش ته خط نزدیک می شیم..."
" همه ی ایناکه میگی، همون حرفا ودرد دلای منه، اما میخوام بدونم تواین بیشتر ازچار دهه و درغیاب من، کدوم قله هارو فتح کردی تا دلم خوش باشه که مثل من، بی حاصل، هدرنرفتی و به ته خط نزدیک نشدی. "
" هیچ چی، آقا دادشی که شوما باشی، شوهر کرده م، دوتا دخترو یه جفت پسر تحویل دنیا داده م، به نحواحسن بزرگ کرده م وتحویل اجتماع داده م، زن وشوهر و به هرکدام یه خونه داده م، یکی مهندسه، یکی بسازوبفروشه، یکی شرکت داره، یکیم منشیه. اوضاع زندگی، امورات و حال و احوالم؛ ازهمه جهت باب مذاق وخوبه، اما..."
" اما...! اما چی! این اما رو واسه م روشن کن. "
" اما شوما باور مکن که همه چی باب مذاق بوده وهست..."
" من و تو از بچگی از زیرصفر شروع کردیم، حالا یه مهندس، یه بساز و بفروش، یه صاحاب شرکت و یه منشی تحویل جامعه دادی، به هر کدومم یه خونه دادی، خودتم یه خانه و باغ درندشت داری، واسه چی این همه ناشکری میکنی، چی باب مذاق نیست، بیرحم روزگار!..."
" پریروز دخترم منو برد مشهد پیش دکتر، تموم آزمایشا رو ازم گرفتن، کبدم چربه ویه کیست داره، قلبم ناراحته، قرص وداروهائی داده که میباس تا همیشه استفاده کنم..."
" این که تقدیر همه ی پابه سن گذاشته هاست، هیچ کاریشم نمیشه کرد، دیر و زود داره، سوخت وسوز نداره، به سراغ همه میاد. منم کمابیش ازاین مقولات دارم. "
" شوما چیجوری باهاشون کناراومدی، آق داداش! "
" یه کم به خودت بیا، تموم امور دنیاومافیهارو بگذارکنارو فراموش کن، آدم، تموم ثروت و دارائیهائی که تو تموم عمرش باهزارملالت جمع کرده، تموم دور اطرافیا ازش ارث میبرن، اما خود آدم، سرآخر تنهاکسیه که ازمال خودش یه سوزنم ارثیه نمیبره!... دنیاومافیها روفراموش کن، هر روز تو هوای پاک و تمیز باغت، باخیال راحت و سبکبار، خیلی آروم وملایم، یه ساعت قدم بزن، برای سلامتیت خیلی مفیده و بهترین داروست..."
|
|