مورتیتس رودولف
پادشاهی سیلیکونی
Thu 6 03 2025

یک توضیح شاید لازم.
پیش از خواندن این مقاله شاید لازم باشد که اندکی در رابطه با مفهوم واژه "سلکون مونارشی" (پادشاهی سیلیکونی) که در ماههای اخیر زیاد از آن صحبت به میان میآید، و این مقاله حکومت ترامپ را با آن توضیح میدهد، توضیح داده شود.
اصطلاح "سیلکون مونارشی" (Silicon Monarchy) به نوعی حکومت نظری اشاره دارد که توسط کرتیس یاروین (مشهور به منسیوس مولدباگ)، یکی از متفکران جنبش نئوراکسیونری (NRx)، پیشنهاد شده است. این مفهوم، نسخهای مدرن از سلطنت است که از ساختارهای شرکتهای فناوری "سیلیکون ولی" الهام گرفته شده است.
در حکومت "سیلکون مونارشی" دولت بهعنوان یک شرکت خصوصی اداره میشود؛ با یک مدیرعامل (Monarch) که کنترل کامل و نامحدود بر همه چیز دارد. هدف دولت، کارایی است، نه مشارکت دموکراتیک.
حکومت "سیلکون مونارشی"، حکومتی تکنوکراتیک است که در آن بهجای انتخابات دموکراتیک، نخبگان شایسته (مشابه مدیران موفق شرکتهای فناوری) باید حکومت را اداره کنند. و رهبر نه از طریق رأیگیری، بلکه بر اساس شایستگی و عملکرد انتخاب میشود.
در "حکومت "سیلکون مونارشی" دموکراسی و بوروکراسی حذف خواهند شد. یاروین دموکراسی را فاسد و ناکارآمد میداند و پیشنهاد میکند که یک تکنوکراسی اقتدارگرا جایگزین آن شود. او معتقد است که "کلیسا" (اصطلاحی که یاروین برای اشاره به نخبگان لیبرال در رسانهها و دانشگاهها به کار میبرد) باید از قدرت کنار گذاشته شود.
در "حکومت "سیلکون مونارشی" خصوصیسازی دولت هدف است. کشورها میتوانند به شرکتهای خصوصی تبدیل شوند و در کسبوکارها فعالیت کنند. شهروندان بیشتر به مشتری شباهت خواهند داشت تا رأیدهنده. و وظایف دولتی میتوانند توسط شرکتهای فناوری اداره شوند.
بزرگترین خطر در حکومت "سیلکون مونارشی"، خطر استبداد است؛ یک پادشاه بدون نظارت میتواند بهراحتی به یک دیکتاتور تبدیل شود. در صورت نبودن مکانیسمهای دموکراتیک، چگونه میتوان یک حاکم نالایق را برکنار کرد؟ در این نوع از حکومت شرکتهای موفق فناوری که با ایدهآلسازی مدیران شرکتها برجسته میشوند، نمیتوانندالگوی مناسبی برای حکومتداری باشند.
بهطور خلاصه، "سیلکون مونارشی" چشماندازی از یک حکومت اقتدارگرا و تکنوکراتیک است که بر اساس مدل شرکتهای فناوری بنا شده و دموکراسی را ساختاری منسوخ میداند.
با این توضیح به مقاله موریتس رودولف، ویراستار مجله فلسفه بازمیگردیم:
1>
پادشاهی سیلیکونی
موریتس رودولف
کرتیس یاروین، توسعهدهنده نرمافزار و وبلاگنویس، قصد دارد ایالات متحده را به یک نظام پادشاهی تبدیل کند تا مانند یک استارتآپ اداره شود. جی. دی. ونس، بهعنوان معاون رئیسجمهور، شاگرد اوست که به کاخ سفید وارد شده است.
اندیشه سیاسی خصلتی بدبینانه دارد. این اندیشه زمانی رونق میگیرد که نظم حاکم رو به زوال میرود و از تردیدها، ناامنیها و یقینهای از همگسسته تغذیه میکند. ناگهان همهچیز زیر سؤال میرود، و طرحهایی که پیشتر با سوءظن، لبخندی خسته یا تکان دادن سر همراه بودند، حالا شنیده میشوند. این پدیده را میتوان در امپراتوری مقدس روم ملت آلمان مشاهده کرد که حوالی سال ۱۸۰۰، در پی پیامدهای انقلاب فرانسه، فروپاشید و ایدهآلیسم آلمانی را پدید آورد. از سوی دیگر، همانطور که نیچه نوشت، تأسیس امپراتوری آلمان در سال ۱۸۷۱ به معنای «ریشهکن شدن روح آلمانی» بود. این روح زمانی دوباره جان گرفت که دولت در جنگ جهانی سقوط کرد و جمهوری ناپایدار وایمار انفجاری از اندیشه را رقم زد که به ظهور متفکرانی چون هایدگر، لوکاچ، آرنت، اشمیت، اشتراوس و نظریه انتقادی انجامید.
از این رو، جای تعجب نیست که ایالات متحده در حال حاضر عرصهای مهیج برای ایدههای سیاسی – چه از سوی لیبرالها، چپگرایان یا راستگرایان – شده است. از زمانی که دونالد ترامپ نظم موجود را به چالش کشیده، کشور بهسمت یک جنگ داخلی سوق پیدا کرده که سایههای آن را میتوان در قالب یک پرسش آشکار درباره کل نظام دید. برخلاف نخستین دوره ریاستجمهوریاش، ترامپ این بار حزب جمهوریخواه را با خود همراه کرده و با روشنفکرانی احاطه شده است که برنامهای مشخص دارند.
مهمتر از همه، انتخاب جی. دی. ونس بهعنوان معاون او، تخیل بسیاری از ناظران را به جنبوجوش واداشته است: آیا ممکن است در قلب جهان دموکراتیک، انقلابی ضددموکراتیک در حال وقوع باشد که مسیر تاریخ را به جهتی دیگر سوق دهد؟ آیا با نوعی «۱۷۸۹ وارونه» مواجهیم؟
دگرگونی در آزادیخواهی سابق
در ارتباط با ونس، نامی که بارها به گوش میرسد، کرتیس یاروین است؛ یک برنامهنویس دره سیلیکون که در سال ۲۰۰۷ وارد عرصهای دیگر شد و بهعنوان یک فیلسوف سیاسی خودآموخته، به ایدئولوگ اصلی «جنبش نئوراکسیونی» (neoreaktionären Bewegung) تبدیل گردید. یاروین که ابتدا با نام مستعار «منسیوس مولدباگ» وبلاگنویسی میکرد، الهامبخش اصلی «روشنگری تاریک» بهشمار میرود، مفهومی که از سوی نیک لند، شتابگرای بریتانیاییای که به راست افراطی گرایید، مطرح شد. شتابگرایان (Akzelerationisten) به وقوع انقلاب از طریق سرعت بخشیدن به همه جنبههای زندگی باور دارند.
یاروین همچنین بهعنوان فیلسوف درباری پیتر تیل شناخته میشود؛ کسی که به همراه ایلان ماسک، به تغییر جهت راستگرایانه و لیبرتارین دره سیلیکون دامن زده و از سیاستمدارانی همچون بلیک مسترز، جی. دی. ونس و دونالد ترامپ حمایت کرده است.
یاروین خود را یک لیبرتارینِ اصلاحشده میداند که پس از مطالعه آثار هانس-هرمان هوپه، شاگرد هابرماس که بعدها به راستگرایی گروید، به یک منتقد دموکراسی تبدیل شد. از آن زمان، او در فضای وبلاگها و پادکستها بهعنوان یک «سلطنتطلب» پرسه میزند – ابتدا بهعنوان پدیدهای عجیب، اما اکنون، به باور برخی، بهعنوان یکی از «بزرگترین متفکران سیاسی» معاصر.
اندیشههای یاروین واقعاً چیزی اغواگر و تحریککننده دارند که آنها را از محصولات فکری معمول دانشگاهی متمایز میکند. او نظرات خود را با زبانی تیز و همهفهم، همراه با ارجاعات متعدد به فرهنگهای فرعی، شوخیهای نسبتاً خوب و مقایسههای تاریخی غیرمنتظره ارائه میدهد، و در این مسیر، به گزارهها، تعابیر و مفاهیم شگفتانگیزی دست مییابد.
«قرص قرمز» و «کلیسا»
یاروین در سال ۲۰۰۷ با مفهوم استعاری «قرص قرمز» شناخته شد؛ استعارهای که از فیلمهای ماتریکس وام گرفته بود. این مفهوم به انتخاب میان دو گزینه اشاره دارد: «قرص آبی»، که توهمات خوشایندی ایجاد میکند، و «قرص قرمز»، که با بلعیدن آن، فرد به این آگاهی میرسد که جهان تحت سلطه نیروهای شریری است که تنها توهم آزادی را القا میکنند، درحالیکه در واقعیت، انسانها در زنجیر هستند.
این اصطلاح بعدتر در محافل اینسل (Incel) رواج یافت، جایی که اعضای آن معتقد بودند که پدرسالاری توهمی بیش نیست و در حقیقت، این زنان هستند که قدرت را در دست دارند. اما در اندیشه یاروین، «قرص قرمز» معنای متفاوتی دارد: این باور که ایالات متحده در حقیقت یک دموکراسی نیست، بلکه یک الیگارشی است. او مدعی است که دولت متورم آمریکا در اختیار بوروکراتهای طماع قرار دارد که برایشان مهم نیست چه کسی در رأس قدرت باشد. کانالهای سیاسی مسدود شدهاند و تغییر قدرت غیرممکن است. حتی نهادهای نظارتی نیز در خدمت «دولت پنهان» (Deep State) هستند و تنها به آن مشروعیت میبخشند.
رسانهها، دانشگاهها، فعالان و سیستم دوحزبی «یونیپارتی» (Uniparty) – یعنی دموکراتها و جمهوریخواهان – همگی در قالب یک مجموعه قدرت عظیم به هم پیوستهاند که مقابله با آن بینتیجه است. بهگونهای که گویی نیرویی نامرئی همه این نهادها را به تولید دیدگاههای مشابه وادار میکند و از پذیرش هرگونه انحراف از این الگو جلوگیری میکند.
اینجاست که یاروین دومین اصطلاح مشهور خود را مطرح میکند: «کلیسا» (The Cathedral). او این مفهوم را بهعنوان نوعی اتحاد اعتقادی ترقیخواهانه معرفی میکند که از «مشارکت مردمی» سخن میگوید، درحالیکه در واقعیت همهچیز تحت کنترل است. این مفهوم، امید به آینده را القا میکند، درحالیکه هیچ تغییری رخ نمیدهد – درست مانند وعدههای دینی درباره پاداش در جهان آخرت، درحالیکه در این دنیا همهچیز رو به زوال است.
یاروین استدلال میکند که دولت، جامعه را کنترل میکند، لذت را نابود میسازد، اقتصاد را سرکوب میکند و از علم برای رشد نامحدود خود سوءاستفاده میکند. او دولت را سیستمی میبیند که بهشدت متورم و غیرمنطقی عمل میکند، دائماً به دنبال حوزههای جدید فعالیت است و چون در داخل کشور دیگر مجالی برای گسترش نمییابد، به سیاست خارجی روی میآورد و امپریالیسم آمریکایی را بنیان میگذارد.
بهعنوان نمونه، یاروین دخالت آمریکا در جنگ اوکراین را تا حدی ناشی از این میداند که عقبنشینی شتابزده از افغانستان در سال پیش از آن، هزاران کارمند وزارت خارجه آمریکا را بیکار کرده بود. به باور او، دولت آمریکا برای این بوروکراتهای بیکار باید مأموریت جدیدی تعریف میکرد، و جنگ اوکراین این خلأ را پر کرد.
الگوی ناپلئون
تا اینجا، دیدگاه یاروین با برخی تحلیلهای چپگرایانه درباره بحرانهای دموکراسی همپوشانی دارد. چپها نیز از سلطه یک طبقه الیگارشی شکایت دارند، اما نه از طریق «مارکسیستهای فرهنگی»، بلکه از سوی میلیاردرها، و این تفاوت در علتشناسی به نتایج متفاوتی میانجامد. درحالیکه چپگرایان بر تحقق وعده برابری دموکراتیک پافشاری میکنند، یاروین آن را یک توهم میداند.
اولاً، به باور او، «دولت پنهان» آنقدر قدرتمند است که انتخابات تأثیر چندانی بر آن ندارد. ثانیاً، دموکراسی یک استثنا است و تنها در لحظات باشکوه بنیانگذاری سیاسی، که همه در خیر عمومی مشارکت میکنند، به چشم میآید. اما در شرایط عادی، انسانها بیشتر به دنبال قدرت و منافع شخصی خود هستند و فاقد آن «فضایل» اخلاقیای هستند که بدون آن، حکومت چیزی جز یک دکه خودسرویس نمیشود.
حتی اگر اکثریت جامعه درستکار باشند، چند فرد فاسد کافی است تا جوّ عمومی را آلوده کنند و دولت را تصاحب نمایند. این وضعیت باعث میشود که تقریباً همه دموکراسیها، در واقع، به الیگارشی تبدیل شوند. از نظر یاروین، محتملتر آن است که فردی واقعاً بافضیلت یافت شود که بتوان دولت را بهعنوان دارایی شخصیاش به او سپرد تا از آن بهخوبی مراقبت کند.
این همان سومین ایدهای است که یاروین را معروف کرده است: او خواهان یک پادشاه با قدرت مطلق است. البته او در این زمینه، الگوی خود را نه پادشاه یا ملکه انگلستان – که آنها را «کاردشیانهای تاجدار» مینامد – بلکه الیزابت اول، و حتی بیشتر از او، سزار یا ناپلئون قرار میدهد.
یاروین ناپلئون را بهعنوان یک «استارتآپچی» تحسین میکند و معتقد است که اگر او در سیلیکونولی حضور داشت، موفقیتی عظیم کسب میکرد؛ درحالیکه الیگارشهای عادی، بهمحض ورود به فضایی مبتنی بر شایستهسالاری، محکوم به شکست هستند.
دولت بهمثابه استارتآپ
یاروین معتقد است که پادشاه مطلوب او باید کشور را مانند یک مدیرعامل (CEO) اداره کند. در حالت ایدئال، این فرد باید نسخهای ۲۰ سال جوانتر از ایلان ماسک باشد، اما در کل، او هر مدیرعامل یک شرکت فورچون ۵۰۰ را شایسته این نقش میداند. او تأکید میکند که هر آنچه در جهان مدرن ارزشمند است، محصول نظامهای پادشاهی است؛ از جمله گوشیهای هوشمند و خدمات نوین، زیرا هر شرکت بزرگ، با ساختاری از بالا به پایین اداره میشود.
تولید جهانی عمدتاً در چین، که یاروین آن را «پادشاهی صنعتی» مینامد، انجام میشود؛ کشوری که با همین مدل توانسته به یک ابرقدرت تبدیل شود. ایالات متحده نیز زمانی موفق بود که تحت رهبری یک «پادشاه غیررسمی» مانند فرانکلین دی. روزولت، جنگ جهانی را برد و اقتصاد جهانی را تحت سلطه گرفت. روزولت سیستم کنترل و توازن قدرت (Checks and Balances) را عملاً از کار انداخت، اختیارات را در کاخ سفید متمرکز کرد و تنها رئیسجمهوری شد که بیش از دو دوره در قدرت ماند.
در برنامه «نیو دیل» (New Deal) او کل کشور را برقرسانی کرد. او ادارات دولتی را همچون استارتآپها اداره میکرد. پروژه «منهتن»، که منجر به ساخت بمب اتم شد، از نظر یاروین یکی از موفقترین پروژههای علمی در تاریخ است. اما امروزه، بوروکراسی دولتی تنها پوستهای از آن دوران باقی مانده که روح خود را از دست داده و به نهادهایی فاسد و بیاثر تبدیل شده است که صرفاً به دنبال مأموریتهای جدید برای بقای خود هستند.
مشکلات مشابهی در ۷۵ سال پیش از روزولت نیز وجود داشت، زمانی که آبراهام لینکلن برای حفظ وحدت کشور، ایالات متحده را عملاً به یک پادشاهی موقت تبدیل کرد. او بدون تأیید کنگره، نیروهای نظامی برای جنگ داخلی جذب کرد، جاسوسان را بازداشت نمود و مطبوعات را سانسور کرد.
۷۵ سال پیش از لینکلن نیز، جورج واشنگتن بهعنوان رئیس اجرایی و الکساندر همیلتون بهعنوان مدیرعامل، از طریق یک «کودتای پادشاهی» کشور را سامان دادند. آنها نخستین جنگ داخلی سرد آمریکا را – که بین اعلام استقلال در ۱۷۷۶ و تصویب قانون اساسی در ۱۷۸۹ در جریان بود – با اعطای اختیارات گسترده به رئیسجمهور پایان دادند.
اکنون، یاروین خواهان تکرار همان روند است. او معتقد است که قانون اساسی آمریکا باید هر ۷۵ سال یکبار از نو با یک «تجدید پادشاهی» بهروز شود تا از انحطاط الیگارشی جلوگیری کند؛ وضعیتی که در غیر این صورت، اجتنابناپذیر به سمت جنگ داخلی پیش خواهد رفت.
پایان دادن به جنگ داخلی
یاروین مقایسهای با جمهوری روم ارائه میدهد، کشوری که قرنها دستخوش نبرد طبقاتی میان اوپتیماتها و پوپولارها (Optimaten und Popularen) بود. سپس سزار آمد و این منازعه را پایان داد، نه به این دلیل که به یکی از دو جناح پیوست، بلکه به این دلیل که خود را فراتر از آنها قرار داد و سلاح را از دستانشان گرفت. البته این کار را برادرزادهاش اوکتاویان ((که بعدها با عنوان آگوستوس به نخستین امپراتور روم تبدیل شد) به شکلی کاملتر به سرانجام رساند؛ او جمهوری را منحل کرد و صلحی پایدار برقرار ساخت.
شباهت این وضعیت با ایالات متحده کاملاً آشکار است: اوپتیماتها در نقش دموکراتهای امروزی ظاهر میشوند، یعنی اشراف تحصیلکرده در آیوی لیگ که نماد سیاستهای نخبهگرایانهاند. در مقابل، جمهوریخواهان ترامپ، تکرار پوپولارها هستند، صدای طبقه کارگر و ساکنان مناطق روستایی، که از لیبرالهای شهرنشین بیزارند.
اینجاست که تفاوت اساسی بین یاروین و ترامپ مشخص میشود. ترامپ آتش جنگ داخلی را شعلهور میکند، درحالیکه یاروین به دنبال خاموش کردن آن است. او—و اینجا شباهتی با توماس هابز پیدا میکند—معتقد است که مهار خشونت، مسئله اساسی هر جامعهای است. نظم هدف اصلی است، و هرجومرج شر محض.
این دیدگاه باعث شده که برخی جناحهای راستگرای اروپا از او انتقاد کنند، زیرا آنها به دنبال تشدید آشفتگی و انقلاب هستند. این همان نقطهای است که یاروین را از فاشیستها متمایز میکند: یک فاشیست میخواهد مبارزه کند، درحالیکه یاروین به دنبال ایجاد ثبات است—ثباتی که در آن مالکیت خصوصی تضمین شود، تجارت رونق یابد و جامعه به یک سازه منسجم و بیدردسر تبدیل شود.
او ترامپ را بیشتر یک معترض علیه دولت پنهان میداند تا یک رهبر آیندهدار. از دید یاروین، ترامپیسم محض صرفاً «بازگشت به گذشته» است، نه «نشانهای از آینده». آینده مطلوب او، حکومتی تحت هدایت یک پادشاه خردمند است. او حتی در یک پادکست اذعان میکند که در صورت لزوم، یک سزار آبی (Blue Caesar) را ترجیح میدهد، زیرا یک سزار قرمز (Red Caesar) تنها از احساسات تودهای که او را به قدرت رسانده، تغذیه میکند.
پادشاه بهمثابهی یک ستمگر
اینجا یاروین به بزرگترین نقطهضعف مدل خود اشاره میکند: غیرقابلاعتماد بودن پادشاه. او در تقسیمبندی انواع حکومت بر اساس نظریهی ارسطویی، کمی تقلب کرده و تنها سه نوع را برشمرده، درحالیکه در واقعیت شش نوع وجود دارد. اگر یک نفر حکومت کند، آن را «پادشاهی» (Monarchie) مینامند، اگر چند نفر حکومت کنند، «اشرافسالاری» (Aristokratie) است، و اگر بسیاری حکومت کنند، به آن «پولیتیا» (Politie) گفته میشود.
اما در کنار این سه نوع حکومتی که به نفع مصلحت عمومی عمل میکنند، سه نسخهی منحرف و خودخواهانه نیز وجود دارد: «استبداد» (Tyrannei)، «الیگارشی» (Oligarchie) و «دموکراسی» (Demokratie). یاروین استبداد را نادیده گرفته، یا در مواردی مانند هیتلر، آن را به عناصر دموکراتیک ربط داده است—چراکه بههرحال، هیتلر از طریق انتخابات به قدرت رسید.
اما واقعیت این است که انحراف حکومتها به استبداد، بسیار رایجتر از آن چیزی است که یاروین میپسندد. در قرن بیستم، حکومتهای استبدادی خونریز قاعده بودند، نه استثناء. یاروین معتقد است که این امر تنها به این دلیل رخ داد که این رهبران از موقعیت خود ناامن بودند و همواره از کودتا واهمه داشتند. به گفتهی او، بدون درنظر گرفتن افکار عمومی، امکان حکومت کردن وجود ندارد، زیرا تحولات عظیمی در حوزهی فناوری، اقتصاد و جامعه رخ داده است که مشارکتجویی مردم را بهشدت افزایش داده است. این میل به مشارکت، موقعیت پادشاه را تضعیف میکند و او را بهراحتی به یک ستمگر تبدیل میکند.
تردید در عقلانیتِ یک پادشاه-مدیرعامل
علاوه بر این، فرض یاروین مبنی بر اینکه یک مدیرعاملِ دولت (Staats-CEO) الزاماً عقلانی و خردمند خواهد بود، چندان مسلّم نیست. الگوهایی که او ارائه میدهد—سزار، ناپلئون و فردریک کبیر—همگی جنگطلب بودند. آنها همان جنگهایی را به راه انداختند که یاروین در پی پایان دادن به آنهاست! شاید دلیلش این باشد که آنها همانند مدیران پرانرژی یک استارتاپ، بر گسترش قلمرو تأکید داشتند؟ آنچه در عرصهی اقتصاد، توسعهی بازار نام دارد، در سیاست بهسرعت به یک جنگ الحاقی تبدیل میشود.
یک مدیرعاملِ دولت (Staats-CEO) ابزارهای بسیار متفاوتی نسبت به یک مدیرعاملِ شرکت در اختیار دارد—ابزارهایی بسیار خطرناکتر. چه چیزی مانع از آن خواهد شد که او از این ابزارها استفاده نکند؟ شاید دلیل اینکه مدیران شرکتها تا حدی با کارکنان خود بهطور عقلانی رفتار میکنند، این باشد که قدرت مطلق بر آنها ندارند. قراردادهای کاری، آنها را به ساعات کاری مشخص محدود میکند و به آنها اجازه نمیدهد که بر جان و مال کارکنان سلطهی مطلق داشته باشند—اما یک مدیرعاملِ دولت چنین قدرتی خواهد داشت.
و همانطور که یاروین در جای دیگری خود اذعان کرده است، چنین قدرتی بهراحتی فاسد میکند. حتی نجیبترین پادشاه نیز ممکن است در برابر وسوسهی سوءاستفاده از قدرت تسلیم شود. بهویژه هنگامی که موقعیت او ناپایدار باشد، قدرت مطلق در کوتاهمدت بهشدت مخرب خواهد بود.
تبدیل اولیگارشها به آریستوکراتها
در نهایت، سوال این است که آیا ذهنیت سیلیکون ولی واقعاً تفاوت زیادی با ذهنیت بوروکراتهایی که یاروین قصد دارد از شرشان خلاص شود، دارد؟ نویسنده مرجع او، جیمز برنهام، در این باره مطمئن نبود. او در سال ۱۹۴۱ ظهور «رژیم مدیران» را پیشبینی کرده بود: اداره و اقتصاد به یک مجموعه بزرگ تبدیل میشوند، چیزی که میتوان آن را «کلیسا» نامید. هر دو به تدریج شبیهتر شده و در نهایت غیرقابل تمایز میشوند. ممکن است دلیل این امر این باشد که «دولت عمیق» محصول سیاستمداران منفرد نیست، بلکه نتیجه دوران مدرن است که در آن جامعه، اقتصاد و سیاست به یک انبوه پیچیده تبدیل شدهاند که هیچکس قادر به درک آن نیست. حتی قطع کردن آن خطرناک خواهد بود زیرا به فروپاشی اکوسیستم اجتماعی منجر میشود. بنابراین تنها راه باقیمانده، سلطنت جنگلداران، یعنی «بوروکراتها» است، همانطور که ماکس وبر ۱۰۰ سال پیش پیشبینی کرده بود، کسانی که در واقع حکومت نمیکنند، بلکه امور را اداره میکنند. هر تلاشی برای تغییر این وضعیت، تنها ما را به اعماق این جنگل میبرد.
شاهان آمریکایی مانند واشنگتن، لینکلن و روزولت دستگاههایی ایجاد کردهاند که ادامه دارند، رشد میکنند و جامعه را به طور یکپارچهتر میسازند. شاید عملکرد واقعی شاهان قدرتمند در این باشد که اقدامات کاشتشان ذخایر جنگل را افزایش میدهد که هیچکس با دلیل خوب نمیتواند به آنها دست بزند. بوروکراسیها موجوداتی ارگانیک هستند که بهطور طبیعی رشد کردهاند و با جامعه چنان پیوند خوردهاند که تفکیک آنها غیرممکن است. هرکسی که دولت را نابود کند، جامعه را نابود میکند.
در این زمینه، محافظهکارانی مانند فرانسیس فوکویاما که از «دولت عمیق» دفاع میکنند، با «نئو-واکنشگرایان» که خواهان نابودی آن هستند، تفاوت دارند. با این حال، آنها هم یک درخواست اصلاحی دارند: مهم این است که اولیگارشی را به یک آریستوکراسی منظم تبدیل کنند، حکومتی از بهترینها نه از کسانی که در موقعیتهای خوب قرار دارند، همانطور که روزولت هنگامی که «معامله جدید» خود را با فارغالتحصیلان دانشگاههای آیویلیگ اجرا کرد، انجام داد. اگر این کار انجام شد، توصیه میشود که «قرص آبی» خود را ببلعید و با محدودیتهای فضای سیاسی موجود سازگار شوید.
*این مقاله در ماه آگوست سال ۲۰۲۴ در نشریه " مجله فلسفه" (Philosophie Magazin) منتشر شده است. در آن زمان ونس به عنوان معاون ترامپ هنوز وارد کاخ سفید نشده بود. نویسنده در اصل مقاله از او به عنوان کسی که وارد کاخ سفید خواهد شد، نام برده است.
برگردان: الف هوشمند
|
|