«کلام پنجاهم از حکایت قفس –جفتت پوچ-»
Sat 1 03 2025
سيروس"قاسم" سيف
( ايوالله!....حالا، خودت، پيش خودت، حال اون لحظه ی منو، مجسم کن که همون بازجوی جاکش، دست بند به دستت زده وو به بهونه ی بردنت به سينما، همينجور که تورو داره دنبال خودش ميکشونه، توی همون حالت، راجع به اون فيلمی که چند سال پيشش، با داداشت، توی آلمان ديدی، يه جوری با دلسوزی و آه و ناله کردن، راجع به اون ليلی و مجنون حرف ميزنه که دلت ميخواد، اين حرفارو، به جای اونکه از دهن بازجو وو شکنجه گرت بشنوی، توی آلمان، از دهن داداشت ميشنيدی!.... گوشت با منه چی میگم؟!)
(بلی پهلوان. گوشم کاملا با شماست)
( ایوالله! .... آره... بازجوی جاکش همونجور که منوتوی اون آسانور افقی دنبال خودش میکشوند راجع به اون فيلمی که چند سال پيشش، با داداشم توی آلمان ديده بودم ،حرف می زد! آسانسورافقیه هم عينهو تونل ،هی تاریک و تاریک ترمیشه! مثل همون تونل کندوان توی راه تهرون به شمال.....تا.....ميرسی به ظلمات ظلمات و بعدش ، يواش يواش، ته تونل، اون دور دورا، يه سولاخ نوری پيدا ميشه وو اينا، توی اون آسانسور افقی هم همونجوری بود. بازجويه فيلماشو، با آب و تاب، تعريف می کرد و ميرفت جلوو منوهم گيج و ويج، دنبال خودش ميکشوند و هرچه هم که جلوتر ميرفتيم، آسانسوره هم، باريک و تاريک تر ميشد تا..... يواش يواش، رسيديم به ظلمات و توی ظلمات، خودمو مثل يه تخم مرغ حس ميکردم که توی کون مرغه گير کرده وو مرغه، هی زور ميزنه وو داد و بيداد ميکنه که از کونش بيفتم، اما نميفتم و توی همون حالت، ديدم که تو اون رو به روم، يه سولاخ نور پيدا شد و يه سر و صداهائی هم ، از اينور و اونور آسانسوره، ميومد و همينجورکه با بازجويه ميرفتيم طرف سولاخ نور، سولاخه، بزرگ و بزرگترميشد و صداهاهم بلند و بلندتر ميشدند که يه دفعه، از کون مرغه، تلپی افتادم پائين و خودمو بازجويه رو وسط يک سينمای سيصدو شصت درجه ديدم که داريم کورمال کورمال، دنبال صندليمون ميگرديم. بازجويه گفت:" دير رسيديم. فيلمه، شروع شده ". بعدش هم، منو کشوند طرف دوتا صندلی خالی و خودش نشست و دست منوهم با دستبند کشوند به طرف خودش و گفت:" بنشين!" و منهم روی صندلی کنارش نشستم و داشتم تو تاريکی، دور و ورمو نگاه می کردم که ببينم، غير از ما، کسی ديگه هم اونجا هست يا نه که يکدفعه، بازجويه، دهنشو آورد طرف گوشم و يواشکی پچ و پچ کرد که: " ميشناسيش؟!". گفتم : " کيو؟!". گفت:" آرتيسه رو!". پهلوون! چشمت روز بد نبينه که تا نيگا کردم، ديدم که آرتيسه، خود جاکشم هستم که زار و نزار، توی مکعب، زانوهامو بغل گرفتم و دارم گريه ميکنم و سرمو رو به بالا ميگيرم و به حالت راز و نياز، ميگم: " آی خدائی که ميگن وجود داری! اگه واقعن، وجود داری، منو از اين مکعب خارجنده نجات بده! اگه منو نجات بدی تا آخر عمرم، بنده وو چاکرت ميشم!". حالا، کی اين دری وريا رو داره ميگه؟! کسی که توی زندون، اگه صحبت خدا وو اين چيزارو به ميون ميکشيدن، ميگفت: " من وقتی شبا ميخوابم، رو شکمم ميخوابم و کونمو هوا ميکنم که اگه خدا با من بخواد حرف بزنه، عوض شيشکی، اونو به گوزام ببندم!". با چشمای خودم، خود جاکشمو ميديدم و باور نميکردم وفکر ميکردم که بازم دارم خواب می بينم که يه دفعه، صدائی شنيدم که داره از بيرون مکعب، با زبون رمزی که ميون من و رابطم بود، با من حرف ميزنه که ديدم بعله! دوربينه، اومد از مکعب بيرون و رابط جاکشمو نشون ميده که توی اتاق مکعبا، کنار مکعب من واستاده وو داره با همون زبون رمزی، دستور تشکيلاتو به من اعلام ميکنه که باس اعتصاب غذاکنم و.....ايناوو.... کنار اوهم، خود همين بازجوی جاکش واستاده وو داره به صحبت من و رابط جاکشم گوش ميکنه وو هی پوزخند ميزنه! کدوم رابط؟! همون رابط جاکشی که وقتی توی حياط زندون بهش گفتم که اومدی توی اتاق مکعبا و دستور اعتصاب غذا و شکستن اعتصاب غذارو رو به من اعلام کردی، زد زيرهمه چيزو گفت: " چی! من؟! مگه ديوونه شدی و..... " و.... ديگه پهلوون، خودت ميتونی تا آخر فيلم سينمائيی که خودم، آرتيسش بودم و خودمم نشسته بودم و با جاکش بازجويه، داشتم اونو تماشا ميکردم، توی کله ی خودت مجسم کنی! از اعتصاب غذا وو شکوندن اعتصاب غذا وو خوردن بيسکويتا وو ورجه وورجه کردن و گفتن- سقف ما، توی کله ی ما است! - و گه خوردن توی اتاق بازجوئی وو بگير و بيا.... تا.... برسی به چلوکباب خوردن با بازجويه وو وردستاش..... تا.... توی بند و جشنی که همبنديا، برای قهرمون قهرموناشون گرفته بودن و..... هنوز، فيلمه تموم نشده بود که بازجويه گفت: " خب! بزن بريم قهرمون!". بعدش هم، ازجاش بلند شد و باز افتاديم توی تاريکی و ظلمات و کورمال و کورمال اومديم تا....رسيديم به همون سوراخ کون مرغه و تلپی افتادن بيرون که بازجويه، جلوی يه دری واستاد و دستبند رو از دست خودش و از دست من، وازکرد و گفت:" حالا که فيلمتو ديدی، ديگه به دستبند، احتياج نداری!" و بعدش هم درو وازکرد و رفـتيم توی يه جائی که شبيه همون رستوران و چلوکبابی "جولاشکا"ئی بود که توی خواب، ديده بودم ونشستيم يه گوشه ای، سر يه ميزی وو.. گوشت با منه، يا باز رفتی سراغ بده بستونای بازاری و سياسی و تشکيلاتيت؟!).
( خير پهلوان. گوشم با شما است).

( تاريخ! تاريخ! تاريخ! ميدونم که زير فشارت گذاشتن که اينو ورداری و اونو بذاری! ولی از من ميشنفی، نباس گوشت بدهکارحرفای اين جاکشا باشه! وقتی جاکشائی مثل اينا، بهت حمله ميکنن، يعنی که داری درست ميری! منظورمو گرفتی که بهت چی ميخوام بگم؟!).
( خير پهلوان. متوجه منظورتان نمی شوم).
(ميشی! ميشی! بذار برسيم پايگاه! بذار برسيم!... آره..... کجا بودم حالا؟!).
(بعد از سينما، با بازجويتان، نشسته بوديد توی کافه رستوران جولاشکا و.....).
( ايوالله!..... جولاشکا!..... جولاشکا!..... آره!.... خب!، داشتم ميگفتم که حالا، توی کله ی خودت مجسم کن که بعد ازديدن فيلم گه خورون وخيانت خودت و رابطت، با بازجوی جاکشت اومدی از سينما بيرون و بدون اونکه يک کلوم حرف بينتون رد و بدل بشه، رفتين توی همون کافه رستوران جولاشکائی که تو خوابت ديدی، نشستين و تو عرض ده دقيقه، دوچتول عرقی که اون جاکش، زورکی برات سفارش داده، شکم خالی، انداختی بالا وو توی همون حالی که چشات دارن، آلبالو گيلاس می چيننن، به چشای بازجويه خيره شدی وو داری آرزو ميکنی که ای کاش، جاکش، تير خلاصو بزنه وو تورو ازبوی گه خوردنی که تموم وجودتو پر کرده، نجات بده که يه دفعه، توی دلت، يه صدائی ميشنفی! يه صدائی که که داره بهت ميگه: " گر نگهدار من آن است که من می دانم، شيشه را در بغل سنگ نگهميدارد!" و..... اونوخت، تازه، به ياد اون صحنه ی مکعب توی فيلم ميفتی که وختی که داشتی خدا خدا ميکردی، يهو، به فکر اون فوشائی افتادی که قبلن، به خدا داده بودی و داشتی به خاطر اون فوش دادنات، از خودت خجالت ميکشيدی که تو همون لحظه، باز هم همين صدا رو از توی دلت شنيده بودی که داشت بهت ميگفت: " " صد بار، اگر توبه شکستی، باز آی! - گر گبر و مجوس و بت پرستی باز آی!" و...... حالا که از توی اون مکعب بيرون اومدی،
داری با خودت فکر میکنی که نکنه همونجا بوده که دعات مستجاب شده وو خودت نفهميدی وو خدا، به اون وسائل، تورو از مکعبه بيرون آورده تا ببرتت و اون فيلمارو، بهت نشون بده که هم، خودتو به خودت بشناسونه و هم رابط جاکشتو با چشای خودت ببينی که چطو با بازجوی جاکشت، دست به يکی کردن و...... که يهو، دلت ميشکنه وو همونجورکه داری گررررو گرررر، اشک ميريزی، توی دلت، داری به خدا ميگی که: " خب! آخدا! تو که مارو از اون مکعب خارجنده، بيرون آوردی و جاکش رابطمونو هم به ما شناسوندی، بيا وو بازهم خدائی کن و....."..... که يهو، جاکش بازجويه، دوباره، دستاشو مشت ميکنه وو رو به تو ميگره وو ميگه: " خب! شادوماد! داريم ميرسيم به آخر خط! توی يکی از اين مشتا، حکم مرگته وو توی يک ديگه اش، حکم زندگيت! حالا، دوست داری که من، کدوم مشتو برات وازکنم؟!" وو......گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی، پهلوان. بفرمائيد).
( آره!.... تا جاکش بازجويه اينو بهم گفت، يهو، بازهم همون صدائی که قبلن توی مکعب شنيده بودم، اما اين بار نه ازتوی دلم، بلکه ازتوی کله ام، داد زد و گفت:" پوچ! پوچ! پوچ! ... که تا به خودم اومدم، ديدم بی خيال مرگ و بی خيال زندگی، تو چشای جاکش بازجويه، زل زدم و دارم بهش ميگم: " جفتت پوچ! پوچ! پوچ! پوچ!"...... که بازجويه، پوزخند زد و جفت مشتاشو، آورد جلوی چشام و وازشون کرد و کف دستای خاليشو به من نشون داد و گفت:" بردی"!
با اون دروغائی که تا اونوخت، گفته بود و اون کلک هائی که سوار کرده بود، ديگه حناش پيش من، رنگی نداشت، برای همينم، بی خيال بی خيال، همونجور که بهش زل زده بودم، گفتم: " زندگی يا مرگ؟!".
گفت:" بالاتر از اونا. آزادی!".
گفتم:" خر خودتی!".
غش غش خنديد و بعدش هم، در رستورانو که اون رو به رو، تو هفت هشت متری ما بود، نشونم داد و گفت:"باور نميکنی؟! پاشو! اين تو و اونم در رستوران! به سلامت!".
گفتم: " خالی می بندی!".
گفت: " کاری نداره. امتحان کن!".
صداهه، از تو کله ام، افتاد تو سينه ام و گفت : " برو".
گفتم:" جاکش مسلحه! از پشت ميزنتم!".
گفت: " تازه، ميشه همونی که خودت می خواستی. راحت ميشی!". از جام بلند شدم.........).
داستان ادامه دارد……
توضيح:
" شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.
|
|