گئورگ زسلن
بار دیگر ترامپ
Mon 9 12 2024

از فلاکتِ ناگزیر به فهمیدن
در حال حاضر احتمالاً هیچ شغلی به این اندازه ناسپاس و در عین حال پررونق در حرفهی ما وجود ندارد که مجبور باشی با صدای بلند دربارهی آن دلایل سیاسی، اقتصادی و روانشناختی فکر کنی که باعث شده بیش از ۷۰ میلیون آمریکایی، فردی مانند دونالد ترامپ را بهعنوان رئیسجمهور، نیمهخدا، امپراتور، قهرمان یا هر چیز دیگری انتخاب کنند.
میتوان بهسادگی گفت که آدمهای مزخرف طبیعتاً یک رهبر فوقالعاده مزخرف را انتخاب میکنند، بهویژه وقتی که او توسط افراد ثروتمند مزخرف و رسانههای مزخرف حمایت میشود. سپس میتوان به جلدهای نخواندهی باقیمانده از آثار بالزاک، زولا یا گوسینی برگشت. اما نه، از بخش برشتی کتابخانه زمزمهای به گوش میرسد: مشکل انسانها نیستند، بلکه شرایط است. انسان، به قول مارکس پیر، تاریخ خود را میسازد اما نه در شرایطی که آزادانه انتخاب کرده باشد. تنها مسئله این است: اگر انتخاب آزادانه به نظر میرسد، این آزادی در واقع چیست؟
۱. شبح
«شبحی در جهان سیر میکند، شبحی که ترسناک و باورنکردنی است.»
کارل مارکس
"من یک شبح هستم!" زمانی یک شخص معروف به نام آلفونسو کاپونی، که نامش در فرایند آمریکاییسازی به آل کاپون تبدیل شد، اینگونه ادعا کرد. "یک شبح که از میلیونها ذهن شکل گرفت." در واقع او شبحی بود که در سراسر جهان نماد گانگستریسم شد، آن طرف دیگر سرمایهداری؛ جذاب و در عین حال ترسناک. مرد پشت این شبح فقط به دنبال پول، قدرت و جنسیت بود و حتی خودش شگفتزده شده بود که چطور میشود همه اینها را با بیرحمی، زیرکی و حتی نوعی شفافیت عجیب به دست آورد.
چهرهی آل کاپون در حافظهی جمعی جایگاه ویژهای دارد. او برای همگان ترسناک و همچنین تحسینبرانگیز بود. تصویری از قدرت، غرور و جنایتکاری در کنار شکوه و جلال. اما فراتر از این، او بازتابی بود از جامعهای که او را پرورش داد: جامعهی آمریکایی. او نماد یک تناقض عمیق بود؛ تجسم آرمان سرمایهداری در خشنترین و ابتداییترین شکل خود.
آل کاپون، در واقع، یک شبح واقعی بود. او تصوری کلی از چیزی بود که مردم آن را گانگستریسم، جنایت و قدرت تاریک مینامند. و این شبح، همانگونه که خودش گفته بود، از میلیونها ذهن ساخته شد. کاپون نه تنها یک فرد بلکه یک ساختار اجتماعی بود.
این شبح همچنین چیزی دربارهی دونالد ترامپ، رئیسجمهور سابق آمریکا، میگوید. ترامپ هم یک شبح است، تجسم چیزی که فراتر از یک فرد یا سیاستمدار است. او نمادی از جنبههای تاریک سرمایهداری و جامعه مدرن آمریکایی است. او فقط یک شخصیت عجیب و جنجالی نیست، بلکه محصولی از شرایطی است که او را شکل دادهاند. ترامپ، مانند آل کاپون، نشاندهندهی تناقضات عمیق در نظامی است که از یک سو بر آزادی، فرصت و موفقیت فردی تأکید دارد و از سوی دیگر خشونت، نابرابری و جنایت را در بطن خود پرورش میدهد.
این تناقض، همان چیزی است که آل کاپون و ترامپ را به هم پیوند میدهد. هر دو نمادی هستند از شکوه و زوال یک سیستم: سرمایهداری. آل کاپون نمایانگر قدرت گانگسترها بود، در حالی که ترامپ نمادی از قدرت سیاسی و اقتصادیای است که از طریق روشهای غیرمتعارف و گاه بیرحمانه به دست آمده است.
۲. دموکراسی، یک نمایش یا واقعیت؟
در مورد ترامپ، باید پرسید که چگونه کسی مانند او میتواند به بالاترین مقام در یک دموکراسی برسد. آیا این نشاندهندهی نقص در دموکراسی است؟ یا اینکه دموکراسی آمریکایی صرفاً یک نمایشی است که در آن پول و قدرت نقش اصلی را بازی میکنند؟ انتخاب ترامپ بهعنوان رئیسجمهور نشان داد که چگونه افرادی که به دنبال قدرت و نفوذ هستند، میتوانند با بهرهگیری از خشم و نارضایتی مردم، خود را به قدرت برسانند.
ترامپ توانست با بهرهگیری از رسانهها، خشم طبقه کارگر و نارضایتی از نخبگان، خود را بهعنوان "قهرمان مردم" معرفی کند. او از همان تاکتیکهایی استفاده کرد که گانگسترها برای رسیدن به قدرت به کار میبرند: وعدههای پوچ، جلب توجه عمومی و استفاده از ترس و هیجان برای ایجاد یک تصویر قوی. ترامپ، مانند کاپون، نه تنها از سیستم موجود استفاده کرد، بلکه آن را دگرگون کرد.
۳. آیا شبحها از بین میروند؟
شبحها مانند آل کاپون یا ترامپ از بین نمیروند. حتی پس از پایان دورهی قدرتشان، آنها همچنان در حافظهی جمعی باقی میمانند و بهعنوان نمادی از دورهای خاص در تاریخ عمل میکنند. ترامپ، حتی اگر دیگر رئیسجمهور نباشد، همچنان بهعنوان یک نیروی سیاسی و فرهنگی باقی میماند. او بخشی از داستان آمریکاست، همانطور که آل کاپون بخشی از داستان گانگستریسم در قرن بیستم بود.
اما این شبحها همچنین یادآور این هستند که ما بهعنوان جوامع مدرن باید با تناقضات خود مواجه شویم. آنها نشان میدهند که چگونه سیستمهای سیاسی و اقتصادی ما میتوانند هم آرزوها و هم ترسهای ما را به تصویر بکشند. ترامپ و کاپون هر دو بازتابی هستند از جنبههایی از خود ما که ممکن است دوست نداشته باشیم با آن روبهرو شویم: تمایل به قدرت، ثروت و نفوذ، حتی به قیمت عدالت و برابری.
نتیجهگیری: شبحها زندهاند
در نهایت، ترامپ و کاپون چیزی بیش از افراد نیستند؛ آنها نمادهایی از سیستمهایی هستند که ما ساختهایم. شبحها زندهاند، نه فقط در تاریخ، بلکه در خودِ ما، در تصمیمات و انتخابهایی که هر روز میگیریم. آیا میتوانیم با شبحهای خود روبهرو شویم و از آنها درس بگیریم؟ یا اینکه همچنان اجازه میدهیم آنها بر زندگی ما سایه بیندازند؟ پاسخ این سؤال ممکن است آیندهی ما را تعیین کند...
ترامپ همیشه چیزی پنهان در خود داشت. همین دلیل برای محبوبیتش کافی بود. و دونالد ترامپ اصلاً ثروتمندترین یا شاید حتی باهوشترین فرد در میان ثروتمندان مکار نیست. اما او نمونه کاملی از "سرمایهدار گلامور" است، مردی که ثروت را به بدویترین شکل ممکن به نمایش میگذارد. تصویری از روح بیاهمیت نئولیبرالیسم. همین کافی است که او را دوست داشته باشند.
برای دو یا سه روز، تقریباً در سراسر جهان مردم نفس خود را حبس کردند. چرا؟ چون این مرد سطحی، کمی شبیه دلقک و شاید تا حدی گیج، که بیشتر مردم در زندگی واقعی تنها او را در سوپرمارکت میدیدند، به یکی از بزرگترین ارواح قرن ۲۱ تبدیل شد. او اکثریتی قابلتوجه، نه صرفاً کوچک، به دست آورد. مسئله این دلقک ناخوشایند نیست، بلکه میلیونها ذهنی است که او را بهعنوان یک روح ایجاد کردند.
سؤال اینجاست: چرا بیش از ۷۰ میلیون آمریکایی چنین شبحی را بدون قید و شرط در کاخ سفید و در مرکز قدرت سیاسی و اقتصادی میخواهند؟ اینکه بهوضوح این مرد نه از نظر شخصیتی و نه از نظر مهارتی برای این شغل مناسب نیست، نشاندهنده این است که موضوع فقط یک تغییر مقام یا قدرت نیست، بلکه تغییر فرهنگی است. حتی اگر همه چیز به نحوی قابلکنترل بگذرد و "نیروهای خودترمیمی" دموکراسی آمریکا، که تقریباً ناامیدانه فراخوانده شدهاند، عمل کنند، همچنان پیامدهایی باقی میماند. بهعنوان مثال، فاجعه معنایی ترامپیسم: آنچه این مرد به زبان آمریکایی بهطور کلی، به سخنرانی عمومی و به تصویر خود از آمریکا وارد کرده است، نسلها زمان خواهد برد تا ترمیم شود.
آیا دلیلی برای این رفتار (انتخاباتی) وجود دارد؟ یکی از آنها جبهه مقابل است؛ بسیاری ترامپ را انتخاب میکنند فقط برای اینکه دموکراتها، لیبرالها، "نخبگان"، یا دولت رفاه را انتخاب نکنند. ترامپ کسی است که قوانین همزیستی، چه رسمی چه غیررسمی، قوانینی که نسلها پس از جنگ جهانی دوم با آنها بزرگ شدند و اکنون بهطور فزایندهای بهعنوان آیینهای پوچ تلقی میشوند، را به کلی از بین میبرد. جامعهگریزی از طریق او مشروعیت پیدا میکند، هرچند که این عجیب به نظر میرسد.
اما دو توضیح برای این مسئله وجود دارد: یا دونالد ترامپ این قوانین همزیستی را از بین میبرد، یا کسی مانند ترامپ ممکن است وجود داشته باشد چون این قوانین دیگر معتبر نیستند.
دونالد ترامپ بهاندازه آل کاپون یک «مرد بزرگ» نیست، همانطور که توماس کارلایل در میانه قرن نوزدهم شخصیتهای بزرگ را توصیف میکرد. بر اساس تعریف او، «مردان بزرگ» با ویژگیهایی توصیف میشوند که به این شکل است:
* آنها دارای تواناییهایی هستند که آنها را از دیگران متمایز میکند و به آنها امکان میدهد رهبری کنند.
* آنها ویژگیهای رهبریای دارند که قابل یادگیری نیست. یا این هدیه طبیعی و ویژگیهای خاصی از بدو تولد به آنها داده شده، یا نه.
* شخصیتهای رهبری زمانی که مورد نیاز باشند، خود را نشان میدهند.
هیچیک از اینها درباره دونالد ترامپ صدق نمیکند. میتوان دید که او چگونه ساخته شد – از خانه والدینش گرفته تا مربیاش، مایکل کوهن، که سه قاعده اصلی رفتار را به او آموخت: هرگز شکست را نپذیر، هرگز اشتباهات یا خطاهای خود را قبول نکن، و همیشه در حالت حمله باقی بمان. خانوادهاش و چاپلوسان و متملقانی که نفس دونالد ترامپ را مانند یک بادکنک پُر باد کردند، به این مسئله دامن زدند.
ترامپ هیچ تواناییای ندارد که دیگران نداشته باشند (او در سخنرانیهایش دوست دارد نقش موسولینی را بازی کند، اما حتی در این زمینه نیز تقلیدی است؛ تقریباً در هر عکس گروهی، میبینیم که چگونه خود را به جلو هل میدهد، یادآور «ناپولینی» در فیلم دیکتاتور بزرگ چارلی چاپلین). واضح است که چنین ارواح فاشیستی نه برای حامیان خود و نه برای کشورهایشان هیچ مزیتی به ارمغان نمیآورند؛ همانطور که آل کاپون جامعه آمریکایی را بهتر نکرد.
او فقط تجسم کاملی از هیجاناتی بود که جامعه در آن گرفتار شده بود.
با این حال، شخصیت دلقکگونه رهبران فاشیستی، امکان شبیهسازی اشکال مختلف حکومت و اقتدار را فراهم میکند. کارناوالگونه شدن سیاست، که با بیحرمتی یا فتح خشونتآمیز نهادهای دموکراتیک آغاز میشود، به بسیاری از پیشبینیها امکان تحقق میدهد. برای حامیانش، دونالد ترامپ همیشه همان چیزی است که آنها میخواهند در او ببینند: گاهی یک «پوسسیگرابر» (کسی که ادعا میکند بر زنان سلطه دارد)، گاهی یک قدیس، گاهی یک کلانتر، گاهی یک قانونشکن، و در مواقع دیگر یک احمق مفید برای آزادی عمل قدرتمندان واقعی، مانند ایلان ماسکها و پیتر تیلهای این جهان.
ارواح از تمایلهای پنهان و ترسهای آشکار کسانی که کم و بیش به آنها باور دارند، زنده میمانند؛ ارواح از احساسات مبهم و تعارضات حلنشده سرچشمه میگیرند. زمانی که یک جامعه دیگر نمیتواند تعارضات خود را حل کند، ارواح ظاهر میشوند. به همین سادگی.
۲. فاشیسم معمولی
ایگوی (Ego) دونالد ترامپ نخستین دولت محافظ فاشیستی در جهان آزاد است.
(مری ترامپ)
اینکه دونالد ترامپ از نظر ماهیت و برنامه یک فاشیست است، موضوعی است که احتمالاً هیچکس که دوران ما را درک کرده باشد انکار نمیکند؛ چه در خانواده، چه در محل کار، چه در جهان. او تقریباً تمام ویژگیهایی را که اومبرتو اکو بهعنوان عناصر فاشیسم اصلی فهرست کرده است، داراست؛ از ناسیونالیسم گرفته تا اقتدارگرایی و دوگانگی ستیزهجویانه. البته فاشیسم ترامپ کاملاً با آمریکاییسازی همراه است، همانطور که آمریکانیسم خودش تحت تأثیر فاشیسم است. سنتگرایی او (یکی از معیارهای اکو) بازتابی از ویژگیهای روستاییگری و بدویت است، ترکیبی از احساس امنیت و خشونت که به گونهای رفتار میکند که گویی در "غرب وحشی" زندگی میکند، جایی که فقط قوانین بقا حاکماند.
در بخش پیشرفته تمدن، تلاش بر این بود که از این زنجیرها رهایی یابد تا الگویی از تعادل و همزیستی ایجاد شود؛ الگویی که آزادی رادیکال نمیخواست، بلکه عقلانیت و صلح را جستجو میکرد. (شاید این همان جاهطلبی طراحی باشد). با این حال، فاشیستی شدن مدتها پیش از دوران ترامپ در آمریکا آغاز شد، زمانی که ساختار حقوقی بهعنوان سیستم امنیتی دولتی بازنگری شد و معترضان و مخالفان نظم جهانی (چه در جناح راست و چه در چپ) نهتنها نفوذ خود را بر ساختار، بلکه بر تولید نیز از دست دادند.
۳. مسئله، حماقت است، اقتصاددان عزیز!
این عبارت معروف: "طلا احمق است" از ترامپ نیست، اما به قلمرو او تعلق دارد.
این دقیقاً شیوه رفتار مردمان عادی است که بر اساس مصلحت اقتصادی عمل میکنند و در دنیایی که رفاه پایدار را نادیده میگیرد، هرگز قدمی به جلو نمیگذارند.
ترامپ اصل انتزاع را نمیفهمد، زیرا او در دنیای "واقعگرایانه" قدرتمداران زندگی میکند، جایی که مسائل سطحی و پیشپاافتاده غالب میشوند. او محبوب است زیرا ساده است، به شکلی که با توده مردم هماهنگ است.
۴. پوپولیسم راست بهعنوان انقلاب فرهنگی نئولیبرالیسم
همه چیز وارونه شده است.
من عاشق دگرگونیهای بزرگ هستم.
(مائو تسهتونگ)
فرض کنیم که پدیدههایی که میان پوپولیسم راست و فاشیسم نیمبند رخ میدهند، بحران نیستند، بلکه تلاشهایی برای انطباقاند. سرمایهداری در مرحله نئولیبرالیسم دیگر به جامعهای لیبرال بهعنوان بستر واکنش نیاز ندارد. در نبرد برای آخرین منابع و انرژیها، دیگر از مصرفکنندگان انتظار فرهنگ نمیرود، بلکه تنها ترس و طمع مطرح است، برای اینکه در فرصت مناسب، اشیاء و قربانیان متناسب برای آن فراهم شوند.
البته این رابطه معکوس نیز صادق است: یک زندگی موفق در نئولیبرالیسم نمیتواند با ارزشهای سنتی لیبرالیسم فرهنگی و دموکراسی سیاسی پیش برود. پس از فروپاشی پیمان میان سرمایهداری، دموکراسی و لیبرالیسم، یک نظام جدید مورد نیاز است، سیستمی که روابط میان سرمایه، کار، قدرت و جنسیت را تنظیم کند. همانطور که میشل فوکو احتمالاً میگفت: یک حقیقت جدید. این حقیقت شبیه دونالد ترامپ است. شبیه جورجیا ملونی. شبیه هربرت کیکل. شبیه مارین لوپن.
و حالا، دموکراسی و لیبرالیسم دیگر نماینده آینده نیستند، بلکه به گذشتهای مزاحم تبدیل شدهاند که باید از آن رهایی یافت. آنها دیگر پروژههایی برای آزادی تدریجی نیستند، بلکه سرکوبگرانیاند که باید با اقتصاد سیاسی جدید و امیال وفق دادهشدهاش سازگار شوند، بهویژه با تحمل اجباری.
در مرحله کنونی نئولیبرالیسم، سرمایهداری دیگر نمیتواند تناقضهایش را در یک روایت پیشرفت پایدار و مداوم یا حتی در لذتی بیپایان برای همگان حل کند. انقلاب فرهنگی در قالب "جنگ فرهنگی" راستگرایانه، انرژیهای مازاد را آزاد میکند، اما هدف آن این است که این انرژیها را به قدرتهای غیرقانونی و نامعقول در نظام و فرد تبدیل کند. دونالد ترامپ هوادارانش را به یک جنگ داخلی آشفته تحریک میکند، درست همانطور که مائو تسهتونگ با گاردهای سرخ خود چنین کرد: علیه روشنفکران، علیه زنان، علیه لیبرالها، علیه بیگانگان، علیه نقد و تفکر. در ترامپیسم، قرار است یک ناخودآگاه جمعی در میان مردم علیه آگاهی سیاسی و فرهنگی نخبگان بیدار شود. و همانطور که در هر انقلاب فرهنگی مرسوم است، این انقلاب نیز مرگ و رنج را به همراه دارد.
نهتنها دموکراتها، بلکه خود دموکراسی مورد نفرت قرار میگیرد، زیرا مردم بیش از حد به آن اعتماد کردهاند و دموکراسی در واقعیت چیزی جز سرکوب "طبیعی" نبوده است. انقلاب فرهنگی راستگرایان، که در یک انتهای خود رهبران جدید مردمی را ایجاد میکند تا به قدرت برسند و در انتهای دیگر محافظهکاران را با هر بازیگر ممکن از راستگرایان افراطی متحد میسازد، درصدد است که حاکمیت را با مردم و مردم را با حاکمیت سازگار کند. بدون هیچ واسطهای، جز یک بت بزرگ.
نتیجه: حالا چه باید کرد؟
گاهی در زندگی واقعی پیش میآید که حتی با بهترین نیت و بیشترین تلاش، ایدهای برای خروج از یک موقعیت وحشتناک ندارید، وضعیتی که بخشی بهخاطر خطای خودتان و بخشی بهدلیل شرایط در آن گرفتار شدهاید. و وقتی تقریباً ناامید میشوید، چیزی رخ میدهد که اوضاع را حتی بدتر میکند. در چنین موقعیتی، که بدتر از ناامیدی مطلق است، فقط میتوانید بخندید.
جهان غرب دقیقاً در چنین وضعیتی قرار دارد پس از پیروزی انتخاباتی دونالد ترامپ و فروپاشی دموکراسی در اروپا. دیگر چیزی برای "جلوگیری" یا "دفاع کردن" وجود ندارد. زمان آن است که چیزی جدید پیدا کنیم. شاید کمک کند که شرایط چهره واقعی خود را نشان دهد. مثل چهره دونالد ترامپ.
به نقل از نشریه Konkret شماره ۱۲ سال ۲۰۲۴
Georg Seeßlen نویسنده و روزنامهنگاری آلمانی است. در میان آثار او کتابی نیز با عنوان "ترامپ، پوپولیسم به مثابه سیاست" وجود دارد.
برگردان: هوشمند
|
|