مثل عروسکهای خیمهشببازی بودیم
فلورا غدیری و حمید گرامیفرد / بخش یازدهم از کتاب حلقه گمشده
Tue 17 12 2024
باقر مرتضوی
باقر مرتضوی: اگر اجازه دهید، بد نیست از اینجا شروع کنیم که کی و چگونه دستگیر شدید؟
• فلورا: شب یلدای سال ۱۳۵۵ بود، همان شبی بود که ریختند توی آن خانه در تهران و مسعود صارمی و مینا رفیعی و ماهرخ فیال و ... کشته شدند. در شیراز هم همان شب ساواک آمد خانهی ما. من و مادر حمید و مهدی برادرش در خانه بودیم. حمید و مهدی را گرفتند بردند، من ماندم و مادرشان. اینها را بردند به کمیته شهربانی. پسفردای آن شب، به من زنگ زدند و گفتند که برای اینها لباس بیاور. من هم برایشان لباس بردم، ولی آنها مرا هم بازداشت کردند و همانجا نگه داشتند.
وضع زندان را که دیدیم، تعجب کردیم. خیلی جالب بود. سعید حدائق با بازجوها نشست و برخاست داشت، با آنها حرف میزد، میگفت و میخندید، برایش چلوکباب آوردند. ما آنجا بود که شک کردیم. متوجه شدیم که سعید هم در واقع از خیانتکارهاست. او بعدها با سیروس نهاوندی هم فامیل شد.
س: به چه شکلی فامیل شد؟
• فلورا: عمه سیروس (فاطمه سلطان نهاوندی) با سعید ازدواج کرد که دو تا پسر هم از او دارد.
س: شما بر مبنای چه مدرکی میگویید که سعید حدائق پلیس بود؟ در شمار پلیسهایی بود که از سوی ساواک مأمور کار در این سازمان شد و یا اینکه بعد از پیوستن به سازمان، به همکاری با ساواک روی آورد؟
• حمید: نه با سیروس جفت شد. ما که فهمیدیم سیروس پلیس است، این را عنوان کردیم. به اولین کسی که گفتیم، سعید بود. هادی که از زندان آزاد شد، برای ما توضیحاتی داد و گفت که سیروس پلیس است. من گفتم با سعید صحبت میکنم، چون با هم کار میکردیم. یک روز سعید آمد خانه ما. نشستیم و خلاصه سعید صحبت کرد، هادی به او گفت که سیروس پلیس است. این را که گفت، سعید انگشت دستش را با سیگار سوزاند، و به طنز گفت؛ پس منهم با آنها همکاری میکردم؟ سعید پس از این بحث مدتی در شیراز بود و در شرکت "ویدشت" کار میکرد. پس از آن رفت. از آن به بعد از چشم ما ناپدید شد. هم او و هم سیروس.
س: منظورم این است که طبق اطلاعاتی که داریم و شما هم خوب میدانید؛ سازمان آزادیبخش را. ساواک ساخت تا همهچیز را تحت کنترل خویش داشته باشند. سیروس از سوی ساواک و تحت نظارت آنها در پیریزی این سازمان نقش اصلی را به عهده داشت. با توجه به این موضوع حال سوال این است؛ آیا سعید حدائق یکی از آنها بود یا اینکه بعداً به آنها پیوست و ساواکی شد؟
• حمید: ببینید، سعید حدائق پسردائی من است، ما از کودکی باهم بزرگ شدیم. او یکی دو سال از من کوچکتر است. خانوادههای ما در تهران پیش هم زندگی میکردند. سعید و من هوادار سازمان رهاییبخش بودیم و مسئول ما هم رحیم بنانی بود که حتا زمانی یک خانهی تیمی هم گرفته بودیم توی خیابان آذربایجان. این خانهی تیمی را من اجاره کرده بودم و با سعید در آنجا زندگی میکردیم. رحیم بنانی هم میآمد آنجا. اگرچه اطلاعات گستردهای نداشت، از مسائل تئوریک برای ما صحبت میکرد. من در آن موقع به عنوان تکنسین ماشینآلات در کارخانه سیتروئن کار میکردم. بعد سازمان مرا فرستاد به آذربایجان، به شهر رضائیه. توی یک گاوداری مشغول به کار شدم و در آنجا با کوروش یکتایی و ابوالفضل موسوی کارها را پیش میبردیم، ولی ما رابطه تئوریک با هم نداشتیم. ابوالفضل بعداً توی بمبارانهای جنگ ایران و عراق توی تهران کشته شد. پسر بسیار خوبی بود. من در آنجا به عنوان راننده کار میکردم و کوروش یکتایی به عنوان مهندس کشاورزی و دامداری که در واقع دامداری متعلق به او بود. ابوالفضل هم مباشر او بود. مدت کوتاهی در آذربایجان بودم، حدود دو ماه و نیم تا سه ماه تا اینکه سازمان لو رفت و ما را دستگیر کردند. پس از دستگیری ما را بردند توی یک پادگان، چشم بسته توی سلول انداختند. پس از مدتی ما را به اوین منتقل کردند. حدائق اصلاً دستگیر نشد.
س: آن موقع او کجا بود؟
• حمید: او آن موقع در تهران بود. در این جریان تنها کسی که دستگیر نشد او بود.
• فلورا: یعنی در این جا باید شک کنیم، با اینکه سعید در یک خانه تیمی زندگی میکرده و با رحیم هم کار میکرده، دستگیر نمیشود.
• حمید: مرا به همراه دیگران دستگیر کردند، اما او با یکی دو نفر دیگر دستگیر نشدند.
س: اینجا اندکی دقت لازم است. یعنی الان تمام فرضیات و تمام مدارک و اطلاعات ما مبنی بر این است که سازمان رهاییبخش (دور اول) یک سازمان انقلابی بود و ساواک هم در آن نفوذی نداشت. پس اگر سعید حدائق دستگیر نشد، شاید اصلاً ساواکی نبود و یا هنوز لو نرفته بود و یا نتوانسته بودند او را دستگیر کنند. سازمان آن موقع انقلابی بود و همه علائم هم این را نشان میدهد. حتا خود سیروس نهاوندی هم تا آن زمان، فردی انقلابی بود. اطلاعاتی که ما داریم، در تأیید این نظر است. کسانی هم که زندان بودند و یا بیرون، این را نفی نمیکنند. مسئله اینجا کمی پیچیده است.
• حمید: به نظرم میتوانیم فرض را بر این بگذاریم که ایشان هم دستگیر شده بودند، اگرچه هیچوقت چیزی دربارهی دستگیریاش به من نگفت، ولی پس از بازداشت، شروع به همکاری با ساواک میکند.
س: به همین علت هم آزاد میشود. بله این میتواند خود یک فرض باشد.
• حمید: اصلاً هیچکس او را نه در زندان، نه در بازداشتگاه و نه توی کمیته دیده. خودش هم به من نگفت که دستگیر شده و من هم به خاطر اینکه این موضوع به اصطلاح باید مخفی باشد، هیچ موقع از او نپرسیدم و او هم به من هیچوقت چیزی در این باره نگفت. ولی موقعی که ما را با سری دوم دستگیر کردند، سعید حدائق هم به هر حال جزو اعضای سازمان آزادیبخش بوده، چرا ایشان دستگیر نشد؟! او آزادانه میآمد توی کمیته شهربانی توی شیراز. یادم میآید با یک کت چرم و خیلی شیک و تر و تمیز. بعد از اینکه بازجوییها تمام شده بود و ما توی زندان عادلآباد بودیم، من و برادرم مهدی گرامیفرد را آوردند توی کمیته شهربانی و سعید حدائق با ما صحبت کرد. صحبتی که او میکرد این بود که؛ تمام اعضای سازمان از سوی ساواک بازداشت شدهاند. و زهرا بنانی مسئول این لورفتنها و دستگیریهاست و ما فروخته شدیم. تنها کاری که ما باید بکنیم این است که تلاش بکنیم، بچهها را از زندان بیاوریم بیرون و یک زندگی کمونی باهم داشته باشیم. این چیزی بود که به من گفت. در ضمن باید به شما بگویم که من در جریانات سیاسی سازمان زیاد دخالتی نداشتم و اطلاعاتم بسیار محدود است. من هم در سری اول بازداشتها و هم در سری دوم، همیشه توی کار مالی بودم. در سری دوم، ما شرکتهای مختلفی تأسیس کردیم. اولین شرکتی که تأسیس کردیم، شرکت تهران لسکو بود در تهران. دومین شرکتی که تأسیس کردیم، شرکت فلاکسیبل بود در شیراز. بعد ما را گرفتند بردند زندان. پس از آزادی، شرکت فلاکسیبل را منحل اعلام کردیم و شرکت ویدشت را درست کردیم که توی تمام این جریانات بهجز شرکت تهران لسکو بقیهاش من سهامدار عمده بودم. همهاش هم اسمی بود.
در واقع نفر اصلی این شرکتها خود سیروس بود، مدیرعاملاش هم سعید بود، ماها کار میکردیم. مثل عروسکهای خیمهشببازی بودیم.
س: این شرکتها در واقع کار میکردند، شکل پوشش نداشتند.
• حمید: ما کار میکردیم، حرفهای هم کار میکردیم. کارهای راهسازی و ساختمانی میکردیم. دوستان کار میگرفتند، قرارداد میبستند، ما هم اجرا میکردیم، با خلوصنیت. مسعود صارمی توی شرکت ویدشت بود که میآمد پیش ما. او مهندس ساختمان بود، میآمد و سرکشی میکرد، هم در گچساران که بودیم و هم در دهدشت. البته صحبتهای سیاسی نمیکردیم، بیشتر صحبتها عادی بود. با هم کارهای ساختمانی را پیش میبردیم.
زمانی که شرکت نیاز به یک پروانه معتبر داشت، از پلیتکنیک تهران به کمک بچههای سازمان و یا شاید هم به وسیله ساواک یک مدرک قلابی مهندسی سازه برای سعید حدایق جعل کردند. به این معنا که این یک شرکت مهندسی سازه است. ولی بعداً مسئله لو رفت و یکی از شرکتهایی که در یاسوج بود، جریان را فهمید. البته اطلاعات زیادی ندارم. با سیروس نهاوندی در رابطه بودم، با سعید حدائق هم رابطه داشتم. یک بانکی بود در خیابان امیرآباد تهران، اول بلوار الیزابت، آنجا حسابی باز شده بود به نام بیژن افشار (سیروس نهاوندی). من پولی را که میگرفتم، مستقیماً میریختم به این حساب، برای بیژن افشار.
س: پس بخش مالی سازمان به عهده شما بود. به سازمان رهاییبخش چگونه جلب شدید؟
• حمید: بسیار سریع اتفاق افتاد. اول چند ماهی سمپات بودم، بعد عضو شدم.
س: به چه شکل؟ یک نفر آمد سراغ شما و ...
• حمید: نه، برادرم هادی با سازمان رهائیبخش کار میکرد و من هم علاقه شدیدی به رحیم بنانی که با سازمان در رابطه بود، داشتم. مرتب باهم به کوه میرفتیم، کمکم رحیم بنانی با من در این مورد صحبت کرد و بعد مرا وارد یک تیمی کرد که با اعضای آن حتا شبها میرفتیم در کوه میخوابیدیم و به اصطلاح دوره چریکی میدیدیم. یعنی چندین بار با او کوه رفتم، بعد یکبار که داشتیم از کوه بالا میرفتیم به من گفت که رفیق تو عضو یک سازمان سیاسی هستی.
س: نمیگفتند کدام سازمان؟
• حمید: به یاد ندارم اسم سازمان را گفته باشند.
س: این سؤال را از این بابت میکنم چون با یکی دو نفر هم که صحبت کردیم، به گونهای برایشان در پرده ابهام بود که با کدام سازمان کار میکنند.
• حمید: هیچکس تاریخچه این سازمان را به ما نگفت تا زمانیکه من دستگیر شدم و در اوین بازجویی شدیم و کتک خوردم. همین تهرانی معروف بازجوی دوم من بود. بعد حتا هوشمند نهاوندی را آوردند با من روبرو کردند. هوشمند به من گفت؛ عزیز من! تو باید همه حرفها را بزنی چون همه چیز لو رفته. من گفتم؛ حرفی ندارم بزنم. اصلاً من شما را نمیشناسم و واقعاً هم هوشمند را نمیشناختم. موقعی که رحیم بنانی در کوه به من گفت که تو حالا عضو یک سازمان هستی، هفته بعد گفت، وسائلت را جمع کن باید بروی آذربایجان. او مرا با ابوالفضل موسوی آشنا کرد. من هم وسائلم را در یک چمدان گذاشتم، بلیط اتوبوس گرفتیم و به آذربایجان رفتیم، به یکی از دهات رضائیه به نام ریحانآباد. همانطور که گفتم آنجا یک گاوداری بود، من هم به عنوان راننده مشغول کار شدم. من اصلاً زبان تُرکی بلد نبودم که بتوانم با کارگرها حرف بزنم. به هر حال شروع کردم به تُرکی یادگرفتن و با کارگرها ارتباط برقرارکردن.
س: شما در رضائیه فقط دو ماه کار کردید. در این مدت رفقایتان اصلاً توانسته بودند کارگرها و دهقانان را بنا بر اهداف خویش، بسیج بکنند؟
• حمید: نه. من خودم شبها پیشِ کارگرها میخوابیدم، تعدادشان البته زیاد نبود، سه یا چهار نفر.
س: برگردیم به سالهای بعد. شما چطور متوجه شدید که سیروس نهاوندی در سازمان آزادیبخش، پلیس است؟ گویا هادی به شما گفته بود. اینطور نیست؟
• حمید: در سال ۵۰ که ما را گرفتند، توی اوین وقتی بازجوییها تمام شد، ما را آوردند توی عمومی. بعد با تمام بچههای سازمان، حدود سی نفر توی یک سالن باهم بودیم.
س: یعنی سازمان رهائیبخش ۳۵-۳۰ نفر فقط توی تهران آدم داشت؟
• حمید: من و کوروش یکتایی را از رضائیه آورده بودند.
س: واقعاً شما آن موقع ۳۵-۳۰ نفر عضو داشتید؟
• حمید: آره بعد از یک سال و نیم که با این بچهها در زندان بودم، یک ماجرایی صورت گرفت و آن اینکه: عضدی آمد دوباره ما را بازجویی کرد. یکبار همهی بچههای مسئول و کادرها را بردند به ظاهر برای بازجویی که سیروس نهاوندی هم با آنها بود. شنیدم که سیروس نهاوندی توی یک سلول با یکی از بچهها به اسم حسین موسوی صحبت میکند و به او میگوید که من یا خودم را میکشم و یا فرار میکنم. این موضوع را حسین موسوی به من گفت. او پسر بسیار خوبی بود. او؛ حسین موسوی، عیسی موسوی و عبدالله موسوی که پسر عموی هم بودند و در شمار اعضای سازمان رهاییبخش.
س: کجایی بودند، آنها هم شیرازی بودند؟
• حمید: نه، بچه طالقان بودند.
س: یعنی در رابطه با ایوزمحمدی جذب سازمان شده بودند؟
• حمید: بله، بچههای مشهد هم در رابطه با ایوزمحمدی به سازمان جذب شده بودند. من از زندان که آمدم بیرون، دوباره آنها آمدند سراغم که ماجرایش از این قرار است:
حدود ۱۵ یا ۲۰ روز بود که از زندان بیرون آمده بودم، یک شب مجید بنانی که پسر دائی مادرم است، آمد سراغ من. دیروقت بود. مرا از خواب بیدار کرد. گفت؛ پاشو، میخواهم تو را با یک نفر آشنا بکنم. ساعت ۱۱ و نیم یا ۱۲ شب بود. لباس پوشیدم و خوابآلود رفتم بیرون. گفت یک نفر میخواهد با تو صحبت بکند. خانه ما هم در خیابان شعاعالسلطنه، روبروی مجلس سنا بود. یک نفر آنجا ایستاده بود، فوری او را شناختم. سیروس بود، ولی موهایش را بور کرده بود، سبیلش را هم زده بود. با یک لباس خاکستری. به طرف من آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت؛ ببین من در زندان تیر خوردم، جای تیر هم هنوز اینجا است. سپس جای زخم را در پهلوی سمت راست خود نشان داد.
س: اینجا.باید اشاره کنم که در مصاحبهای توسط قانعیفرد با پرویز ثابتی آمده که ما به پایش تیری زدیم. لاشایی هم که در ایران بوده و نهاوندی را میبیند، میگوید که به دستش تیری زده بودند و من او را پانسمان کردم. اینکه شما میگوئید پهلویش زخمی بود…
• حمید: شاید هم دستش بود ولی من اینطور به یادم مانده است. به هر حال، تاکسی گرفتیم و با سیروس تا میدان توپخانه باهم رفتیم و برگشتیم. بعد از اندکی مقدمهچینی و صحبت، گفت که من با تو تماس میگیرم.
س: چه مقدمهای گفت؟
• حمید: در مورد دوستان و ادامه فعالیت. گفت من با تو تماس میگیرم، به وسیله بچههای دیگر. بعدها فهمیدم که اشخاص دیگری هم رابط هستند، مثل مجید بنانی، سعید حدائق، حتا خواهر سعید حدائق که دختر دائی من میشود، و زهرا، خواهر رحیم بنانی. بعد از ارتباط مجدد بعداً ما یک خانه تیمی در همان منطقهی خیابان آذربایجان گرفتیم. من و زهرا بنانی به عنوان خواهر و برادر. خانه را به نام ما گرفتند. سعید حدائق و بچههای دیگر که اسم واقعیشان را من نمیدانستم، میآمدند آنجا و جلسه میگذاشتیم و باهم کار میکردیم. با دو برادر دیگر هم آشنا شدم به نامهای حمید مرادبختی و دیگری سعید. اینها از اعضای سازمان آزادیبخش بودند.
س: چیزی در مورد این دو نفر میدانی ؟
• حمید: بعدها حمید مرادبختی شد مسئول سازمانی من که مرا چشمبسته میبردند به همان خیابان شهرآرا و در آنجا با چهار پنج نفر دیگر جلسه میگذاشتیم. یک دختر هم با ما بود. اسمهای واقعی اینها را من اصلاً نمیدانم و دیگر هم آنها را ندیدم. بعد به من گفتند که بایستی بروی جنوب، آنجا شرکت تأسیس میکنی و شروع میکنی به مناقصه گرفتن و کار. من آمدم شیراز. شرکتی راه انداختیم. در شهرستانهای مختلف مثل خنجلار، یاسوج گچساران، دهدشت شیراز، قیر کارزین فسا استهبان و یا خود شیراز کار میکردیم. شرکت بزرگی بود، حسابداری داشت، کارمند داشت، و ما کارهای بزرگ هم میگرفتیم و تمام پولها میرفت به حساب سازمان. برادر بزرگم مهدی گرامیفرد هم یک بخش کار را به دست گرفته بود.
س: او در زندان نبود؟
• حمید: برادر من مهدی، سری اول دستگیر شد ولی مدت کوتاهی در زندان بود. سری دوم همه ما را باهم گرفتند و باهم نیز آزاد کردند. فقط در ارتباط با کار بود که من بچههایی چون مسعود صارمی را هر از گاه میدیدم. یک چیزی را هم بگویم؛ موقعی که هنوز به شیراز نیامده بودم، با ماهرخ فیال هم یکی دو جلسه باهم بودم. یک شب یادم هست چهارراه پهلوی بالا بود، یک سری اسناد به من داد، خواستم سوار تاکسی بشوم و بروم خانه. یک ماشین شخصی جلوی من ایستاد، یک نفر پیاده شد، من سوار شدم. یک نفر دیگر هم سوار شد، من نشسته بودم وسط. یک نفر طرف راست و یک نفر هم طرف چپ من نشسته بودند،. جز راننده، یک نفر هم جلو نشسته بود. ۵ نفر توی ماشین بودیم.
س: چرا سوار ماشین شخصی شدید؟
• حمید: آن موقع معمول بود، همه سوار میشدند، من هم سوار شدم. از من پرسیدند؛ چه همراه داری، گفتم هیچ. ولی خُب مرا با ماهرخ فیال دیده بودند. از قرار معلوم مرا میشناختند و شرح زندگی مرا هم میدانستند. مرا صاف بردند به کمیته شهربانی. وقتی که به کمیته شهربانی رسیدیم، پولهای کارگاه و کیف و کارت کارگری و دیگر کاغذهایی را که مربوط به کارم بود، از من گرفتند. یک لباس ساده زندان هم تنم کردند و بردند توی سلول. بعد از دو سه ساعت مرا بردند پیش رسولی. رسولی گفت؛ قرمساق آمدی؟ حالت چطوره حمید؟ گفتم؛ آقای رسولی من کاری نکردهام. گفت؛ این مدارک چیه دستت؟ گفتم؛ نمیدانم، توی وسایلم بود. گفت؛ نه تو آدم خوبی هستی. در حالیکه خودم را آماده کرده بودم برای شکنجه و این جور چیزها، گفت؛ تو آدم درستی هستی. رو به مأموران کرد و به آنان گفت؛ وسایلش را بدهید بهش، بزارید بره. من اصلاً باورم نمیشد. ساواکیها که تعجب کرده بودند، پرسیدند؛ بگذاریم برود بیرون؟! گفت؛ بله بگذارید برود. حمید پسر خوبی است. من فکر کردم، شاید این یک دسیسه است. میخواهند از این طریق بچههای دیگر را بگیرند. در ناباوری و تعجب، سوار تاکسی شدم و آمدم خانه مادرم. با ترس و لرز مدارک را از بین بردم. کتابهایی را هم که داشتم، از بین بردم. بعد هم با دوستم سعید تماس گرفتم و گفتم که من دیگر به آن خانه سازمانی نمیآیم. به بچهها هم بگو نیایند، چون هر آن ممکن است مرا دوباره دستگیر کنند. همیشه و همهجا فکر میکردم دارند مرا تعقیب میکنند. بعد از حدود ۱۵ یا ۲۰ روزی، به من گفتند جریان اصلاً ساده است، به همین سادگی که تجربه کردی. همهچیز امن است و مشکلی تو را تهدید نمیکند. وسائلت را جمع کن و برو شیراز.
من آمدم شیراز و کارها را چون گذشته در تشکیلات و شرکت ادامه دادیم تا اینکه سری دوم بازداشتها، و اینبار با عنوان سازمان آزادیبخش آغاز شد. اینبار مرا با برادر بزرگم، مهدی گرفتند. با هم در زندان بودیم. بعد هم فلورا را گرفتند که حامله بود. بعد از شش ماه، بدون اینکه ما را دادگاهی بکنند، آزاد کردند. در بازجویی گفتم که زهرا بنانی رابط ما بوده و من کس دیگری را جز او نمیشناسم و اینکه من همهاش کار میکردم و عضو سازمان هم نبودم. بعد از شش ماه با یک تعهد کتبی مبنی بر اینکه اگر کسی را دیدید به ما معرفی بکنید، ما را آزاد کردند.
در شرکت، یک مدتی هوشمند نهاوندی که تازه آزاد شده بود، اسماً شده بود مدیر عامل. یادم میآید سعید یک بار آمد توی زندان یک سری سفته آورد و گفت میخواهیم در مناقصه شرکت بکنیم چون تو مدیر عامل هستی باید اینها را امضاء بکنی.
پس از آزادی، من دوباره رفتم به آن شرکت و شروع به کار کردم. پیش خود فکر میکردم که ما باید کار بکنیم و پول در بیاوریم و بچههایی از سازمان را که در زندان به سر میبرند، از نظر مالی تأمین کنیم. بیرون هم که آمدند، می توانیم دور هم زندگی بکنیم. دیگر نمیشود کار سیاسی کرد و انقلاب راه انداخت.
س: آن موقع که سعید به ملاقات شما میآمد، اصلاً به فکرتان نرسید که آخر چطور میشود در زندان دیکتاتوری چون شاهنشاه....
• حمید: سعید مرتب میآمد به ملاقات ما.
س: کمی درک این مسئله مشکل است. صرفنظر از همه این چیزها، یک لحظه فکر نمیکردید که چه طور میشود به همین سادگی، به زندان رفتوآمد داشت و به ملاقات زندانی رفت، حالا آقای حدائق میآید آنجا سفته شرکت را میدهد میگوید امضاء کن! یعنی اصلاً فکر نکردید کاسهای زیر نیمکاسه است؟
• حمید: نه، اصلاً هیچ موقع شک هم نکردم. تلویحاً گفتم که ما اعلام کرده بودیم که دیگر دست از مبارزه شستهایم و میخواهیم پول جمع کنیم برای بچههایی که از زندان آزاد میشوند.
س: این سؤال را میکنم تا وضع روحی آن دوره شما را بتوانم درک کنم، خودم را در چنین شرایطی در نظر میآورم؛ حتماً شما هم مثل من آرمانخواه بودید، کار مثبتی میخواستیم بکنیم. شوری در سر داشتیم و آمده بودیم در این راه. شکی نیست که سهمی در این اشتباهات داریم. شاید با توجه به این که او از بستگان نزدیک شما بود و همانطور که گفتید از کودکی با هم رابطهی خوبی داشتید، وقتی به دیدنتان میآمد، شکی نمیکردید که او میتواند با پلیس همکاری داشته باشد.
• حمید: ما اطمینان کامل به یکدیگر داشتیم. من میفهمیدم و حدس می زدم که اینها یک سازشی کردهاند تا آزاد شوند. سعید در ملاقات با من حتا گفت که رئیس هم حالش خوب و جایش مطمئن است. و رئیس یعنی سیروس نهاوندی. گفت که ما داریم تلاش میکنیم، همه بچهها را تکتک بیاوریم از زندان بیرون. تعهد داریم که تأمین مالیشان بکنیم و زندگی خوبی برای همه تأمین بکنیم.
س: اشارهای کردید که وقتی رفتید به ملاقات برادرتان هادی، او به شما گفت که مواظب باش .این موضوع در چه سالی بود؟ خیلی مهم است که تاریخ دقیق آن را بدانیم. از این طریق شاید سر نخ خیلی چیزها روشنتر شود.
• حمید: اواسط سال ۵۶ بود که ما رفتیم تهران برای ملاقات. فلورا را راه ندادند، من رفتم به زندان قزلحصار به ملاقات هادی که اتفاقاً مسعود مولازاده هم آنجا بود. هادی به من گفت که مواظب طرف باش. گفتم کی را میگویی؟ گفت سیروس. گفتم یعنی چه؟ گفت طرف پلیس است و ساواکی. حواست باشد. عین همین را هم یک نفر دیگر به من گفت. بعد دوباره سرم را انداختم پایین، مثل گوسفند رفتم کار کردم. موقعی که جریان انقلاب داشت شکل میگرفت و داشتند زندانیها را آزاد میکردند، هادی در آبانماه ۱۳۵۷ از زندان آمد بیرون. من که نمیفهمیدم، داشتم در کارگاههای مختلف کار میکردم. هادی که آمد بیرون و داشتیم صحبت میکردیم، جریان سیروس را برای ما گفت. میگفت کاملاً مشخص است که او پلیس است. بچههایی هم که از بین رفتند و کشته شدند، با همکاری او بوده. سیروس نهاوندی آنزمان توی شرکت آزادانه رفتوآمد میکرد. موقعی که هادی از زندان بیرون آمد، یکبار سعید حدائق را فرستاد که با او صحبت بکند.
س: هنوز انقلاب نشده بود؟
• حمید: نه. هنوز انقلاب نشده بود، یعنی سه ماه مانده بود به پیروزی انقلاب. هادی هم زیاد در مورد همهچیز صحبت نمیکرد. ولی صحبتهایی را که با ما میکرد، ما هم همانها را با دوستان در میان میگذاشتیم. یک روز با سیروس رفتیم به رستوران هتل اینترناسیونال شیراز، او پرسید جریانات چگونه دارند پیش میروند؟ گفتم جریان به این صورت است که هادی میگوید، بچههایی که کشته شدهاند، مسعود صارمی، مینا رفیعی، ماهرخ فیال و .. اینها همه با توطئه ساواک و با همکاری شما بوده است. گفت، تو خودت چی فکر میکنی؟ فکر میکنی من اینکاره هستم؟ گفتم من نمیدانم ولی این صحبتها را دارم میشنوم. گفت که ته دلت چی فکر میکنی؟ گفتم هنوز به یقین نمیدانم.
س: اگر میگفتید بله، شاید شما هم رفته بودید. اینطور فکر نمیکنید؟
• حمید: راستش آنموقع هنوز نمیدانستم که آیا حرفهای هادی درسته یا حرفهای سیروس نهاوندی. به هر حال این آخرین باری بود که من سیروس نهاوندی را دیدم.
س: سیروس با شنیدن حرفهای تو چه عکسالعملی نشان داد؟
• حمید: دست گذاشت روی قلبش، گفت؛ قلبم قلبم، پاشو برویم. باهم سوار ماشین شدیم و آمدیم شرکت. او رفت و من دیگر او را ندیدم. یکبار فقط به من تلفن کرد، چون شرکت به نام ما و برادر سیروس، سهراب نهاوندی بود که او نیز با ما کار میکرد. سهراب اصلاً توی جریانات سیاسی نبود. سال ۵۰ هم به مدت خیلی کوتاهی دستگیر شد و بعد آزاد شد. برخلاف سیروس و سیمین، سهراب کاری به کار سیاست نداشت. بارها از من پرسید؛ تو فکر میکنی که سیروس اهل این کار، یعنی جاسوسی، باشد؟ گفتم من نمیدانم چه بگویم، خودم هم هنوز گیجم از اینکه سازمان ما سازمانی ساواکساخته بود و سیروس هم پلیس. سهراب هم بعد از انقلاب به کشور آمریکا مهاجرت کرد. زمانی که من توی شرکت بودم، اینها از من سفته گرفته بودند، از برادر بزرگم هم سفته گرفته بودند و از بانک کلی وام برای شرکت، به نام ما گرفته بودند …
• فلورا: در حول و حوش انقلاب که کارهای ساختمانی خوابید، آنها با پولها فرار کردند. ما ماندیم و سفتهها. یعنی بانک آمد دنبال سفتهها.
• حمید: کارگرها مانده بودند و کار میکردند... بعد انقلاب شد. بعد از انقلاب ما هنوز شرکت را نگه داشته بودیم. یک کارگاه هم داشتیم که وسائل آن را دزدیدند و بردند. یک تراکتور و همهی وسائل و مصالح را هم دزدیدند و بردند. بانک میخواست طلبش را بگیرد. من و هادی وضعیت خودمان را پس از انقلاب با بچههایی که از زندان آزاد شده بودند و با ما رفت و آمد داشتند، درمیان گذاشتیم. آنها گفتند تنها راهش این است که شرکت را بدهیم به بنیاد مستضعفان. ما هم شرکت ویدشت را از طریق سرحدیزاده که آن موقع نماینده بنیاد مستضعفان بود و بعد شد وزیر کار، به دولت واگذار کردیم. از این طریق توانستیم ماشینآلات دزدیدهشده را بیابیم و دگربار به شرکت بازگردانیم. تا یک سال و نیم یا دو سال بدون حقوق برای شرکت بنیادِ مستضعفان کار کردیم و اموال شرکت را جمعآوری کردیم، برای اینکه سفتههای ما بتوانند آزاد شود. در این مدت نه سیروس نهاوندی با ما تماس گرفت و نه سعید حدائق را دگربار دیدیم. پس از انقلاب البته یکبار سعید حدائق به من گفت بیا برایت پاسپورت جور بکنیم و همه باهم برویم آمریکا.
• فلورا: من آن زمان هنوز کار میکردم.
• حمید: گفت به فلورا بگو از ادارهاش وام بگیرد، فلورا و پسرتان را بفرستیم بروند، بعد ما هم میرویم.
• فلورا: این را حمید آمد به من گفت. گفتم مگر من ساواکی هستم که بخواهم فرار کنم؟ بههیچوجه نخواهم رفت. من کاری نکردم که بروم. من اگر بخواهم بروم آمریکا، خودم میروم. خانواده مادرم همه آنجا هستند.
• حمید: تازه داشت انقلاب میشد، یک روز من و هادی توی خیابان بودیم. گفتم هادی، تو نمیتوانی با بچههای زندان تماس بگیری؟ بیا این سیروس را بگیریم یک جایی نگه داریم خودمان محاکمهاش بکنیم و ترتیبش را بدهیم. هادی گفت؛ نه، من دیگر نمیخواهم وارد این جریانات بشوم. سیامک لطفالهی به من گفت؛ آن موقع همهی ما اسلحه داشتیم، امکانات داشتیم، میتوانستیم تا قبل از اینکه گُم بشود، او را بگیریم و جایی نگهاش داریم و محاکمهاش کنیم. به هر حال این کوتاهی هم صورت گرفت.
س: شما در مورد گزارشنویسی میخواستید که نکتهای را بگویید.
• فلورا: من دوستی داشتم که بوشهری بود به نام شاهپور محمدعلیپور. او با من دوست بود و خواهرش هم با من همکلاس بود. بسیار پسر نازنینی بود و فکر میکنم که با یکی از این سازمانهای چپ کار میکرد و فعال بود. بعضی وقتها برای من اعلامیه میآورد. وقتی سمپات سازمان آزادیبخش میشدی، به تو میگفتند که تمام ارتباطاتت را ببُر. ما میخواهیم محفلها را داغون کنیم، بریزیم بههم و بعد اعضای آنها را بیاوریم توی سازمان خودمان سازماندهی کنیم. به خاطر این شما هر اطلاعاتی که دارید و احساس میکنید کسی با جایی در ارتباط است، باید گزارش بدهید. من هم در گزارشهایم گفته بودم که من چنین شخصی را میشناسم و او برای من اعلامیه آورده است. بعدها که ما دستگیر شدیم و پس از مدتی آزاد گشتیم، روزی خواهرش را دیدم، میگفت که شاهپور با او تماس گرفته و به او گفته که به فلورا و معصومه بگو که این سیروس نهاوندی پلیس است.
س: این در چه سالی بود؟
• فلورا: سال ۱۳۵۳ بود. این پسر از همان زمان ناپدید شد و هنوز هم خانوادهاش دنبال ردّ پایی از او هستند. هیچکس نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده. احتمالاً او را کشتهاند و من فکر میکنم ردپای سیروس را در قتل شاهپور محمدعلیپور میتوان پیگرفت.
س: مورد دیگری هم در این راستا سراغ دارید؟
• فلورا: بله. جریان دیگری هم برایتان تعریف میکنم؛ یک نفر دیگر هم توی این جریان کشته شده که مرگ او نیز زیر علامت سؤال است. برادر زن سیروس، یعنی مهدی مسیبی. سال ۵۴ بود. مهدی به سیروس مشکوک بود و مدتی او را تعقیب میکرد. میگفتند که یک مقدار مشکل روانی دارد. شاید هم داشت، من نمیدانم. ولی بند کرده بود به سیروس و مدتی او را تعقیب میکرد.
س: خودش هم توی سازمان بود؟
• فلورا: سمپات بود. بعد رفت اهواز. خبر آوردند که توی خانه با گاز خودکشی کرده و از بین رفته. ما نفهمیدیم که او واقعاً به خاطر مشکل روانی خودکشی کرده یا اینکه دست سیروس توی این ماجرا در کار بوده.
س: شما که با دوستان آن دوره ارتباط دارید، کسی حدس نمیزند که نهاوندی کجاست؟
• حمید: تا حالا از هیچکس نشنیدهام که او کجاست. مثل اینکه اهمیتی هم برای کسی ندارد.
• فلورا: انگار دیگر برای کسی مهم نیست، ولی من فکر میکنم باید آمریکا باشد. به هر حال دارد جایی زندگی میکند.
فلورا قدیری و حمید گرامیفرد در گفتگو با باقر مرتضوی / ۲۰۱۴
|
|