آندرآس برنارد
«کوه جادو»: هتلی مجلل در آستانه پرتگاه*
(به مناسبت صدمین سال انتشار کوه جادو)
Mon 25 11 2024

در رمان کوه جادو، توماس مان جامعهای از بیماران را توصیف میکند که درگیر پیشنهادات مربوط به خودبهبودبخشی و سلامتی هستند، در حالی که بهندرت متوجه تمدن در حال فروپاشی اطراف خود میشوند. عجیب است که این کتاب دقیقاً صد سال پیش منتشر شده است.
«مرد جوان سادهای در اوج تابستان از هامبورگ، زادگاهش، به داووسپلاتز در گراوبوندن سفر کرد. او برای دیداری سههفتهای راهی آنجا شده بود.»
این جملات آغازین فصل اول رمان کوه جادو، معروفترین اثر توماس مان است. طی هزار صفحهای که داستان اقامت هانس کاستروپ در آسایشگاه مجلل را روایت میکند – اقامتی که از سه هفته به هفت سال تبدیل میشود – جهانی خیالی خلق میشود که همچنان خوانندگان را تحت تأثیر جذبهای بیمانند قرار میدهد.
بسیاری از کسانی که برای اولین بار یا بارها و بارها به کوه جادو بازمیگردند، این تجربه را میشناسند: زمانی که کاستروپ، شخصیت اصلی، همراه با پسرعمویش یواخیم وارد «برگهوف» میشود و اولین شام خود را در رستوران صرف میکند، بلافاصله مجذوب فضای این مکان میشوید.
به همان اندازه که توصیف جزئیات روزمره و آیینها – پنج وعده غذای مفصل در سالن غذاخوری، دورههای استراحت درازکش، و ویزیتهای پزشکی – پیش میرود و از جامعه بیشکل بیماران شخصیتهای قابل تشخیصی شکل میگیرد، شما بهطور کامل در این جهان غرق میشوید.
در سالگرد انتشار این رمان، کوه جادو ارتباط بیشتری با زمانه ما یافته است، چیزی که در دهههای پایانی قرن بیستم کمتر دیده میشد. برای مثال، کسانی که این کتاب را در دهه ۸۰ یا اوایل دهه ۹۰ میلادی بهعنوان دانشجو خواندهاند، شاید به یاد آورند که توصیف بیماران روس در برگهوف – شخصیتهای میز "خوب" و میز "بد" روسها – چقدر برایشان بیگانه و شبیه به داستانهای فولکلوریک بود و هیچ شباهتی به واقعیت سخت زندگی در شوروی نداشت. همچنین، فضای درمانی و سیاسی رمان که در آسایشگاه مجلل و دورافتادهای روایت میشود، جایی که بیماران بهآرامی به بازسازی سلامتی خود میپردازند و در پسزمینه زمزمهای از یک تحول تاریخی عظیم شنیده میشود که میتواند نظم جهانی را دگرگون کند، در آن زمان بسیار دور از واقعیت به نظر میرسید.
آنچه توماس مان در سخنرانی سال ۱۹۳۹ خود در پرینستون به مخاطبان پیشنهاد کرد – اینکه رمان را "دو بار بخوانند" – نهتنها به ساختار موسیقایی کتاب و "لایتموتیف"های مشهور مان اشاره داشت، بلکه به پدیدهای نیز مرتبط است که در آن یک رمان میتواند در گذر زمان دوباره به اثری معاصر و مرتبط تبدیل شود. امروز، پس از پایان منازعه شرق و غرب و خیال کوتاه درباره جهانی یکقطبی تحت رهبری سرمایهداری آمریکایی، جامعه چندرنگی مانند برگهوف در سالهای ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۴ نسبت به ۳۰ سال پیش، آشناتر به نظر میرسد. همچنین، پیشنهادهایی برای بهینهسازی جسم و روح در مؤسسات لوکسی مانند کلینیکهای لانزرهوف در زولت یا تگرنزه – بهجای درمان بیماری سل که در کوه جادو مطرح میشود – باعث احیای ایده آسایشگاه شدهاند، اما این بار برای درمان فرسودگی شغلی، آلرژیها و اختلالهای نقص توجه و تمرکز (ADHD).
اینکه چگونه رمان توماس مان، کوه جادو، ۱۰۰ سال پس از انتشارش همچنان تأثیر عمیقی بر ادبیات آلمانیزبان دارد، از ظهور سه کتاب برجسته در سال ۲۰۲۴ آشکار است که بهطور مستقیم یا در ساختار خود این رمان را ادامه میدهند. این آثار شامل شفا نوشته تیمون کارل کالیته، که در فوریه منتشر شد و برای جایزه کتاب آلمان نامزد شد؛ کوه جادو، تمام داستان اثر نورمن اوهلر، ترکیبی از روایت و پژوهش تاریخی؛ و سرانجام کوه جادو ۲ اثر هاینز اشتراونک است که حتی تاریخ انتشار آن بهدقت با ۲۸ نوامبر، سالگرد انتشار نسخه اصلی، تنظیم شده است.
اما چه چیزی داستان هانس کاستورپ را تا این حد جذاب میکند که نویسندگان معاصر همچنان از آن بهعنوان الگو استفاده میکنند؟ کوه جادو با ارائه تصویری از یک جامعه بسته – در مکانی منزوی، با برنامههای روزانه منظم و شخصیتهای ثابت – چارچوبی ایدهآل برای رماننویسی خلق میکند. مرزهای روایت بهوضوح از نظر مکانی، زمانی و اجتماعی تعریف شدهاند؛ به گفتهی خود اثر، برگهوف "جهانی است که ما را دربرمیگیرد". از نظر جغرافیایی، این آسایشگاه – باوجود فضایی که بیماری و مرگ در آن غالب است – چیزی شبیه به "آرمانشهر" به نظر میرسد؛ همانطور که رولان بارت، بیمار مبتلا به سل، در سخنرانیهای خود در کالج دو فرانس درباره این رمان اشاره کرده است.
در این چارچوب روایی، جدیدترین پدیدههای درمانی، رسانهای یا اجتماعی بهآسانی میتوانند در داستان جای گیرند. در کوه جادو، این پدیدهها شامل دستگاه رادیولوژی، گرامافون و روانکاوی بودند. کالیته و اشتراونک نیز در رمانهای خود با محوریت آسایشگاه، فناوریهای امروزی را که حس کنجکاوی و ترس ایجاد میکنند، وارد میکنند: در رمان کالیته، آسایشگاه سلامت سانویتا در دولومیتها، جایی که راوی داستان بهدنبال "شفا" برای بیخوابی خود است، از روشهای درمانی با خون و فناوریهای پیچیده نظارت دیجیتال استفاده میکند. در مقابل، شخصیت افسرده اشتراونک در یک کلینیک روانی در مکلنبورگ به اندازهگیری "شاخصهای حیات" خود میپردازد و در دورههای روزانه تئاتر، عکاسی و موسیقیدرمانی شرکت میکند. آسایشگاه، بهعنوان محل تلاقی بیوگرافیها و شیوههای تعامل گوناگون، همچنان برای ادبیات داستانی منبعی از ایدهها است. کالیته این مفهوم را به سمت فضاهای پارانوئیدی و احساسی سوق میدهد، درحالیکه اشتراونک از آن برای طنز اجتماعی بیرحمانهای که برای او خاص است، بهره میبرد.
کتاب نورمن اوهلر از این نظر دیدگاهی ویژه ارائه میدهد. این اثر که در ابتدا بهعنوان نسخهای دیگر از بازآفرینیهای کوه جادو آغاز میشود – با یک راوی برلینی خسته که هنگام ورود به داوس در زمستان، از بلندی کوههای اطراف دچار اضطراب میشود – بهسرعت به مستندی جذاب درباره شرایط خلق این رمان و تاریخچه آسایشگاههای داوس تبدیل میشود. اوهلر نهتنها به آرشیوهای محلی رجوع کرده و با استفاده از لیست بیماران در بهار ۱۹۱۲، زمانی که توماس مان سه هفته همسرش کاتیا را در داوس ملاقات کرد، الگوی تاریخی احتمالی کلودیا شوشات، عشق هانس کاستورپ، را شناسایی میکند، بلکه از طریق پژوهشهای گسترده نشان میدهد که چگونه این منطقه در گراوبوندن از حدود سال ۱۸۶۰ بهعنوان یک مرکز درمانی برای مبارزه با بیماری سل، بر پایهای علمی و اجتماعی ناپایدار شکل گرفت.
ویژگیهای باکتریشناسی در مبارزه با سل، که پس از کشف میکروب عامل بیماری توسط روبرت کخ در سال ۱۸۸۲ آغاز شد، نشان داد که تصور قدیمی از "مکان ایمن" که تنها از طریق شرایط اقلیمی و ارتفاعی خود میتواند بیماریهای عفونی را تسکین دهد، دیگر معتبر نیست. "فیکشن درمان" در آسایشگاههای کوهستانی، از جمله با «تلاش لجبازانه» یکی از همکاران کخ که در اواخر قرن نوزدهم "دوازده خوکچه هندی مبتلا به سل" را آلوده کرد، به نمایش گذاشته شد. به گفته اوهلر، "شش خوکچه به داوس فرستاده شدند، و بقیه در برلین ماندند. همه آنها همزمان مردند."

در سالهایی که داستان کوه جادو در آن میگذرد و بهویژه در زمانی که رمان منتشر شد، کاربرد اپیدمیولوژیک سختگیرانه آسایشگاهها دیگر اعتبار چندانی نداشت؛ مدت زمان اقامت در کوهستان بیشتر بهعنوان فرصتی برای استراحت و تقویت عمومی برای بیماران ثروتمند تجویز میشد، کسانی که قادر به پرداخت هزینههای مراقبتهای کامل در آسایشگاههای لوکس بودند، همانطور که کاتیا مان توانست این خدمات را دریافت کند. بنابراین، این سؤال مطرح میشود که چرا توماس مان در ۱۹۲۴ در رمان خود به آسایشگاه چنین مقامی پزشکی برای درمان سل اختصاص داده است.
پاسخ این سؤال عمدتاً به شرایط روایت واقعگرایانه مربوط میشود. سنت رماننویسی قرن نوزدهم، که مان خود را به آن متعهد میدانست، هنر بهتصویر کشیدن فضاها، توصیف مکانها، و مسیرها و ملاقاتهای افراد مختلف در فضا بود. مفهوم عفونت باکتریایی و انتقال بیماریها از طریق میکروبهای نامرئی، با انتزاع خود، با شاعرانهنگری واقعگرایانه سازگار نیست و نوشتار واقعگرایانه بورژوایی را غیرممکن میسازد. به همین دلیل، کوه جادو که میخواهد پیشنمایشی از جهان پیش از جنگ جهانی اول ارائه دهد، مجبور است شیوه درمانی قدیمی را، که بر اساس درکهای جدید نظریههای عفونت منسوخ شده است، دوباره فعال کند تا بتواند سبک روایت مطلوب خود را حفظ کند.
مان همین فریبکاری شاعرانه را پیش از شروع نوشتن داستان آسایشگاه در تابستان ۱۹۱۲ در یک رمان دیگر به کار برد. در مرگ در ونیز، گوستاو فون آشتنباک در اثر وبا میمیرد و کل روند عفونت، که از طریق "بوی فاسد لگان" و "گرمای تنفرآور" در کوچهها تکرار میشود، بهگونهای پیشنهاد میکند که آلودگی از طریق وضعیت پاتولوژیک آبوهوای خود شهر ایجاد شده است – همانطور که تصور "میاسماتیک" قدیمی که عفونتها از طریق اتمسفرهای سمی منتقل میشوند، که در سال ۱۹۱۲ دیگر توسط باکتریشناسی رد شده بود، اما برای توصیفهای پرجزئیات نویسنده واقعگرا ضروری باقی ماند.
این تضاد بین وقایع داستان و دانش پزشکی معاصر اولین نشانهای است از هنر نوشتاری خاص توماس مان که احتمالاً در تاریخ ادبیات آلمانی منحصربهفرد است. این ویژگی با رابطهای تقریباً پارادوکسی بین ساختار مصنوعی و اثر واقعگرایانه مشخص میشود. زیرا آنچه در کوه جادو بهطور یکپارچه و از زبان یک راوی دانای کل کلاسیک ارائه میشود، در بررسی دقیقتر بهعنوان یک پاستیش از نقلقولها، بازنویسیها و پیوندهای قالبی و تقریباً برچسبی از شخصیتها و ویژگیهایشان آشکار میشود. بیدلیل نیست که کوه جادو با سبک قدیمی چرنیکلها یا داستانهای عامیانه آغاز میشود: "داستان هانس کاستورپ که میخواهیم روایت کنیم... خیلی وقت پیش اتفاق افتاده است"، در مقدمه آمده است. این لحن برجسته، خواننده را در طول رمان درگیر میکند. اما یک خوانش بیطرفانه، مانند پیگیری بخشهای مختلف ANTE یا نیچه در مباحثات کلامی لوودویکو ستتمبرینی و لئو نافتا، دو شخصیت فلسفی مخالف رمان، ساختار پیچیده این روایت ظاهراً پیوسته و همگن را آشکار میسازد.
در کوه جادو تقریباً به تمام شخصیتها ویژگیای اختصاص داده شده است که مداوم تکرار میشود؛ برای برخی از شخصیتهای فرعی، این ویژگی حتی تنها ویژگیشان در طول 1000 صفحه است. برای مثال، همنشین هانس کاستورپ، خانم اشتوره، همیشه به عنوان "بیسواد" معرفی میشود و در هر باری که ظاهر میشود، از کلمات و اصطلاحات غلط استفاده میکند. زوج روسی در اتاق کناری او، که "بیتفاوت و پر سر و صدا" هستند، تنها در رمان به عنوان منبع صداهای مبتذل حضور دارند. دکتر کروسکوفسکی، روانتحلیلگر و دستیار مدیر کلینیک، همیشه "دندانهای زرد" دارد. کلاودیا چوشات، جذابیت هانس در برغوف، که همانطور که بیماری سل او را تسخیر کرده، همواره هنگام ورود به اتاق غذاخوری درب را محکم میبندد (و این که این اتفاق هنگام بازگشت او به برغوف سالها بعد نمیافتد، تنها به این دلیل است که همراه جدید او، مینیر پیپرکورن، در آخرین لحظه از بستن در جلوگیری میکند).
این نوع ترکیب ادبی را میتوان "چوب برشگونه" (holzschnittartig) نامید. اما شگفتانگیز در این رمان و در هنر نویسندگی توماس مان این است که این کشف، که ساختار و طراحی شخصیتها به این شکل است، لذت از خواندن و غرق شدن در دنیای به تصویر کشیده شده را تحتالشعاع قرار نمیدهد. خواندن کوه جادو مانند تماشای یک شعبدهباز ماهر است که با عروسکش بازی میکند؛ شما بازی او را درک میکنید، اما همچنان با اشتیاق به او تسلیم میشوید.
تنها چیزی که ممکن است کمتر تاثیرگذار باشد، خودنمایی ادبی مان در این دوران است. گویی او هنوز در سنت "گوته و تولستوی" قرار دارد، به کسانی که در سال ۱۹۲۱ مقالهای بلند به آنها اختصاص داده بود. در دفترچه خاطرات، نامهها و مقالاتش، او در حال ساختن اسطورهای است که رمان گستردهاش از همان نفس اپیک برخوردار است که رمانهای "ویلهلم مایستر"، "جنگ و صلح" یا "آنا کارنینا" دارند. اما همین حجم زیاد نقلقولهای تحریفشده در کوه جادو و ساختار شکلی شخصیتها، فرضیهای را که از زمان جورج لوکاچ (الهامبخش شخصیت نافتا) در نظریه رمان مطرح شده است، تایید میکند: اینکه تجزیه و بیگانگی تجربه فردی در دوران مدرن و سپس بهویژه فاجعه جنگ جهانی اول، روایتگری مسلط در معنای کلاسیک آن را غیرممکن کرده است. شاید رمانهای بزرگ تولستوی آخرین گواه این تسلط در ادبیات اروپایی باشند.
اینکه کوه جادو هنوز هم قادر است خوانندگان مجذوب و نویسندگان پیرو را جذب کند، به وعدهای مربوط میشود که هم به زندگی در ساناتوریم و هم به بیوگرافی بسیار بررسیشده توماس مان پیوند دارد. از هر دو یک نیروی سازماندهنده قوی به بیرون ساطع میشود. لذت آرامشبخش خواندن کوه جادو عمدتاً از فرآیندهای ثابت در برغوف نشأت میگیرد، که رمان به طور مفصل از آنها تجلیل میکند. توماس مان برای این بازگشت دقیق از یک واژه خاص استفاده میکند: «روز عادی»، که در ساناتوریم، همانطور که یکجا گفته میشود، «به وضوح تقسیمبندی شده و با دقت سازماندهی شده است». این واژه همچنین به طور منظم در دفترچه خاطرات توماس مان ظاهر میشود، که او از سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱ و از ۱۹۳۳ تا زمان مرگش در ۱۹۵۵ نگهداشته و برای انتشار پس از مرگ خود در نظر گرفته بود. در تاریخ ۱۰ آوریل ۱۹۴۴ در پاسیفیک پالاسیدس، پس از بازگشت از سفری به شیکاگو، او با راحتی مینویسد: «امروز دوباره روز عادی را شروع کردم».
این اتصال بین جذابیت کوه جادو برای خوانندگان و نویسندگان و دیسیپلین زندگی و نوشتن توماس مان، به معنای جهتدهی است. شاید به همین دلیل باشد که بسیاری از خوانندگان هنوز به یاد دارند که در چه شرایطی کوه جادو را خواندهاند. رولان بارت این موضوع را در سخنرانیهای خود مطرح میکند. از میان هفت مقالهای که مجله ادبی Neue Rundschau در شماره کنونی خود تحت عنوان «۱۰۰ سال کوه جادو» منتشر کرده، دو مقاله ابتدایی به همین موضوع میپردازند. چه کسی به یاد دارد که کجا و در چه وضعیتی دیگر رمانهای مهم قرن بیستم را خوانده است؟ در مقابل، فضای کوه جادو به طور ماندگاری با حالت روحی و وضعیت سلامتی خوانندگان ارتباط پیدا میکند. شاید آدم تصمیم میگیرد که این کتاب را وقتی که سرماخورده است شروع کند، یا حتی در حین خواندن به بیماری مبتلا میشود، گویی که کلمات آن تأثیر مسری دارند، گویی که بستری شدن دائمی شخصیتهای رمان سرانجام به خواننده منتقل میشود.
اما در همین انتقال است که تمام نیروی شاعرانه کوه جادو نهفته است. با وجود ساختار پیچیدهاش، این رمان به نیاز ابتدایی خواندن رمان، یعنی آرزو برای غرق شدن در دنیای دیگری، پاسخ میدهد، به گونهای که کمتر رمانی قادر به انجام آن است. خوانندگان هنوز هم با سرنوشت هانس کاستورپ همدلی میکنند، برخی حتی در معنای دوگانه کلمه.
هفتهنامه اشپیگل شماره ۴۸
برگردان: هوشمند
__________________________
*عبارت Grand Hotel Abgrund یا «هتل بزرگ پرتگاه» اصطلاحی است که نخستین بار توسط فیلسوف مارکسیست گئورگ لوکاچ به کار رفت. این اصطلاح اشاره به نگرشی دارد که در آن روشنفکران و نخبگان، در عین آگاهی از بحرانهای اجتماعی و فروپاشی تمدن، با فاصلهای از این مسائل، در آسایشی لوکس زندگی میکنند و از وضعیت خود لذت میبرند، گویی از بالای پرتگاهی به فاجعه نگاه میکنند.
این اصطلاح در نقد وضعیت مدرنیته و همچنین در توصیف نوعی از بیاعتنایی به مسئولیت اجتماعی یا مشارکت فعال در تغییر، به کار میرود. در این نگرش، افراد به جای مبارزه با بحرانها، از مزایای وضعیت خود بهرهمند میشوند و صرفاً به تأمل درباره مشکلات میپردازند.
Grand Hotel Abgrund بهعنوان یک مفهوم، اغلب در تحلیل آثار ادبی یا اجتماعی که نمایانگر این جدایی و تناقض است، بهکار برده میشود. (مترجم)
|
|