عصر نو
www.asre-nou.net |
میشل فوکو یکی از نخستین اندیشمندانی است که به تبیین مفهوم جامعهشناسی بدن پرداخت. بدن انسان زمانی به ارباب، زمانی به کلیسا و خدا تعلق داشت. در عصر مدرن به جامعه تعلق گرفت و در شمار میراث اجتماعی قلمداد شد.(۱) در سالهای اخیر مطالعات در این عرصه گسترش یافته و عرصههای مختلف پدیدارشناسی بدن، از استفاده، کنترل، تجربههای تاریخی گرفته تا عواطف و احساسات، مورد بررسی قرار گرفتهاند. هدف این است که عوامل متعدد تأثیر را که جامعه بر سلامت و رفتار جنسی ما وارد میآورد، مورد بررسی قرار دهد. هر کس در بدنی هویت جسمی و جنسی خویش را کشف میکند. جامعهشناسی بدن به رابطهی این بدن با ذهن توجه دارد. این جسم رابطِ بین فرد و جهانِ خارج است. هر جسم -بدن- از اجزایی متشکل است. اجزای بدن در کارکرد بیرونی خویش در رابطه با جامعه و فرهنگ حاکم بر آن صاحب ارزشی ویژه میشوند. برخی به مقامی بلند میرسند و برخی هیچ انگاشته میشوند. در زشت شمردنهاست که میبینیم اجزای جسمی و جنسی در فرهنگ ما گاه خوار و بیارزش و گاه نماد میشوند. و در همین رابطه ارزشمند و یا بیارزش میگردند. در این راستا است که زیبایی بازتعریف میشود و شکلی از آن به ارزش بدل میشود. چنین عواملی از جذابیت چیزی است که جامعه بر ذهن افراد تزریق میکند. زمانی تُپُل و فربه و زمانی دیگر لاغر و کشیدهاندم زیبایی قلمداد میگردند. به بیانی دیگر؛ بدنها در محیط اجتماعی صاحب هویت میشوند و اجتماع در رابطهای متقابل رفتارهای ویژهای از آنها طلب میکند. همین بدن میتواند در موقعیتی دیگر و طبقهای دیگر از جامعه، معنایی دیگر به خود بگیرد. جامعه که نامتعادل باشد، ذهن و جسم در تضاد باهم قرار میگیرند. جامعه در معیارسازیهای خویش زیبایی بدن را فرم میبخشد. در فرمسازیهاست که گاه بدن مورد آزار قرار میگیرد، زیرا میکوشد به الگو نزدیک گردد. الگوها را رسانهها و دیگر ابزار ارتباطجمعی تبلیغ میکنند. تصویر مطلوب میتواند در زمانهای مختلف و محیطهای متفاوت تغییر کند. در جهان امروز معیار و الگو را بازارهای کشورهای غربی تعیین میکنند. سلیقهی بازار معیار زیبایی میگردد و انسانها میکوشند تا بدنهای خویش را، آگاه و ناآگاهانه، به این معیار نزدیک کنند. درک انسان، افکار و احساسات او میتواند در قبول و یا نفی آنچه که جامعه در این عرصه قصد تحمیل بر او دارد، نقش بزرگی داشته باشد. یکی با طیبِ خاطر از الگوها پیروی میکند و اسیر آن میگردد و آن دیگر میکوشد به مقابله با آن برخیزد. مورد دوم اگرچه کاری مشکل است، اما نمیتواند بیتأثیر باشد. به طور کلی در جهان امروز اکثریت مردم از بدنهای خویش ناراضیاند. در جامعه مردمحور زنان بیش از مردان ناراضی از بدن خویش هستند. هر کس با تصویری که از بدن خویش در سر دارد، ذهنیت خود را در این عرصه شکل میدهد. او با این تصوّر رفتار خویش را در جامعه پیش میبرد و در فضای حاکم بدن خود را با بدنهای دیگر همهویت میگرداند؛ آنسان که بازار از او میطلبد و یا به سانی که به هویتی نسبتاً فردی دست مییابد. در همین راستا این نیز واقعیتیست که بدن در شرایطی بیمار میگردد و تهی از ارزش میشود. بیماری بدن میتواند علت جسمی و یا روحی داشته باشد. سن در آن نقشی بزرگ دارد. در جامعهای غیرانسانی، بدنی که مسنتر باشد، از ارزش اجتماعی تهی میشود. پیران به شکلی از جامعه کنار گذاشته میشوند. هر تنی نشانی از یک ارزش در خویش پنهان دارد. تنِ بیمار، تنِ پیر، تنِ رنجور، تنِ شاداب، هر یک نمادی هستند از یک ارزش. فرق است بین تنی گرسنه که دندهها ورای پوست نمایان است با تنی مرمرین و یا سالم که صاحب آن را غمِ نان نیست. هر دو اما تناند. بر هر دو میتوان شرایطِ حاکم بر آن را دید. بر این دو گونه از بدن، دو قانون حاکم بوده است که نشان از جهانِ نابرابر دارد. قانونها برای تن نوشته میشوند. قانون برای تن وضع میگردد. تن معیار ارزشِ قانون است. پس در جامعه میتوان از تنی گفت که قانونمند است و تنی که خارج از قانون زندگی میکند. تنِ نخست ارزشمند است و مورد حمایت قرار میگیرد. تن مورد دوم فاقد ارزش است. در حذف آن از جامعه قانون نوشته میشود و کوشش میگردد از جامعه و هستی حذف گردد. در جامعهای که جز دو جنس مرد و زن را به رسمیت نمیشناسد، دگرباشان جنسی مطرودانِ جامعه هستند. تن آنان قانونمند نیست و ارزش اجتماعی ندارد. مردانگی و زنانگی آیا چیزی به نام مردانگی و یا زنانگی وجود دارد؟ مردانگی صفت است، یعنی به مرد و رفتار او بازمیگردد. زنانگی نیز. آیا رفتار زنان و مردان همواره در طول تاریخ، به یک شکل و یکسان بوده است؟ با نگاهی به رفتارهای جنسی افراد در فرهنگهای مختلف درمییابیم آنچه را که در فرهنگ ما به مردانگی و یا زنانگی در پیوند قرار میدهند، در دیگر فرهنگها شکلی دیگر به خود میگیرد. به بیانی دیگر؛ آنچه را که ما مثلاً مردانگی میدانیم، در فرهنگ دیگر زنانگی میدانند و یا بالعکس. پس میتوان ادعا کرد که مردانگی و زنانگی مفاهیمی ساخته و پرداختهی ذهن آدمیان است. از این دو واژه هیچ معنای بیولوژیک و علمی نمیتوان یافت. در پس این دو واژه هیچ واقعیتی یافت نمیشود و نمیتوان آنها را به موضوعی بیولوژیک و زیستشناختی تعمیم داد. و همچنین نمیتوان از آنها شاخصی ساخت برای مرد و یا زن بودن. زنانگی و مردانگی باری فرهنگی دارند و بر این اساس به اعتبار فرهنگهاست که تعبیر و تفسیر میشوند. در پسِ این دو واژه فاجعهای را میتوان بازشناخت که تنها آگاهی انسانها میتواند از عمق و گسترش آن بکاهد. بسط این دو واژه به عرصهی تعلیم و تربیت با نگاه به فرهنگ خودی تنها نمونهای است کوچک از فاجعهای بزرگ. اطلاق رفتارها به مردانه و زنانه، پسران و دخترانی را میسازد که میکوشند ورای جنسیت خویش، مردانه و یا زنانه باشند. در این میان مردانگی همیشه با سلطهگری در رابطه بوده است. مردی که نتواند مردانگی کند، به هراس دچار میگردد و چه بسا منزوی میشود. رفتارهای مردانه به خوبی و بالندگی تعبیر میشوند و رفتارهای زنانه به ضعف و ناتوانی. مرد میکوشد تا به آن رفتاری که زنانه نامیده میشود، نزدیک نشود و زن میآموزد که توان رفتارهای مردانه در او وجود ندارد. در ورای جنسها میتوان از جنسیتهای اجتماعی سخن گفت. جنس با بیولوژی انسان سروکار دارد و امری زیستشناختی است. جنسیت اما در فرهنگها ساخته میشود و اکتسابی است و آموختنی. مردانگی و زنانگی در این روند است که شکل میگیرند و پسند و ناپسند میشوند. جنسیت و چگونگی آن در جامعه بازآفرینی و بازتولید میشود. جنسیت اما چیز ثابتی نیست. هر اندازه که نسبت آگاهی در جامعه بالاتر برود، کاربرد و کارکرد آن تغییر میکند. میتوان گفت بشر در سطح جهان با زنانگیها و مردانگیهای متفاوتی روبهرو است، چیزی که هویت شخصی انسان در آن شکل میگیرد. هویت جنسی نیز بخشی از این هویت است. روابط جنسی به شکلی تحت تأثیر هویتهای جنسی جامعه است. هویتهای جنسی در زیر سایه فرهنگ جامعه رشد میکند. از تفاوتهای فرهنگی، هویتهای جنسی متفاوتی خلق میشود، و این آن چیزی است که با پیشرفت علم و فرهنگ دارد درهم میشکند. در سایهی اقتدار مردانگی است که زنانگی زاده شده، شکل گرفته و تعریف شده است. به بیانی دیگر؛ مردانگی مردان تَرَک برداشته است. در "پاییز پدرسالار"ی، مردان درمییابند که پدرسالاری تنها مشکل زنان نیست. درهم شکستن آن فرهنگ و فرارفتن از آن، مردان را نیز شامل میشود، زیرا با آزادی مرد از مردانگی در رابطه است. در پدرسالاری درمییابیم که چگونه "زن و مرد به عنوان دو جنس اجتماعی به وجود آمدهاند. یا به عبارت روشنتر جنسیت بیولوژیک چگونه به جنسیت اجتماعی بدل گشته است."(۲) مردانگی را آنگاه میتوان بهتر شناخت که زنانگی را بشناسیم، و یا حداقل اینکه آن دو را در برابر هم قرار دهیم. مردانگی در برابر زنانگی قدرتی را سامان میبخشد که در آن نظم جنسیتی نقشی اساسی دارد و باید رابطهی دو جنس را نسبت به هم در فعالیتهای فردی و اجتماعی مشخص گرداند. مردانگی اگرچه در برابر زنانگی شکل میگیرد، ولی در رابطه با قدرت، بخشی از مردان را نیز شامل میشود. نظمی که مردانگی در جامعه ایجاد میکند، سنتی بر اخلاق جامعه حاکم میگردد که در آن، در گام نخست، زنان فرودستتر از مردان هستند. در گام بعدی عدهای از مردان نسبت به مردان دیگر فرودستتر و یا برترند. مردانگی در صفات و رفتار ارزشمند میگردد. در جامعه مردسالار روند "مرد" و یا "زن" شدن آنچنان طبیعی صورت میگیرد که جایی برای شک در آن باقی نمیماند. میتوان گفت که مردانگی به یک شکل محدود نیست، مردانی اگرچه مرد هستند و صاحب قدرت، همآنان ولی در برابر مردانگی حاکم فرودست هستند. عوامل این فرودستی را میتوان در موقعیت اجتماعی و اقتصادی آنان بازیافت. تاریخ مردانگی تاریخ تسلط و کنترل است. پیروزی لذتبخش است و شکست شرم به همراه دارد. ترس از شکست به ترس از به پایین فروغلتیدن از ارزشهای مردانگی میانجامد. در هراس حاکم فرهنگی زاده میشود که در نهایت خویش به ابزار قدرتِ فرادستان میانجامد. "من" اگر توانِ اثبات مردانگی خویش را نداشته باشم، زن خطابم میکنند. از زن کمتر میشوم. از گروه مردان در جامعه طرد میشوم و قادر نیستم به آرمانهای مردانگی دست یابم. در مردانگی من شک ایجاد میشود. "زنذلیل" میشوم، چیزی که در نهایتِ خویش به گوشهگُزینی میانجامد. آنسوی این نگاه کوشش است در دستیابی به ارزشهای مردانگی. پسر از همان آغاز، از کودکی میآموزد تا بکوشد مرد گردد. معیارهای مردانگی را به کار گیرد و در این راه به راه مرد شدن گام برمیدارد. او میکوشد در این راستا مبارزهای را در خویش (درونی) و در جامعه (بیرونی) سامان دهد. مردانگی قادر است در جامعه مدرن، در جامهای دیگر شکلِ روز به خود گیرد، کلیشهی دیروز را کنار نهد و قالبهایی نو تدارک بیند. این تلاش را میتوان در تبلیغاتِ بازار به خوبی بازیافت. مردانگی نگاه سنت است به جنسیت. این نگاه بدون "تضاد" جان نمیگیرد. تضادها در کلیشهها جان میگیرند و به هنجار و ناهنجار، ارزش و ضدارزش فرامیرویند. مردانگی در روند تاریخ شکل گرفته است. میتوان حضور آن را در توان جنسی، قدرت بدنی، جسارت و شهامت، مشاهده نمود. گاه آنکس که در امور جنسی فعال نباشد و یا گرایشی دگرسان داشته باشد، به صفتهایی زنانه منسوب میشود. گاه آنکس که در برابر قدرت بدنی و تهاجم، ترجیح میدهد غیرفعال بماند، به نامردی متصف میگردد. پس میبینیم در این رابطه آدم صلحطلب و یا آنکه به زن تمایل جنسی نشان ندهد، "نامرد" میشود. به آنان نیز که ضعف بدنی دارند، گوشهگیرند و یا در کامجویی پیشقدم نمیشوند و فاقد عطش هستند، "نامرد" میگویند. آنکه کار نیابد، زن است. زن که کار کند، یا شیرزن است و یا زنی به سانِ یک مرد. مردانگی آرمانی است در جامعه مردسالار که مردان جامعه بدان دست مییابند. مردان در کلیشههاست که مرد میشوند و به قالب مردانه درمیآیند. چنانچه زنان نیز. مردانگی در کلیتِ خویش یک "تیپ" است. تیپی که باید الگو باشد در تقویت یک آرمان و یک ایدهآل. مردانگی را در آرایش و پوشش نیز میتوان بازیافت. در رفتار با دیگران نیز. پسر بزرگ میشود، همسر برمیگزیند، راه پدر پیش میگیرد، خود صاحب فرزند میشود؛ مرد میشود. در جامعه مردسالار مرد باید مُدام اعتبار جنسیتی خویش را با کاربرد کلیشهها ثابت کند تا از این راه اعتبار جنسیتی خود را اعتبار بخشد. آنکه نتواند مردانگی خویش را در جامعهی سنتی ثابت کند، به ورطه نابودی سقوط میکند، ضعیف میشود و در جامعهای که مرد شدن آرزو است و ایدهآل، زنصفت میگردد. دنیای مدرن ساختارهای مردانگی را درهم شکست. روابطی دیگر شکل گرفت. زنان مسؤلیتِ اجتماعی پذیرفتند. در قدرت مردانه و مردانگی اندکی شکاف افتاد. جنبشهای اجتماعی، از جمله جنبش زنان و جنبش همجنسگرایان، در این راه نقشی بزرگ داشتند. تن زن، تن مرد در طول تاریخ بدن زن همیشه موضوع بوده است. هر سه دین ابراهیمی نفرت خویش را از زنان، لذت جنسی و هیجانات آن به وضوح اعلام داشتهاند. فرهنگِ غالب همیشه تحت تأثیر این نگاه بوده است. در بهترین شرایط اینکه؛ این جسم، یعنی تن زن را باید در اختیار گرفت و محدود کرد. میزان قدرت هر مردی در جامعه مردسالار به میزان تسلط او بر بدن زن استوار است. تصمیمگیریها در این جامعه به شکلی با بدن زن در رابطه است. جسم زن معیار ارزشهاست. شرایط ازدواج، زایمان، ارث، کار نگاهداری فرزند، در همهی اینها میتوان ورای ظاهر آن به جسم زن نیز اندیشید و جایگاه آن در جامعه. آیا مردان با جسم زن مشکل دارند؟ مرد اگر روشنایی باشد، زن سایه است. یکی نور است و آن دیگر تاریکی. یکی روز است و آن دیگر شب. زن از آدم، یعنی مرد، آفریده شده است. زن میشود بخشی از وجود مرد تا در خدمت او باشد. زن از مرد آفریده میشود تا خدمتگزار او باشد، وگرنه برابر آفریده میشد. زن است که باعث میشود تا مرد از بهشت رانده شود. اگر در خیالهایی که میتوانند ریشه در واقعیت داشته باشند، در نخستین تمدنها، آنگاه که کشاورزی بنیان گرفت، مردان سومری به حتم دیدهاند که وجود زن همچون گیاهی قدرت زایش و باروری دارد. این وجود میتواند با همین قدرت، اگر نه برتر، حداقل اینکه برابر باشد. شاید همین وسوسه، که تمایل به قدرت دارد، موجب گشته تا نقشها از همان آغاز مخدوش گردند. یکی از اساسیترین دغدغههای ذهنِ مردان، زنان هستند. زن در تمام دقایق زندگی مرد حضور دارد. ذهن او را در اشغال خود دارد. در غلبه بر این ذهنیت و یا کنار آمدن با آن است که عدهای از مردان در پناه قدرت مالی و یا توان مادی، زنان را به اختیار خویش درمیآورند. عدهای دیگر از مردان با تکیه بر باورهای فرهنگی و دینی زنان را مطیع خویش میگردانند. و در این میان عدهای نیز میکوشند تا در این امر به معیارهای جهان مدرن نزدیک گردند. اینان، یعنی گروه آخر، برای زنان ارزشی همچون مرد در جامعه میشناسند. استقلال و فردیت آنان را میپذیرند، اما این بدان معنا نیست که به زن و جنس او نگاهی جنسی ندارند و یا بر آن نمیاندیشند. آنان میکوشند در رابطهی خویش با زنان، ورای سنت، و یا قدرت رابطه برقرار کنند. مردان در فرهنگ ما میکوشند این نگاه به زن را به شکلی در اخلاق بگنجانند. کوشش به عمل میآید تا با حجابی اخلاقی به آن نزدیک شوند. مرد ایرانی نیاموخته تا به زن آنسان بنگرد که به مرد مینگرد. زن یا خواهر و مادر بوده برای مردان و یا همسر و معشوق. طبیعیست که اگر به زن در چنین شرایطی خارج از مدار خانه نگریسته شود، وسوسههای جنسی سربرآورند. اگر مردی "باوجدان" باشد، از زن میگریزد. اگر پایبند همان اخلاق مردسالار باشد، چشمانش از حجاب و پوششِ تن هم نفوذ میکند تا زن را لخت ببیند و از او یک سوژه جنسی بسازد. نگاه چنین جامعهای با همجنسگرایان نیز چنین است. در این افراد نه انسانهایی که رفتارهای جنسی دیگری دارند، بلکه سوژههای جنسی مینگرد. و آنان را به همان "سوراخ لذت"، نه چیزی بیش از آن محدود میکند. درهمین راستاست که خشونت جنسی بنیان میگیرد، قربانی جنسی و تبعیض جنسی رشد کرده، شکل میگیرد. مرد در جامعه سنتی و مردسالار زن را نمیبیند، تن او را میبیند. میکوشد این تن را صاحب گردد، اگر موفق نگردد، زخمخوردهای میشود روانآزرده. ذهنِ مرد ایرانی زندانِ تنِ زن است. بر زبان اگر خلاف آن سخن براند، چون توان غلبه بر این ذهنیت ندارد، علیه آن رفتار میکند، ضعف خویش در جملات، واژگان و رفتارهای توهینآمیز میآراید تا بدینوسیله شکستِ خویش را جبران نماید، زیرا مرد شکستناپذیر است و مردانگی ضعف در برابر زن را نمیپذیرد. بزرگترین فاجعه برای مرد پذیرش واقعیتِ واقعاً موجودِ وجود زن است. در اخلاق، سنت، مذهب هزاران حکم و نصیحت و اندرز برای زن صادر و ساخته شده که در واقع ضعف مرد را بپوشاند، تا زن را حقیر گرداند، زیرا اگر این نکند، باید برابری توان ذهن و تن خویش را با زن بپذیرد و این البته فاجعه است. تن زن ریشهی تمامی فسادها معرفی میشود، اما همین تن آرامش و لذت میبخشد، و این آن چیزی است که مردان دوست ندارند از زندگی خویش حذف کنند. از همین زاویه است که غرب فساد و فتنه میگردد، مترادف زن و تن او قرار میگیرد. سنجه در اینجا تن زن است، نه ارزشی دیگر. بنیاد خانواده نیز در همین رابطه است که مقدس میشود تا زن در آن به بند کشیده شود. هر سستی در این نهاد را به پای زن مینویسند تا فساد غرب را در تن او بجویند. مردسالاری تمامی فساد خویش را به پای زن مینویسد تا از بوی گند خویش رها گردد. زن غربی در این نگاه سراسر تن میشود، فاسد معرفی میگردد تا تنهایی که سراسرِ ذهنِ مرد را اشغال کرده، نادیده گرفته شوند. تمامی ابهت و شکوه مرد ایرانی و مردانگی او در تَرَک برداشتن نگاه تنمدار او فرومیریزد. آنان که خود را پاسدار "عفاف" زن میدانند، پشتِ حجاب او سنگر میگیرند، بیش از بقیه عطشِ دستیابی به تن زن و مالکیتِ آن را در سر دارند. اینان همانهایی هستند که از در کنار یک زن بودن وحشت دارند، چون در آنجا حضور شیطان را کشف کردهاند. بزرگترین مسأله برای مردان دستیابی به زن است و بزرگترین مسأله برای زنان دست یافتن به آزادی و استقلال و حقوق برابر. در خانوادههای سنتی، اگر از ظاهر تقدسِ خانواده عبور کنیم، مردی را در ورای آن میبینیم که اگر طاعت زن و تمکین او از خود را نبیند، بر او خشم میگیرد، زنی را میبینیم که اگر برده مرد نباشد و به نیازهای جنسی یکسویهی او تن ندهد، تحت فشاری طاقتفرساست. در کنار آنان فرزندانی را نیز میبینیم که در بهترین شرایط نمیخواهند عکسبرگردان پدران و مادران گردند ولی همآنان در انطباق خویش با جهان معاصر همواره در تنش زندگی میکنند. بدینسان مثلثی که به ظاهر زیبا به نظر میرسد، درونی زشت دارد و در هراس از این است که عیان گردد. در واقع خانواده در بیزاری از هم مقدس میشود که البته نادانی و حماقت آن را تقویت میکنند. آیا جامعهای که در زن جز تن او نمیبیند، توان شناخت زن را دارد؟ مردی که جز لذتِ جنسی، چیزی در زن نمییابد، میتواند به مفهوم مدرن این واژه، عاشق او گردد؟ آیا میتوان موجودی را که نمیشناسیم، عاشق او شد؟ به نظرم بیش از همه، باید برای خود روشن گردانیم که ما چه چیزِ زن را دوست داریم. اگر در خلوت خویش پاسخی برای آن یافتیم، آنگاه به پرسش بعدی خواهیم رسید و آن اینکه جایگاه عشق در این رابطه کجاست. پس از آن است که میزان عشق خیالی و یا رؤیایی خویش را خواهیم فهمید. اگر شهامت داشته باشیم، آن را با مفهوم مدرن عشق مقایسه خواهیم کرد. آنجاست که درهی عظیم تفاوت را کشف خواهیم نمود. وقتی صحبت از زن در فرهنگ خودی میکنیم، زنی را در نظر میآوریم که همیشه در پیوند با مرد تعریف شده است. این زن به زیر بار غیرقابل تحمل این فرهنگ نمیتواند شخصیتی مستقل، حقیقی و حقوقی داشته باشد و "منِ" شهروند گردد. این زن صاحب تن و ذهن خویش نیست. بازآفرین فرهنگِ مردسالار است. زن برای مرد ایرانی همچنان موجودی ناشناخته است. زن برای او موجودی متشکل از تن و ذهن نیست. ما تن او را میبینیم و نمیخواهیم ذهن او را نیز ببینیم. نهایت اینکه میکوشیم تا ذهن او را به اشغال ذهنیت خویش درآوریم. این موجود را که زن باشد، در چنین شرایطی چگونه و چرا میتوان دوست داشت؟ عشق ما به زن را چگونه میتوان واکاوید؟ ما مردان عاشق وصال هستیم و در عین حال وصال در فرهنگ ما با وجود انبوهی از شعر و ادبیات، چه بسیار موارد زشت بوده است. آن را زشت انگاشتهایم تا ضعفِ "مردانه"ی خویش را پنهان داریم. در ادبیات ما وصال مشکل ممکن گردد. وصال که حاصل شد، فاجعه نازل میشود. در بهترین شرایط آن را عرفانی و غیرزمینی میکنیم، و وصال به حق را که خدا باشد، جانشین وصال به زن میکنیم. و این در صورتی است که تمامی ذرات وجود مرد همانا وصال تن است؛ دستیابی و تصاحب تنِ زن. در نفرت از تنی که نمیتوانیم رامِ خویش گردانیم، کژراهه میرویم. به خود نیز دروغ میگوییم، آنسان که هنوز هم جسارت و شهامت آن نداریم تا چشم خویش بر این دروغ قرون بگشاییم. بیزاری از تن غیر و تنِ خویش را در شیپور میدمیم ولی در اشتیاق رسیدن به وصل در رؤیای همآغوشیهایی که توان دستیابی به احساس گرمای آنها را نداریم، آیههای زمینی صادر میکنیم. نظامهای توتالیتر میکوشند موضوع (ابژه) میل جنسی را محدود، سرکوب و یا تحت کنترل درآورند، امری که در جامعه سنتی نیز جاری است. در این نظامها زن برای مردان یا رفیق میشود و یا خواهر. میل جنسی و لذت جنسی در این جامعهها به امری عمومی بدل میشود. دولت و اخلاق میکوشند بر آن حاکم گردند. در همین نظامهاست که میبینیم به یکباره خواهر دینی، زن آدم میگردد و در بسترِ برادر دیده میشود. همین برادر اما وقتی میشنود که در ایران باستان مرد با خواهر و یا مادر خویش میتوانست ازدواج کند، فریادش به آسمان بلند میشود. خواهر نامیدن زن در جامعه نگاه بیمار مرد است بر زن. همین نگاه را میتوان در زنان، آنگاه که مردان را نه به نام و هویت آنان، بلکه پدر، عمو و یا برادر خطاب میکنند، بازیافت. اینکه مردان میکوشند درون زنان را نه برای شناختِ خویش، بلکه شناخت زنان بکاوند و برایشان نسخه صادر کنند، از ذهن بیمار آنان سرچشمه میگیرد. آنان در واقع میکوشند برای نفع شخصی خویش، برای زن هویتی مردخواسته کشف کنند و یا بسازند. نگاه جامعه به پدیده همجنسگرایی نیز در همین راستا شکل میگیرد. درطول تاریخ هیچگاه طرفهای این رابطه برابر نبودهاند. همواره یکی فاعل بوده و آن دیگر مفعول. همیشه فاعل در موقعیتی فرادست بر مفعول قرار داشته است. فاعل همان نقش مرد را داشته و مفعول نقش زن را. اگرچه در چند دههی اخیر نگاه جهان بر این موضوع دگرگون گشته، متأسفانه بر فرهنگ ما همان نگرش پیشین حاکم است. طبیعیست تا زمانی که فردیتها آزاد نباشند و در آزادی نبالند، برابری بین انسانها در جامعه عمومی نگردد، هویتِ همجنسگرایان نیز به سان هویت دگرجنسگرایان در بندِ احکام سنت خواهد ماند. ____________________________ ۱- میشل فوکو در آثار خویش از جمله کتاب "مراقبت و تنبیه" به این موضوع پرداخته است. برای اطلاع بیشتر به این اثر، فصل انضباط، بخش بدنهای رام رجوع شود. ۲- مهرداد درویشپور، چالشگری زنان علیه نقش مردان، نشر باران، سوئد ۲۰۰۱، ص ۴۱ |