غریبهای در پاریس
Sat 8 02 2025
محسن حسام
اول مادام ماری لانش غریبه را دید، با خودش فکر کرد لابد عابری است که راهش را گم کرده است. نه زنی بود که بهخاطر سوز سرما روی درپوش مشبک آهنی خوابیده بود. از زیر درپوش بخار ولرم ناپیدایی بیرون می زد،از همانجایی که «اگوهای پاریس » در زیر زمین ها قرار داشت؛ اگو هایی که بیش از یک قرن پیش احداث شده بود و همیشه موشهای «به چه گندگی » لای لوش و لجن می لو لیدند. گاهی اوقات در ماه اکتبر بر اثر بارندگی زیاد آب در کوچه پس کوچههای پاریس راه می افتاد. موش ها بالا میآمدند، در کنار جدول کوچهها رژه می رفتند، از سوراخی زیر درب ورودی مغازه ها تو می رفتند و همان جا، جایی در سوراخ سنبهها جا خوش می کردند. آن روز، صبح یکشنبه ماه اکتبر بود. بخار خاکستر ی در هوا معلق بود. مادام ماری لانش در سوز سرما تنش را لای مانتو ی قدیمی پوشانده بود. از نانوایی نبش کوچه نان«باگت» خریده بود، به خانه برمی گشت که سر راهش چشمش به زن غریبه افتاد؛ زانوها را به خاطر سوز سرما توی دلش جمع کرده بود. بالا پوش از شانهاش افتاده بود. چند تار موی سفید از زیر «لچک» سیاهش بیرون افتاده بود. مادام ماری لانش بهدیدن غریبه با آن وضع اسفناک در هوای صبحدم بهیاد دوران کودکی خودش افتاد؛ اواخر جنگ- مراد جنگ جهانی دوم است - آلمانها پدرش را برای بیگاری بهدور از خاک فرانسه به یکی از اردوگاهای کار تحت اشغال رایش سوم فرستاده بودند. مادرش برای آنکه تن به خود فروشی ندهد، دست به هر کاری می زد تا یک جوری شکم دو تا بچه هایش را سیر کند. مادام ماری لانش گرمای ولرم خوشایند نان«باگت» را حس میکرد.اول نگاهی به پنجرههای ساختمان قدیمی که مشرف به کوچه بود، انداخت. وقتی که اطمینان حاصل کرد هیچیک از همسایهها زاغ سیاهش را چوب نمی زند، دست برد نان باگت را از زیر اشارپ در آورد، به دو نیمه کرد، نیمی را برای خودش نگه داشت خم شد و با احتیاط نیمه دیگر را کنار دست غریبه نهاد. بوی تند و زننده بیخ دماغش زد. خیره شد به صورت خوابآلود غریبه. با دهان باز نفس می کشید. سیاه چرده بود. دو حلقه مسی رنگ از بناگوشش آویخته بود .صورتش پوشیده از چین و چروک بود .روی گونهها و روی زنخدان خالکوبی شده بود. معلوم نبود از کجا آمده بود؛ یک کولی دوره گرد بود که در سرمای زمهریر دیشب گذارش به محله پاریس پانزدهم، کوچه«بلومه» افتاده بود. شاید هم از راهی دور آمده بود و بی سرپناه بود. شاید هم یکی از زنان نفرین شده آفریقایی بود که همراه عدهای سوار یک قایق شده بود و خودش را به یکی از سواحل دریای «مانش» رسانده بود. سپس روزها و روزها در راه بود و دست آخر سر از شهر درندشت و بی ترحم پاریس در آورده بود. در سفر طول و درازش چه شب ها با شکم خالی زیر پل یا زیر ستون های رواق کلیسا سرش را زمین گذاشته بود. چه بد و بیراه که نثارش نکرده بودند ،قلوه سنگ بهسویش نیانداخته بودند. زمانی که زیر ستون ایستگاه راهآهن «گار دو نورد» پاریس پناه می گرفت؛جای یکه ده ها تن از مردمان اعماق، بیخانمانان، شبها زیر ستونهای آن پناه می گرفتند، رانده شده بود. مادام ماری لانش خم شدکه بالاپوش غریبه را روی شانهاش بیاندازد، چشمش به بالای شانهاش افتاد؛ شیارهایی از هر سو همچون خطوط درهم روی شانههایش دیده می شد. معلوم نبود به تازگی این بلا را سرش آورده بودند یا نه اثرات شلاقی بود بازمانده از دوران بردگی که نسل اندر نسل روی شانه هایش به میراث مانده بود.
مخاطب، همچون من پیش خودت مجسم کن اثرات شلاق و آن دو حلقه مسی رنگ بر بنا گوش میراث سالهای گذشته دور است یا نه گوشت و پوستی است که زمانی نه چندان دور بر تن سوخته از تاولها ور آمده است. این زخمها، تاولها، پوست شقه شده محصول کدام دوره است؟ مخاطب من، تو خود جستجو کن. باری، مادام ماری لانش قد راست کرد و بهسمت در ورودی ساختمان قدیمی راه افتاد. از محوطه گذشت. در راهرو باز بود. روشنایی نیمه جانی تو راهرو افتاده بود. آسانسور مثل همیشه کار نمی کرد.
از راه پله بالا رفت. ساکنان ساختمان اغلب از بازماندگان زمان جنگ بودند که شوهرانشان را در زمان جنگ از دست داده بودند. مادام ماری لانش وسط راه پله قلبش گرفت و ایستاد و تکیه به دیوار داد و دست روی قلبش گذاشت. در همین حین از توی راه پله صدای پا بگوشش خورد. دمی بعد یکی از همسایه ها از راه رسید و به او روز بi خیر گفت. بعد هردو شروع کردند گله و شکایت کردن که -این- آسانسور قدیمی است و باید مسؤلین شهرداری منطقه یک فکری به حالش بکنند . مادام ماری لانش نفس تازه کرد. دو دست روی زانوان گذاشت و برخاست. وقتی پایش را توی آپارتمان کوچکش گذاشت احساس کرد قلبش دارد از کار می افتد. گرفت لبه تخت نشست و نیمه نان باگت را کنار دستش روی میز عسلی گذاشت و چشمانش را بست. دقایقی گذشت. بین خواب و بیداری به یاد زن غریبه افتاد .یک هو با خود گفت: « شاید غریبه، مرده ،شاید هم نمرده . چرا تنهایش گذاشتم، چرا نرفتم همسایه ها را خبر کنم، باید این کار را میکردم، بالاخره یکی باید به دادش می رسید.» بعد با خودش گفت: « ماری، تو کار خوبی نکرده ای، خدا ترا نمی بخشد.» مادام ماری لانش بهخودش صلیب کشد و از جایش برخاست. لای پنجره را گشود و با کمال تعجب دید که یک ماشین پلیس و یک ماشین نعش کش پایین ساختمان پارک کرده است. طولی نکشید که همسایهها همدیگر را خبر کردند. از طبقات پایین رفتند. پا که توی محوطه حیاط گذاشتند، ماموران پلیس مانع شدند که آنها بیرون از ساختمان تجمع کنند.یک ربع ساعت بعد، آمبولانس کوچک از گرد راه رسید. مردی با روپوش سفید و کیف سیاهی پیاده شد. مادام که در حال معاینه زن غریبه بود، مادام ماری لانش شروع کرد به شرح ماوقع. وقتی که پزشک دست از معاینه کشید و وسایلش را توی کیف گذاشت و برخاست، ساکنان آپارتمان قدیمی دانستند که کار از کار گذشته است. مامورهای نعشکش یک روپوش پلاستیک روی تن غریبه کشیدند و او را توی ماشین نعش کش گذاشتند و راه افتادند.
مادام ماری لانش آخرین زنی بود که محوطه را ترک می کرد. سرما به تنش رخنه کرده بود. اشارپ پشمی را روی شانه اش انداخت و یکبار دیگر بهخودش صلیب کشید.
پیش از آنکه در را باز کند و پا توی راهرو بگذارد، داشت پیش خودش فکر می کرد که: «شاید اول صبح، غریبه، زمانی که من بالای سرش بودم، تمام کرده بود.
پاریس ،هفتم ماه فوریه سال ۲۰۲۵.
محسن حسام
|
|