عصر نو
www.asre-nou.net

یاد بعضی نفرات


Thu 27 02 2025

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
قدیم ها کربلا رفتن و کربلائی شدن، مثل مکه رفتن امروزها بود. هنوز اتوبوس نبود، با کاروان، زمینی و منزل به منزل می‌رفتند، زنده که بر می گشتند، براشان علم کتل و سلام وصلوات راه می انداختند و جلوشان گوسفند قربانی می‌کردند. هر ننه قمری نمیتوانست کربلائی شود. کربلائی محمد که می گفتند، یعنی حاج محمد امروزها.
تا آن‌جا که به خاطر می آورم، کربلا محمد خانه درندشتش را بین چهار پسرش تقسیم کرده بود. آب و ملک و زمین و باغ هم حتما داشت که در اختیار پسر‌هاش گذاشته بود. سه چار ساله بودم و هنوز آن مقولاتش حالیم نبود. اما تقسیم حیاط و خانه را خوب به خاطر دارم، چرا که خودم یکی از اهالی خانه بودم.
عینهو خانه های بی در و پیکر اربابی دوران فئودالها، پسرهای کربلا محمد در چهار دور حیاط ساکن بودند. خانه، پستو و انباری شرقی به پسر بزرگ، علی و خانواده‌ش رسیده بود، خانه طرف شمال به کربلا حسن پسر دوم و خانواده ش تعلق گرفته بود، خانه ی طرف جنوب به حسین و زنش اختصاص داشت، خانه ی غربی که دو سه تا پله هم داشت، به خلیل، جوانترین پسر تازه داماد، داده شده بود. خود کربلا محمد هم توی یک تک اطاق نسبتا بزرگ توی دالان منتهی به در خروجی ساکن بود.
پسرهای کربلا محمد توی آبادی یکه بزنهای معروف بودند، خیلی از داش مشدی‌ها از شاخ وشانه کشیدن‌هاشان حساب می بردند و فاصله می‌گرفتند.
من سورچران کبیری بودم، میانه م از همه بیشتر با عمو خلیل جوان و کربلا محمد بابا بزرگم حسنه بود. بیشتر صبح ها و گاهی نهارها توی خانه تازه و نو نوار عمو خلیل شکم چرانی میکردم. میانه ماخیلی حسنه بود، پیش از ازدواجش، بیشتر وقت ها روی کول عموخلیل بودم، تنهاپسرته تغاری برادر بزرگ، معروف به دائی علی و سورچرانیم تامین بودو نازم خریدار داشت.
روزهای آفتابی آواخر زمستان، کربلامحمدگیلمش را روی زمین حیاط پهن میکرد، توی سینه کش آفتاب ملس میخوابید، خوابش که می برد، خرخر می کرد، نزدیک درخانه ی عمو کربلاحسن بود، کربلاحسن ازاین خرخرها خیلی دلخور و توی لب بود، گاهی بیدارش میکرد، گاهی هم که بابیل میرفت سراغ زمین وآب وباغ، کنار کربلا محمد می ایستاد، دور اطراف را می پائید، من را توی باغچه مشغول بازی که می دید، چشمک میزد وزیرلب می گفت:
" شیطونه میگه باهمین کاسه ی بیل بکوبم تو کله ش وخودمو ازشراینهمه خرناسه خلاص کنم!..."
انگار کارخلافی کرده باشد و کسی تعقیبش کند، بیلش را روی شانه میگذاشت وباسرعت ازدربیرون میزد.
بابا بزرگ کربلا محمد، اغلب بیدارمی شد، اما خودش را بخواب میزد. عمو کربلاحسن که میرفت، چشمش را نیمه باز و صدام میکرد:
" بیا بابامجان، بیااینجا کارت دارم. "
می خندیدم و شلنگ انداز میرفتم کنارش، رو به پشت برمی گشت، دمرمی شد و می گفت:
" این پشت لاکردارم خیلی درد میکنه، پیرم را درآورده، الان کمی گرم وملایم شده، برو رو پشتم، کمی راه برو، پشت وکمرم را لقدکن..."
میرفتم رو پشت بابابزرگ، خوب که رو پشت وکمرش راه میرفتم، برمی گشت، می نشست و پشتش را روی دیوار کاهگلی تکیه میداد، من را روی زانوش می نشاند، سروصورتم را دست می کشیدو می بوسید، باحسرت نگاهم می کردو زمزمه وارمی گفت:
" حسابی پشتم نرم وملایم شد، پیرشی، موی سفید ازسینه ت دربیاد، خوش به حالت، تازه شروع کردی، هنوز سالای آزگار وقت داری که زندگی کنی، کاش منم همسن تو بودم، حیف که فرصتم تمومه، خیلی خوردنی واسه ت قایم کرده م، بریم تواطاقم تابهت بدم، بابامجان..."
*
انگارآه بابابزرگ دامنیگر عمو کربلاحسن شد، درسن سی، سی وپنج سالگی، ناغافل افتاد تو رختخواب و مرد. عجیب است که با آهمه روابط حسنه، مردن بابا بزرگ کربلامحمد را اصلاوابدا ندیده م، یا اگرهم دیده م، کوچکترین ذره ش راهم به یاد ندارم. حالا باخودم فکرمی کنم چراتوی آنهمه هم نشینی با بابا بزرگ کربلامحمدو سور چرانیها، یک کلمه از زنش حرف زده نشد؟ یعنی من هیچ اسمی ازمادر بزرگم پدریم نشنیده م، کی واهل کجابود؟ چند سال زندگی کرده بود و کی مرده بود؟ کربلا محمد چهار پسرودو دخترداشت، همه شان را دیده و می شناختم، حتما این شش نفر را زنی زائیده بود، چراهیچ اسم و حرف وگپی درباره ش نشنیده بودم؟ تاهنوزهم هیچ چیزی درباره ی مادربزرپدریم نمیدانم و نشنیده م...
مادر بزرگ مادریم، کربلائی صغرا را تنها یک مرتبه توی شهر دیده م، پیرزن خوش روئی بود، توی جوی کنارخیابان آب زلال بلوری کاریزفرحبخش جریان داشت، جفت پاهاش را توی آب گذاشته بود، کنارش نشسته بودم، روی سرو صورتم دست کشید، خندیدو گفت:
" پیردرد پیری بسوزه، جفت پاهام داغ میشه وآتیش میگیره، توی این آب سرد کاریز گذاشته م که کمی خنک بشه وحالم جا بیاد، مثل من صد ساله که بشی، می فهمی چی میگم، ننه م جان..."
دیدارهمین یکباربود و بس، دیگرهم ندیدمش، تعریف می کردند صد وبیست سال عمرکرده و دندان طفولیت در آورده بوده. شوهرش، یعنی پدربزرگ مادریم را اصلا ندید م، تعریف میکردند برادر و میرآخور سرداربوده، امنیه های رضا جو دزدکه بانامردی، ازپشت به تیرش می بندند، با اشاره آخرین لحظه های سردار، خورجین سکه هارا برداشته و فرارکرده ورفته عشق آبادو درآنجا دوباره برای خودش ایل واولادی درست کرده...