سرهنگ
Thu 12 12 2024
رضا بهزادی

سرهنگ بعد از ظهرها روی تنها قالی دستباف خانوادگی و سماور همیشه جوشانش که از دوران جوانی برایش باقی مانده بودند، مینشست و به اخبار وطن که از رادیوهای موافق و مخالف رژیم پخش میشد، گوش میداد.
گاهی انگشت سبابهاش را در گوش راستش فرو میبرد و چند لحظهای میچرخاند و میگفت: گوشهایم دیگر خوب نمیشوند، آنها هم به پای من پیر شدند و بلند بلند میخندید.
برادر جوانتر سرهنگ این قالی را همراه با دیگر وسایل شخصی او توسط یک کشتی که به هامبورگ میرفت از بندری در کشور ترکیه برایش فرستاده بود، از تهران تا استانبول تمام وسایل را با یک ماشین باری آن هم با پول بسیار زیاد خودش آورده بود چرا که مجبور بود نه تنها تمام خرج راننده را بپردازد بلکه در مرز بازرگان مجبور شده بود به ماموران ترکیه رشوه زیادی نیز بدهد.
در پاییز سال 1982 در یک گفتگوی تلفنی تنها خواهشش فرستادن این قالی به همراه یه سماور قدیمی که عمرش حدود 40 سال بود و با آغاز سلطنت شاه خریده بود، دو پشتی که مادرش درست کرده بود، چند صفحه قدیمی گرامافون و دو قاب عکس بود، یکی خانوادگی و دیگری عکسهای از دوران خدمت او ما بین سالهای 1954 تا 1979. عکسهای که به همراه شاه، وزیران دربار، وزیر آموزش و پرورش، وزیران ومدیران مهم ارتش و چند عکس از دوران جوانیاش در جاهای مختلف ایران درکنار دوستان و بخصوص در شمال ایران و در تخت جمشید.
سرهنگ بعد از کودتای آمریکا و انگلیس در سال 1953 بر علیه دولت مصدق وارد ارتش شد و تا سرنگونی دولت پهلوی در سال 1979 در ارتش خدمت میکرد.
سرهنگ هیچ گاه تنهایی را دوست نداشت و میشد گفت که از تنهایی متنفر بود، او حتی زمان فراغت در دوران خدمتش را در کنار فامیل در تهران یا در شمال کشور در فاصله 500 متری از دریای خزر سپری میکرد. او عاشق ترانههای محلی ایران و بخصوص ترانههایی از شمال ایران بود.
سرهنگ دوبار در هفته به بازار میوهفروشان و به قول خود بیاد بازار سبزیفروشان در شهر چالوس و نوشهر به دنبال زیتون، ماست و ماهی میگشت، همسرش به دوستانش میگفت: اگر همراهش نباشم هر چه سبزی کهنه مانده است میخرد و میگوید: بالاخره یک نفر باید اینها را بخرد که این بدبخت هم بتواند زندگی کند و همسرش به او میگفت: نگران نباش اینجا دولت به اینها کمک میکنه.
سرهنگ به یاد و بوی میوهها و سبزیجات ایران به بازار روز که به آن مارکت میگویند میرفت و بعد از آمدن دو سه ساعتی ساکت بود و غمگین. به همسرش میگفت:
"ما حتما به ایران برمیگردیم. مگر نه؟ دوست دارم توی وطنم بمیرم. یادت باشه من باید توی وطنم خاک بشم"و دوباره آرام و غمگین به جایی خیره میشد.
سرهنگ ماهی یکبار به سلمانی آقای "به قول خودش" عزت ترکه میرفت و هر چی همسرش میگفت: او اسمش عزت و فامیلش Gözlak است ، سرهنگ همیشه به او عزت ترکه میگفت و به شوخی میگفت: خوب ، ترکه دیگه، مگه گناه کرده که ترکه و عزت همیشه با لبخند و با بوسههایی بر گونه های سرهنگ از او با چای و قهوه استقبال میکرد و میپرسید:
"خوب سرهنگ از سرنگونی رژیم چه اطلاعی داری ؟" و پارچه سفید را دور گردنش می انداخت و ادامه میداد: انشالله به زودی، حتما به زودی.
سرهنگ از ماهیهای جنوب دریای خلیج فارس و رود کارون همانقدر خوب و با حرارت تعریف میکرد که از ماهیهای دریای خزر و زیتون و سبزیجات و برنج شمال ایران تعریف میکرد .
او همیشه برای عزت چیزی به همراه داشت و این موضوع را بعد از مرگ سرهنگ، عزت بارها به دوستان و خانوادهاش گفته بود.
"بدون سرهنگ هرگز نمیتوانستم ایران را بشناسم. چه تاریخی. چه میوههایی، چه ماهیهایی، چه سبزیجاتی، چه مرکباتی و چه مردمان مهربانی دارد. این همه نعمت و محبت، آخرش این سرنوشت حقش نبود." همیشه از یادآوری این خاطرات چشمانش پر از اشک میشد.
اما حالا سرهنگ در تابوتی بود که چهار نفر آنرا حمل میکردند، او 30 سال را به امید بازگشت به ایران در سرزمین سردهای زنده سپری کرد، و این نام را خود به آلمان و مردمش داده بود.
دو نفری که عقب تابوت را در دست داشتند، دو تن از دوستان جوانتر و همکاران قدیمی سرهنگ بودند که از آمریکا خود را برای این مراسم رسانده بودند.
سرهنگ در تماس تلفنی که با این دو نفر داشت، گفته بود: زمانی که ما به ایران بازگردیم باران خواهد بارید و دوباره زندگی آغاز میشود و ما مانند گذشته به شمال میرویم و در کنار هم و با همدیگر آنچه این وحشیان ویران کردهاند ما دوباره آباد خواهیم کرد.
آنها با تایید و آرزوی به حقیقت رسیدن این آرزوی سرهنگ میگفتند: بهبه چه بهتر از باران، باران نشانه نعمت و رشد است .
سرهنگ میگفت: هیچ شکی نیست، مطمئن باشید که ما به ایران باز خواهیم گشت و این باران تمام زبالههای فرهنگی بجا مانده در این 35 سال را با خود خواهد برد.
دو نفری که جلوی تابوت سرهنگ را گرفته بودند، پسران او بودند.
پسر اول او خلبان بود و خود را از آمریکا رسانده بود، پسر سومش در آلمان زندگی میکرد و در دانشگاه شهر فرانکفورت تاریخ و سیاست خوانده بود و در حال تکمیل دکترای خود بود.
پسر دوم سرهنگ در دوران جنگ در جبهه جنگ ایران در مقابل عراق در جنوب غربی ایران ناپدید شد و دیگر هیچکس او را ندید.
فرمانده و همرزمان پسر سرهنگ، داستانهای زیادی برای سرهنگ و خانوادهاش که در ترکیه و آلمان پراکنده بودند، تعریف میکردند.
بعدها همخدمتی و دوست نزدیک پسرش در دوران خدمت سربازی، یک پلاک حلبی که اسم آرش و شماره 22111357 روی آن کندهکاری شده بود به سرهنگ داد، آرش پشت آن نوشته بود "برای وطنم، برای پدرم".
سرهنگ همواره پس از یادآوری فرزندش ناخودآگاه اشک میریخت.
هرگاه در ایران تظاهراتی بر علیه دولت انجام میگرفت سرهنگ با صدای بلند به همسرش میگفت:
"خانم جان وسایل مهم را جمع کن. همین روزها به ایران برمیگردیم"
آن روز از صبح زود باران باریده بود و سرهنگ و همسرش بعد از خورن صبحانه برای خریدی کوچک از خانه بیرون رفتند و سرهنگ بعد از بازگشت کمی سرش درد گرفت و در حوالی ساعت 6 بعداز ظهر بعد از شنیدن درگیریها و کشتار در تهران که بر علیه تقلب در انتخابات انجام شده بود دردی شدید در سینهاش حس کرد و تقاضای یک لیوان آب کرده بود. همسرش به دو یار و همکار قدیمی سرهنگ گفت: بعد از آنکه لیوان آب را نوشید به چشمانم خیره شده بود و چند بار تکرار کرد:" بلاخره داریم به ایران برمیگردیم. یادت بت گفتم روزی که برمیگردیم بارون میباره"
|
|