عصر نو
www.asre-nou.net

آن تابستان بی‌رحم
بیژن زرمندیلی*

بخش شانزدهم از کتاب حلقه گمشده
Wed 5 02 2025

باقر مرتضوی

پرویز توسط فدائیان خلق باخبر می شود که سیروس در حالی که گلوله‌ای به پایش خورده، از بیمارستان نظامی فرار کرده‌است. اگرچه این فرار برای فدائیان و هم‌چنین بیشتر رفقا مشکوک به نظر می‌رسد، تصمیم می‌گیرند به او کمک کنند. مریم که پزشک است، مسئولیت درمان را برعهده می‌گیرد.گرسی مریم را به خانه‌ای، نزدیک خیابان سپه، که سیروس در آن به‌سر می‌برد، هدایت کرده و خود در بیرون از خانه مراقب اوضاع است. متوجه می‌شود که اتوموبیلی چند‌بار از آن‌جا می‌گذرد، آن مردی نیز که در قهوه‌خانه نشسته و روزنامه می خواند، مشکوک به نظر می‌رسد. تصمیم می‌گیرد این موارد را بعد به پرویز گزارش دهد.

روز بعد مریم به سراغ سیروس می‌رود، طی مداوا با او حرفی نمی‌زند ولی متوجه نگاه‌های پرسش‌گرانه‌اش بر خود هست... رفیق هم‌رزم او، مهوش، بر این باور است که سیروس و این حوادث همه ساختگی به نظر می‌رسند. مریم با این‌که این نظر را پذیرفتنی می‌یابد، سخنان پرویز را که از سیروس دفاع می‌کند، می‌پذیرد.

پرویز، گرسی، مهوش و خسرو به تازگی به "هسته‌"ی مبارزه پیوسته‌اند و در خانه مُنیریه به‌سر می‌برند. مریم نیز به همراه پسرش در همین خانه، در اتاقی دیگر ساکن است. پرویز می‌گوید سیروس کاملاً بهبود یافته و می‌تواند به خانه‌ای امن منتقل شود... گرسی نگران است، زیرا حرکاتی غیرعادی را در اطراف خانه حس کرده، می‌بیند که آمد و رفت بیشتر شده، پلیس راهنمایی بر خیابان کنترلی غیرمعمولی دارد و رفتگران هم‌چنان در حال تمیز کردن خیابان هستند. احساس می‌کند به یک‌دفعه سکوت بر خیابان فرونشست و حتا صدای بازی بچه‌ها هم قطع شد...انگار به دام گرفتار آمده‌اند…

در کوچه کناری چهار اتوموبیل پارک شده‌اند. بر صندلی پشتی‌ی نخستین آن‌ها سیروس تقریباً دولا نشسته، عینک سیاهی بر چشم دارد. کنارش آقای حسینی نشسته. در اتوموبیل‌های دیگر افرادی مسلح منتظرند تا فرمانِ آغاز عملیات صادر شود....اتوموبیل‌ها به راه می افتند. سیروس می‌گوید در این خانه بچه هم هست، مواظب باشید. از تیراندازی غیر‌ضروری بپرهیزید و سعی کنید همه زنده دستگیر شوند.

آقای حسینی در پیش و پشت سر او هفت نفر مسلح در حرکت هستند. زنگ در خانه را به صدا در می‌آورند، پاسخی داده نمی‌شود. در هم‌چنان بسته است، انگار کسی در خانه نیست. یکی از مأموران با کلیدی در دست، به اشاره‌ای پیش می‌آید تا در را بگشاید… پرویز در حیاط خانه آماده است، همین‌که در باز می‌شود، به رگباری همه را به عقب‌نشینی مجبور می‌کند. ساواکی‌ها خانه را از هر سو محاصره کرده‌اند، همه منتظر فرمان آقای حسینی هستند.

گرسی در حیاط خانه، پشتِ چند صندوق انار سنگر گرفته، مهوش و خسرو، هر یک اسلحه‌ای در دست، در آشپزخانه منتظرند. صدای رگباری دیگر به گوش می‌رسد، باران گلوله از هر سو بر خانه می‌بارد. پرویز انگار نتوانسته مانع هجوم گردد، تیری بر وی اصابت می‌کند، به خاک در می‌غلتد. گلوله بعدی بر پایش می‌نشیند، به آنی قلب، کتف و سپس شکم نیز هدف گلوله قرار می‌گیرد. غرق در خون، نقش بر زمین می‌گردد.

آقای حسینی مهوش و گرسی و خسرو را به نام صدا می‌کند، از آنان می‌خواهد که به مقاومت خاتمه داده، خود را تسلیم کنند. به در اتاق مریم نزدیک می‌شود. می‌گوید؛ می‌دانم که مسلح نیستی، از جایت تکان نخور...گرسی در پشتیبانی از خسرو و مهوش، به آشپزخانه نزدیک می‌شود، بی‌هدف به تیراندازی ادامه می‌دهد، مورد اصابت تیری قرار گرفته، بر زمین می‌افتد. مهوش هراسناک شاهد ماجراست، دست‌ها را به حالت تسلیم بالا برده، پا بر حیاط خانه می‌گذارد. آقای حسینی از کنار جسدهای گرسی و خسرو می‌گذرد، دست او را گرفته، وی را به داخل خانه می‌کشاند و به یکی از مأموران دستور می‌دهد تا دست و پایش را ببندند.

عملیات پنداری به پایان خویش نزدیک می‌شود...آقای حسینی از مریم می‌خواهد بچه را رها کرده و از اتاق بیرون بیاید. قول می‌دهد بچه را به خانواده مریم تحویل دهد. مریم نیز دست و پایش بسته می‌شود...هرکدام را جداگانه سوار ماشینی کرده، با خود می‌برند.

سیروس در تمام این مدت هم‌چنان غرق در فکر بر ماجرا، بر صندلی اتوموبیل فرو رفته بود. آیا دین خویش را به ساواک ادا کرده؟ در یک لحظه چشمش با چشم مریم تلاقی می‌کند. احساس میکند، دگربار گلوله‌ای بر پایش نشست.

آقای حسینی مریم را به زندان قصر می‌برد. دستور میدهد در سلول ۲۲ محبوس گردد. به تهرانی در "کمیته" خبر می‌دهد تا خود را آماده کند…

در سلول باز می‌شود و چیزی به درون آن پرتاب می‌شود. مریم که چشم‌هایش حالا به تاریکی عادت کرده، اگرچه پاهایش هنوز به تخت بسته شده و همه‌ی اعضای بدنش از شکنجه درد می‌کند، در کنار خود ‌زنی را غرق در خون می‌یابد، زنی که همه‌ی وجودش درهم کوبیده شده است… مدتی بعد زندانبان در سلول را می‌گشاید، صبحانه آورده است.... پای مریم را باز می‌کنند، بلند می‌شود تا چیزی بخورد و به هم‌بندش هم در خوردن صبحانه کمک کند. وقتی صدای زن را که تشنه است و آب می‌خواهد، می‌شنود، متوجه میشود مهوش است. به پاهایش می‌نگرد، به ضرب شلاق خونین هستند و بادکرده. پشت او نیز سراسر کبود است. یکدیگر را در آغوش می‌گیرند، رعشه‌ای بدن مهوش را در بر می‌گیرد و سپس به ناگاه همه‌چیز قطع می‌شود؛ نه صدایی از آه و ناله، و نه ضربان قلبی...صدای چکمه زندانبان او را به خود می‌آورد. آمده‌اند تا جنازه مهوش را با خود ببرند…

دو هفته‌ای در زندان قصر میماند، بدون این‌که از آقای حسینی خبری بشود. در این مدت زخم‌هایش را اندکی مداوا می‌کنند. در سلول مجرد روزهای آینده را منتظر می‌نشیند. صبح یک روز در سلول باز می‌شود، صبحانه آورده‌اند. به اکراه می‌خورد...چشم‌هایش را می‌بندند، سوار اتوموبیل می‌کنند، پس از طی مسافتی او را پیاده می‌کنند. به سلولی از زندانی دیگر منتقل شده است. تمیزتر از سلول پیشین است. سروکله آقای حسینی پیدا می‌شود. از قرار معلوم محل کار اوست. مردی نیز همراه اوست. به او خبر می‌دهد پسرش را به خانواده او تحویل داده است. مرد همراه که تهرانی خوانده می‌شود، می‌گوید؛ خانم دکتر شما هر وقت که بخواهید، می‌توانید زندان را ترک کنید. ما همه چیز را می‌دانیم. کافی‌ست بر این کاغذ سفید در چند سطر تقاضای عفو بنویسید و مرخص شوید. مریم از این پیشنهاد سر باز می‌زند. آقای حسینی دهان به فحش می‌گشاید، باران ناسزا بر رویش باریدن می‌گیرد، دست بالا می‌برد، همه‌ی خشم خود را در کشیده‌ای بر صورت مریم می‌نشاند. تهرانی دست او را می‌گیرد و می‌گوید؛ برویم…

دگربار در اتاق شکنجه، با تهرانی تنهاست. کاغذ سفیدی بر روی میز است و تهرانی از او می‌خواهد تا عفو بنویسد. مریم ساکت است و حرف نمی‌زند. تهرانی خشمگین، او را بر تخت آهنی شکنجه می‌اندازد، دست و پایش را می‌بندد و آقای حسینی را صدا می‌کند. پیرهن از تنش می‌درند و دو نفری با شلاق به جانش می‌افتند. تهرانی دکمه دستگاهی را که به تخت وصل است، می‌فشارد. رعشه‌ای بدن مریم را فرا می‌گیرد. بوی گوشت سوخته به مشام می‌رسد...آقای حسینی یک‌سر فحش می‌دهد، تهرانی سعی می‌کند آرامش کند. می‌گوید: ناراحت نشو، حتماً کوتاه می‌آید…

آقای حسینی دگربار دکمه دستگاه را فشار می‌دهد، بدن مریم پس از تکانی شدید، سست می‌شود، جریان برق بر بدن مریم که اوج م‌یگیرد، از نور چراغ کاسته می‌شود. چشم‌هایش پر از خون هستند و خون از کناره دهانش سرازیر می‌شود…

زن نگهبان وارد می‌شود، با پارچه‌ای سفید جسد نیمه برهنه مریم را می‌پوشاند... .مردها ساکت به‌هم می‌نگرند، هر دو پنداری شکست خورده‌اند. تهرانی سخت عصبانی‌ست و به سرعت از اتاق خارج می‌شود. آقای حسینی مبهوت از این حادثه، در اتاق تنهاست...

*آن چه می‌خوانید، خلاصه‌ای است از فصل چهارده تا هفده رُمانی از بیژن زرمندیلی، نویسنده ایرانی ساکن رُم که به زبان ایتالیایی منتشر شده است. عنوان ایتالیایی آنچنین است: L' estate è crudele (تابستان بی‌رحم). این اثر به حوادث جنبش چریکی در دهه‌ی چهل ایران نظر دارد و بیشتر تحت تأثیر فعالیت‌های سازمان رهایی‌بخش خلق‌های ایران و سازمان انقلابی حزب توده در ایران است. از ورای نام شخصیت‌های این رُمان می‌توان سیمای فعالان این سازمان را بازیافت: پرویز شخصیت مرد رُمان باید در واقع پرویز واعظ‌زاده و مریم، همسر او، نیز همان معصومه طوافچیان باشد که در واقعیت همسر پرویز واعظ‌‌زاده بود. گرسی هم کم و بیش یادآور نام گرسیوز برومند است. ترجمه و خلاصه کردن این متن از مسعود حاتمی است.
رزمندیلی متولد سال ۱۳۲۰ در تهران است. در هفده سالگی برای ادامه تحصیل راهی ایتالیا می‌شود. در این‌جا با جنبش چپ و سازمان انقلابی آشنا می‌شود و نقشی فعال در جنبش دانشجویی ایران در خارج از کشور برعهده می‌گیرد. از جمله خود در مصاحبه‌ای می‌گوید:

"در هفده سالگی راهی ایتالیا شدم و در دانشکده معماری شروع به تحصیل کردم، ولی به زودی با ایجاد سازمان دانشجویی و اوجگیری مبارزات ضد رژیم استبدادی، درگیر فعالیت و سازماندهی مبارزات شده و درس را رها کردم. بعدها مجدداً در دانشکده علوم سیاسی نام نویسی کردم ولی آن را هم به سرانجام نرساندم. درسال ۱۳۵۲ با کلاودیا می‌کوچی، استاد دانشکده ادبیات ازدواج کردم. پسرم به نام صمد، امروز کارگردان سریال‌های تلویزیونی ایتالیاست.
از جمله فعالیت‌هایم تا قبل از انقلاب می‌توانم ایجاد کمیته‌ای از شخصیت‌های حقوقی و مدنی اروپایی برای بازدید از زندان‌های ایران و پیگیری وضع زندانیان سیاسی، ایجاد و اعزام کمیته‌ای برای رسیدگی به آتش‌سوزی سینما رکس آبادان را نام ببرم. این گونه فعالیت‌ها مرا با بسیاری از شخصیت‌های سیاسی، فرهنگی واجتماعی جهانی و به ویژه ایتالیایی در رابطه قرار داد. در سال ۱۳۶۱ سناتور لوئیجی آندرلینی مرا به همکاری با مجله معتبر «آسترولابیو» دعوت کرد و مدیریت بخش خارجی آن را به من واگذار کرد. این مجله را فروچو پاری پایهگذاری کرده بود. او یکی از شخصیت‌های بزرگ سیاسی ایتالیا است که در دوران فاشیسم فرمانده پارتیزان‌ها بود.

مدت زیادی نیز با مجله‌ی «سیاست بین‌المللی» متعلق به انستیتوی روابط بین ایتالیا و کشورهای آفریقا، آمریکای لاتین و خاور میانه دور همکاری کردم و در کانال تلویزیونی دولتی، «رأی نیوز ۲۴»، یک برنامه تحلیل از وقایع ایران و خاورمیانه داشتم. در سال۱۳۶۳ به گروه «اسپرسو- رپوبلیکا» که یکی از بزرگ‌ترین مؤسسات انتشاراتی ایتالیاست پیوستم. این گروه علاوه بر روزنامه «لا رپوبلیکا» با نُه ضمیمه و پانزده روزنامه محلی، تعداد زیادی مجله نیز چاپ می‌کند که هفته نامه «اسپرسو» از آن جمله است. این مؤسسه سه رادیوی سراسری به نام‌های رادیو کاپیتال، رادیو دی جی و رادیو ام ۲ و هم‌چنین شش کانال تلویزیونی دارد و در بخش وسائل ارتباط اینترنتی شرکت «کاتاوب» از آن اوست. از زمان تأسیس مجله ژئو پلیتیک «لیمس» نیز که در اندک مدتی به یکی از معتبرترین نشریات ایتالیایی و اروپایی در زمینه سیاست بین المللی تبدیل شد، همکاری داشته‌ام و دارم".
در مصاحبه با مسعود حاتمی، به نقل از سایت شهر کتاب http://www.bookcity.org/news-5533.aspx،

از زرمندیلی تا کنون جز تابستان بی‌رحم، رمان‌های زیر به زبان‌ ایتالیایی منتشر شده است: خانه بزرگ منیریه (۱۳۸۳)، به دیدارم بیا سیمون سینیوره (۱۳۸۸)