عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

ظهر سه‌شنبه

ترجمه علی اصغر راشدان
Thu 6 03 2025



قطار دره لغزنده سنگ‌های زرد زنگ زده را ترک کرد، توی مزارع بیکران تنگاتنک هندسی موزپیش رفت. هوانمناک شد. دیگر باد دریا حس نمی‌شد. ستون دودی خفه کننده از پنجره واگن ها نفوذ کرد. باریکه راه موازی راه آهن توی آشغال
گاری‌های بار زده دسته‌های سبز موزی بود که با گاو کشیده می‌شدند. در دو طرف راه پهنه ی بی کشت، ساختمان های اداری با هواکش‌های برقی دیده می‌شدند. آلونک‌ها با سنگ‌های قرمز پشتی و خانه‌های شخصی با صندلی‌های سفید و میزها با نخل‌های خا‌کی رنگ و تراس‌ها با بوته‌‌های رز دوره شده بودند. ساعت یازده صبح بود و گرما هنوز مسلط نشده بود.
زن گفت «عزیزم، شیشه رو بکش بالا. الان مو‌هات غرق دوده می‌شه.»
دختربچه تلاش کرد شیشه را بالا بکشد، پنجره زنگ زده بود. تو واگن لخت درجه سه آن‌ها تنها مسافرها بودند. نفوذ دود لوکوموتیو از پنجره ادامه داشت. دختربچه از جاش برخاست و تنها دارائی‌اش را جا گذاشت: کیسه‌ای پلاستیکی با خوراکی و دسته‌گلی پیچیده توی کاغذ زیتون. زیر پنجره رو در روی مادرش نشست. هر دو لباس فقیرانه سوگواری پوشیده بودند. زن با پلک‌های به رنگ آبی درآمده و جثه ظریفش، توی لباسی از ریخت افتاده، پیرتر از آن به‌ظر می‌رسید که مادر دختر باشد. گیس‌هاش را به سبک مذهبی ها کوتاه کرده بود. تو تمام مدت سفر، پشتش را به پشتی چسبانده و کیف چرمی لاک الکلی شکننده‌اش را با هر دو دستش تو آغوشش گرفته بود. با حالتی که از عادات تهیدست‌هاست، باآرامشی پرهراس نشسته بود.
ساعت دوازده گرما جاگیر شد. قطار تو ایستگاهی بی آبادی ده دقیقه ایستاد که آب‌گیری کند. بیرون توی سکوت پر راز مزارع، سایه‌ها طراوتی تازه داشتند. توی واگن هوای خفه بوی چرم دباغی نشده می‌داد. قطار حرکتش را کندتر نکرد. دو روستا، با خانه‌های چوبی رنگارنگ را از کنارش گذراند. سر زن خم برداشت و وارد عوالم چرت شد. دختر بچه کفشش را بیرون کشید و راهی دستشوئی شد و دسته گل پلاسیده را تو آب گذاشت.
دختر که برگشت، مادرش با خوراکی منتظرش بود. تکه‌ای پنیر؛ نصف نان ذرت و یک بیسکویت به او داد. برای خودش هم همان سهم را از کیسه پلاستیکی بیرون آورد. تو فاصله غذا‌خوردن شان، قطار پل فلزی‌ئی را آهسته گذشت و به روستائی شبیه قبلی نزدیک شد. گروهی مردم تو میدان ایستاده بودند. یک دسته نوازنده توی گرمای سوزاننده، ملودی شادی را می‌زدند.
در انتهای روستا اراضی کشاورزی، توی دشتی وسیع و خشک پایان می‌یافت.
زن خوراکش را تو جاش گذاشت، گفت « کفش‌تو پات کن.»
دختربچه بیرون را نگاه کرد. جز دشت خالی که دوباره قطار توش سرعت گرفته بود، چیزی دیده نمی‌شد. آخرین تکه بیسکویت را توی کیسه کرد و کفشش را با تندی پوشید. زن شانه‌ای به او داد، گفت «سرتوشانه کن.»
دختر‌بچه سرش را که شانه می کشید، قطار سوت کشید. زن عرق زیر گلوش را خشک و چربی صورتش را با انگشت‌هاش پاک کرد. دختربچه شانه کشیدن موها‌ش را تمام کرده بود که قطار به اولین خانه‌های روستائی بزرگ و یاس‌آور مثل روستاهای دیگر نزدیک شد.
زن گفت « اگه تشنه‌ته، الان آب بخور، بعد از تشنگیم که بمیری، نمی‌تونی آب بنوشی، گریه نکنی‌ها!»
دختربچه با تکان دادن سرش قول داد. باد شعله‌ خیز خشک کننده، همراه با سوت لوکوموتیو و زوزه واگن قراضه، از پنجره هجوم آورد. زن کیسه‌ی ته مانده آذوقه را تو هم پیچید و تو کیفش چپاند. تصویر تمام روستا تو پرتو سه شنبه آگوست، مدتی دراز توی پنجره برق زد. دختربچه دسته گل را توی کاغذ زیتون خیس پیچید. از پنجره فاصله گرفت و به مادرش خیره شد و نگاه ملایم مادرش را دریافت کرد. سوت قطار شنیده شد و سرعتش فروکش کرد، لحظه‌ای بعد ایستاد.
هیچکس توی ایستگاه نبود. سایه درخت‌های بادام توی هر دو طرف خیابان ایستاده بود. تنها سالن بیلیارد باز بود. روستا تو گرما کف کرده بود.
زن و دختربچه پیاده شدند. ایستگاه متروک را گذشتند. موزائیک‌های ترک برداشته از فشار علف‌ها را آهسته گذشتند و از خیابان سایه گرفته بالا رفتند.
ساعت دو بعد از ظهر بود. ساعت خواب نیمه روز روستا بود. دکان‌ها و ادارات باز و مدرسه ساعت یازده می بست و کمی مانده به چهار و حول و حوش آمدن قطار، دوباره باز می‌کردند. تنها هتل مقابل ایستگاه، غذاخوری و سالن بیلیارد‌اش، مثل دفتر تلگراف گوشه میدان باز می‌ماندند. روی هم‌رفته به پیروی از راه و رسم ساختمان‌های موز، چفت در خانه‌ها از داخل بسته و در دکان‌ها پائین کشیده بود. توی بعضی خانه‌ها گرما به اندازه ای بود که صاحبانشان تو حیاط نهار می‌خوردند. دیگرانی هم صندلی به کول به سایه درخت‌های بادام پناه می‌بردند و چرت بعد از نهار را توی خیابان باز می‌زدند.
مادر و دختر بدون به هم زدن آرامش میان روز، خود را تو سایه درخت‌های بادام به روستا رساندند و مستقیما راهی خانه کشیش شدند. زن انگشت‌هاش را روی تور سیمی در کشید و لحظه‌ای منتظر ماند، دوباره پنجه کشید. هواکش برقی در داخل وزوز کرد. صدای پائی شنیده نشد. تنها جیرجیر سبک دری و هم‌زمان صدائی ملایم از پشت تورسیمی شنیده شد«کیه اون‌جا؟»
زن تلاش کرد از لای تور سیمی داخل را نگاه کند، گفت « با پدر کار دارم.»
« الان خوابه.»
زن پافشاری کرد « کارم واجبه.»، صدای آرامش لبریز یکدندگی بود. درز دربی صدا کمی باز شد و زنی رسیده و تو پر، پریده رنگ و با موهائی یخی رنگ ظاهر شد. چشم‌هاش پشت عینک ته استکانی‌اش کوچک به‌نظر می‌رسیدند. در را تمام قد باز کرد و گفت « بیائین تو.»
وارد اطاقی قدیمی سرشار از بوی گل شدند. مهماندارکنار نیمکتی چوبی هدایت و اشاره کردکه بنشینند. دختربچه نشست. مادر متفکرانه در جا ایستاده ماند و کیفش را به خود فشرد. صدائی از پشت هواکش برقی شنیده نمی‌شد. مهماندار توی آستانه در پشتی پیدا شد، خیلی آهسته گفت:
« شما باید بعد از سه بیائین. پدر پنج دقیقه پیش دراز کشیده.»
زن گفت « قطار سه و نیم میره.» جوابش کوتاه و متکی به خود و صداش ملایم و ملودیک بود.
مهماندار برای اولین بار خندید، گفت « خوب »
در پشتی که بسته شد، زن کنار دختر نشست. اطاق تنگ انتظار فقیرانه، جمع و جور و تمیز بود. نرده‌ای چوبی اطاق را از طرف دیگر دو قسمت می‌کرد. یک میز کار با رومیزی براق قرار داشت. یک ماشین تحریراولیه ویک تنگ باگل رومیز
بود. دفاترثبت کلیسا عقب‌تر از میز بودند. آدم متوجه می شدکه آن‌جا را زنی به تنهائی اداره می‌کند.
در پشتی باز شد و این بار کشیش پیدا شد که عینکش را با دستمالی پاک می‌کرد. تانشست، زن متوجه شدکه برادر مهماندار است. پرسید«‌کارت چیه؟»
زن گفت «کلید قبرستونو می‌خوام.»
دختربچه دسته گل تو بغل نشست و پاهاش را زیر نیمکت رو هم انداخت. کشیش اول او و زن و بعد از میان تور سیمی پنجره، آسمان شعله‌ور بی لکه‌ی ابر را نگاه کرد، گفت « تو این هوای داغ ؟باید منتظر بمانین تا خورشید سرازیر شه .»
زن سرش را در سکوت تکان داد. کشیش رفت پشت نرده ها، یک دفتر پیچیده توی پارچه مشمعی، یک قلم چوبی و دواتی از قفسه برداشت. پشت میز نشست. موهائی که سرش نداشت، پرپشت دست‌هاش روئیده بودند.
پرسید«کدوم قبر و می‌خوای ببینی ؟»
زن جواب داد « اون‌که مال کارلوس سنتنو ست»
« کی ؟»
زن تکرار کرد« کارلوس سنتنو»
کشیش سر در نیاورد، گفت « دزدی که هفته پیش این‌جا کشته شد؟»
زن با همان لحن قبلی گفت «من مادرشم»
کشیش براندازش کرد. زن نگاه قاطع، آرام و بر خود مسلط‌اش را به کشیش دوخت. کشیش سرخ شد، سرش را پایین گرفت و نوشت. فرم را پرکه می‌کرد، مشخصات زن را پرسید. زن انگار که روخوانی کند، بی درنگ و بادقت و ریزبین پاسخ می‌داد. تن کشیش تو عرق غرق شد. دختر بچه سگک کفش چپش را باز کرد، پاشنه پاش را بیرون کشید و به لبه عرضی نیمکت تکیه داد. بعد همین کار را با کفش راستش کرد.
همه قضایا ساعت سه صبح روز دوشنبه هفته پیش اتفاق افتاده بود. خانم ربکا، بیوه‌ای تنها، توی چند خانه دورتر،توی فاصله چند بلوکی، توی خانه‌ای با خرت و پرت و لبریز از لوازم، زندگی می‌کند.خانم ربکا در میان نم نم ریزش باران، صدائی می شنود. کسی سعی می‌کند در خانه را به زور باز کند و داخل شود. بلند می‌شود و توی کمد لباس را پال پال می‌کند، رولور عهد دقیانوسی را که از زمان سرهنگ «آئورلیانو بوئندیا» کسی انگشت به ماشه‌اش نبرده، برمی‌دارد. بی روشن کردن لامپ‌ها، به اطاق پذیرائی می‌رود. توی فاصله اندکی از صدا، در آستانه در مستقر می‌شود. همان‌طورکه در بیست و هشت سال تنها زیستی ترس زده‌اش، تمام زیر و بم خانه را حفظ کرده، نه تنها محل صدا را، که ارتفاع دقیق سوراخ قفل راهم باحسش پیدا و نشانه می‌گیرد. اسلحه را توی هر دو دستش می‌گیرد، چشم‌هاش را می بندد و ماشه را می‌چکاند. اولین بار است که تو تمام عمرش با رولوری شلیک می‌کند. بلافاصله بعد از شترق! غیر از زمزمه برخورد باران با سمنت و صدائی آهسته و ملایم اما وحشتناک خسته «آخ،مادر!»، صدائی دیگر نمی‌شنود. مردی که صبح با بینی‌ئی لت و پار جلو در خانه افتاده‌بود، پیرهنی فلانل با حاشیه‌دوزی‌های رنگارنگ پوشیده‌بود. شلواری معمولی با طنابی به جای کمربند به‌پا داشت و پابرهنه بود. تو روستا هیچ‌کس او را نمی‌شناخت.
کشیش نوشتنش را تمام و زمزمه کرد«‌اونم کارلوس سنتنو ست.»
زن گفت « سنتنو آلایا، تنها پسرم بود.»
کشیش به طرف قفسه برگشت. دو کلید بزرگ زنگ زده پشت داخلی دربه قلابی آویخته بود. کلید سان پیترز، دختر توی جاش ایستاد و تعظیم کرد. مادر هم کار بچه راتکرارکرد. کشیش قبلا این کار را کرده بود. کلیدها را برداشت و روی دفتر بازمانده، رو تار می‌گذاشت و زن را نگاه کرد و با انگشت اشاره به جائی از نوشته اشاره کرد:
« این جا رابنو یس و امضا کن.»
زن که کیفش را زیر بغل چسبانده بود، اسمش را خرچنگ قورباغه‌ای خط خطی کرد. دختربچه دسته گلش را برداشت و کفشش را پوشید، طرف نرده‌ها رفت و مادرش را با دقت پائید.
کشیش آه کشید « هیچ‌وقت سعی نکردی به راه راست هدایتش کنی؟»
زن امضاکه کرد،جواب داد «اون آدم خوبی بود. »
کشیش نگاهش را از زن به طرف دختربچه چرخاندو باز چنان شگفت‌زده و ترحم‌انگیز به طرف زن برگرداند که کم مانده‌بود اشک هر دوشان درآید. زن رو برنگرداند و حرفش را دنبال کرد« همیشه بهش می‌گفتم حق ندارد لقمه دهن کسی را بدزد، همیشه‌م حرفمو گوش می‌کرد. قبلش هم تو مسابقه مشت‌زنی بود، اغلب آش و لاش، سه روز تمام تو تختخواب دراز به دراز می‌افتاد.»
دختر بچه توحرفش پرید«باید تموم دندوناشو می‌کشید!»
زن تائید کرد« همین جور بود. هرلقمه‌ای که فرو می‌دادم، مزه‌ی ضربه هائی رو می‌داد که پسرم باید شبای شنبه تحمل می‌کرد.»
کشیش گفت «‌اراده خدا چند و چون بردار نیست.» اما قلبا گفته خود را باور نداشت . تجربه حرفه‌اش ناباورش کرده و هوا هم شدیدا گرم بود. به آن‌ها توصیه کرد توی سرپناهی استراحت کنند تا خورشید فروکش کند. همراه خمیازه خواب‌آلودی، توضیح داد که چه جوری می‌توانندگور کارلوس سنتنو را پیدا کنند. تو برگشت هم لازم نیست در بزنند.می‌توانند کلید را از زیر در به داخل سرهند، در صورت امکان صدقه‌ای هم برای کلیسا بگذارند. زن بی‌خنده، توضیحات را باعلاقه و دقت گوش داد و تشکر کرد.
کشیش پیش از باز کردن در، متوجه فردی شدکه از بیرون داخل را دید می‌زند و پره‌های بینیش را به تور سیمی می‌مالد. گروهی بچه نزدیک در بودند.در باز که شد، یکدیگر را دنبال کردند.توی این ساعت تقریبا کسی توی خیابان نبود. غیر از بچه ها، هیچ‌کس آن‌جا نبود. گروه‌هائی از مردم زیر درخت‌های بادام ایستاده بودند.کشیش متوجه شد بازتاب خیره کننده گرما، خیابان و چشم انداز را از شکل انداخته‌است. در را با ملایمت بست. بی نگاه کردن به زن گفت «یک دقیقه وایستین!»
خواهرش که ژاکتی رو پیرهن شبش پوشیده بود، موهای پوشانده شانه‌اش را جمع کرده‌بود، تو آستانه در پشتی پیدا شد. ساکت کشیش را نگاه کرد.کشیش پرسید« چی شده ؟»
خواهرش گفت« مردم متوجه قضیه شده‌اند.»
کشیش گفت « باید از در پشتی برند، عزیزم.»
خواهرش گفت« صبر کنین، همه پشت پنجره ها ایستاده‌اند.»
زن که انگار تا حالا متوجه قضیه نشده بود، سعی کرد تور سیمی را باز کند. دسته گل دختربچه را برداشت و رفت به طرف در دختربچه او را دنبال کرد.
کشیش گفت « صبر کنین تا خورشید سرازیر شود.»
خواهرش بی‌حرکت، از پس‌زمینه اطاق‌ها گفت:
« گرما هلاکتون می‌کنه، صبر کنین تا یه چتر آفتابی بهتون قرض بدم.»
زن گفت « متشکرم، همین جوری خوبه.»، دست دختر‌بچه را گرفت و وارد خیابان شد......