عصر نو
www.asre-nou.net

کفش کهنه جهود خانوم


Mon 25 11 2024

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
مانده بود ناراحتیش را با کی درمیان بگذارد که تو برطرف کردن گرفتاریش، کمک حالش باشد. آخرهای برج بود، هیچ راهی نداشت که قضیه را دوباره با پدرش در میان بگذارد، دفعه پیش گفته بود:
« حقوق و بودجه ی خانواده اجازه نمیده واسه یه گله بچه، هرماه کفش بخرم، فقط میتونم نزدیک عید نو روز، واسه هرکدومتون یه جفت بخرم، میباس ازخرج و خوراک همه بزنم که بتونم برسونم. ده بار گفته م، مسئول مواظبت و نگهداری از کفش، شخص خودت هستی، فوتبال قدغن، پوزه کفش به جدول زدن ممنوع، خرخره کشی با همشاگردیا و دویدن بی قاعده قدغن، گوش ندی و کفش نازنین رو پاره کنی، باید با کفش پاره بری دبیرستان وپی خجالت از بچه های مدرسه ودبیرا رو به تنت بمالی...»
حالا تو بازی مورد علاقه ش، والیبال، پوزه آدیداسش، مثل افعی دهن باز کرده بود و جلوی همه از خجالت خیس عرقش میکرد.
هنوز خیس عرق، از دبیرستان برگشته ومانده بود که چه بکند. با لب و لوچه ی آویزان، مادرش، تنها پایگاه آمیدواریش را زیرچشمی تو آشپزخانه ورانداز کرد، وجنات مادرش ، از خودش هم عزا زده تر بود. اخم‌هاش توهم و مثل همیشه زیر لب با خودش پچپچه و بگو مگو داشت. اندوه خودش را فراموش کرد و دلش به حال مادرش سوخت، رفت تو آشپزخانه و پرسید:
« چی شده مامان، باز خسرو اذیتت کرده؟ خیلی توهم ریخته ئی؟ »
مادرش از خودش بیرون آمدو مثل همیشه، وجناتش را از زیرنگاه گذراندو
گفت « چیزی نیست، بعد بهت میگم، تو چت شده؟ خیلی سرگرمه هات توهمه، باز با همشاگردیات سرشاخ شدی و خرخره کشی کردی، دختر؟ »
« نه، کفشمو نگا کن، پوزه ش دهن واکرده، پس فردام دبیرستان انوشیروان دادگر، جشن ۲۵۰۰ ساله ی شاهنشاهی داره، دبیرستان مارو دعوت کرده که بریم وتوجشن شرکت کنیم. مدیر گفته هرکی نیاد، این ترم، نمره ش صفره، حالامونده م چی خاکی رو سرم بریزم، میگی چیکارکنم، مامان!»
« ساک بزرگ کفشا پشت کمده، برو کفش کهنه های سه تاخواهر ودوتابرادرتو امتحان کن، کفشای برادروخواهرکوچیکتم که نمیتونه اندازه ی پات باشه، هر کدومش ترتمیز و قابل استفاده بود، ورداروبپوش، یه واکسم بزن و برو به جشنای کوفتی۲۵۰۰ساله ی شاهنشاهی تحفه ی دبیرستان انوشیروان ستمگرت برس. »
رفت سراغ ساک بزرگ کفش کهنه های خواهرو برادرها. ساک را خالی وکفش کهنه هارا پخش وپلاو یکی یکی وارسی کرد، برگشت توآشپزخانه پیش مادرش وگفت:
« این یه جفت نیم چمکه رو یافتم، هنوز قابل استفاده ست، باید یه کم پنبه توش بچپونم که اندازه پام بشه، یه واکسیشم بزنم. خوبه، ازکفش پاره ی خودم خیلی بهتره. حالابهم بگوتو گرفتاریت چیه که اینقدر اخمات توهمه واوقاتت تلخه؟ »
« فردا نهاریه گله فامیلای شوهرآبجی بزرگه ت، قراره ازشهرستان بیان و مثل همیشه، روسرمون خراب بشن. توخونه آهم نداریم که باسودا معامله کنیم. آخرای برجه وهیچ راهی به هیچ جانداریم. مونده م معطل چی کار کنم که آبروی خونواده مون نریزه. میتونی یه کمکی بهم بکنی؟ »
« هرکاری ازدستم وربیاد، واسه ت میکنم، باید چی کارکنم؟ »
« باهم بریم بازارچه تجریش، طلافروشای کنار امامزاده صالح، توجوون وسر زبون داری، این گوشواره های طلامو بفروش تا باپولش وسایل مهمونی فردارو بخریم وباهم بیاریم. »
« لازم نیست این کارو بکنی مامان. »
« یعنی چی! واسه چی این حرفو میزنی، مهمونارو جواب کنم؟ مایه عمر آبرو داری کردیم، میخوای آبروی باباتو جلوی صغیروکبیراین غریبه هابریزم؟ »
« نه، منظورم این نیست، »
« ها، پس حرف وحسابت چیه، دخترناقص العقل! »
« بیا بریم پشت کمد تانشونت بدم. »
مادرش را برد پشت کمد، دوباره ساک کفش کهنه هارا خالی وپخش وپلاکرد. گشت ویکی ازکهنه ترین و خاک وگل آلوده ترین کفش هارا برداشت، یک دسته اسکناس ازتوش بیرون کشیدو گفت:
« دو هزارتومنه، بگیرمامان، با اینا میریم واسه مهمونی فردایه خرید کامل می کنیم ، بقیه شم بزن به تنگ خرجای دیگه ی خو نه، اصلنم نمیخواد گواره های طلای یادگاری عروسیتو بفروشی. میگی این پولامال کیه مامان؟ »
« مال خواهرت، جهودخانومه، همیشه کارشه، کارپاره دوزی و خیاطی میکنه، ازهمه جاکش میره، به گلوی خودش فشار میاره ومثل موش قنبله ویه همچین جاهائی قایم میکینه ورپریده، همه مام که جلوش پرپربزنیم، یک قرون از کونه ی مشتش نمیفته، جهود ور پریده، حالا داغشو رو دلش میگذاریم، الان میریم بازارچه کنارامامزاده صالح تجریش، تمومشو وسیله سیورسات ومهمونی فردا رو میخریم.»
« « فردا که بفهمه وبپرسه، جوابشو چی بدیم، مامان!
« بهش میگیم کفش کهنه ها رو دادیم آشغالی وسپور برد. »
« اگه پرسید پول این بریز بپاش و مهمونی رو ازکجاآوردی، چی بگیم؟ »
« بگیر، این گوشواره های منویه جای خاطرجمع قایم کن، بهش میگم گوشواره هامو فروختم وبا پولش وسایل سورسات ومهمونی رو خریدیم...»