ایوان کلارک
سه داستان برق آسا
ترجمه علی اصغرراشدان
Mon 18 11 2024
ته خط
چکهای خون تیره از گوشه ی دهنش پائین می غلتد و با رژ لبش مخلوط میشود. پوستش سفید براق است و چشمهاش خیره مانده اند. چاقوی نان بریدن خونی را توی ظرفشوئی می اندازد، بعد دوباره بیرون می کشد و با دست میشویدش.
«فیلمنامه م به شکل نایسی، امروز میرسه.حالایه دابل اسپرسو احتیاج دارم.»
تلویزیون را تکان می دهم تا کمی انحراف داشته باشد. برنامه مسابقه.
« تنها یه کشور رو نام ببر که پر چشم مربع داره. »
« ارم...»
خطاب به هیچکس خاصی داد میزنم « سوئیس! »
این روزها به خاطر چه به تلویزیون خود مجوز می دهیم؟ برنامه مسابقه، کاناپه آشپزی برای سیب زمینی، تکرارهای خرید خانه. رتبه بندی بینندگان با سرعت برگ های پاییزی سقوط میکند. برای یک کمپانی تلویزیون اکثریتی کار که میبردم، نمایشنامه نویس ها نظریات تازه یکدیگر را شبیه توپ های پینگ پونگ گرد آوردیم، استفاده از فرهنگ لغت موضوعات برای تیتراژ گام های مات. حالا یک مترجم آزاد در حال مبارزه هستم، رقابت با جوانان تازه نفسی که ارزانتر هستند و فیلمنامههاشان را با فحاشی توام میکنند تا تماشاگر بنشیند و توجه کند.
خانم فیلمنامه نویسم « گلم سم »، با این عنوان شناخته شده است، پیشنهادهای زیادی دارد. « افق های خود را وسعت بده »، « تهاجمی تر زمین بزن » ، « با زمان حرکت کن »، « این هم برای او »، زنم در حال هک کردن یک طاقچه سودآور است و روی برنامه های واقعی، زنان خانه دار مورد آزار و اذیت و امثالش کار می کند. چه کسی در این موارد کارکشته است؟به همین دلیل است که به من لقب استاد قتل داده اند. من شهرت قابل نظراتم را دارم.
« کدوم شهر دورترین غربیه؟ ادینبورگ، نیوکاسل، یا لندن؟ »
« ادینبورگ. »
قهوه م را پس میزنم و خودم دوباره پر میکنم. بابرگشنتم به فیلمنامه. دستهام می لزرند- دراثرکافئین خیلی زیاد، تصورمی کنم.
روی زمین خون ریخته است. توی زمین بین آجرها تراوش کرده. ازتوی کابینت آشپزخانه مقداری لکه پاک کن پیدا میکند و چند دقیقه باعصبانیت پاک می کند.
« چی قدر وقت میبره که ریگور مورتیس حاضربشه؟ »
« اون رو گوگل میکنم. حدود دوساعت بعدازمرگ. »
طرحم به اوج رسیده، تعدادی اپیزود های بیشتری برای نوشتن دارم. خیلی زود به اوج رسیده. زمان بندی پاشنه ی آشیل من است، سم دوست دارد بایک انعطاف اسیدی، به من یادآوری کند، به این معنی است که به نوشته من اشاره نمی کند.
« رو یه سکه پنجاه پنی چن طرف هست؟ »
« هفتا. »
برخلاف من، سم توی یک سیر صعودی است، ضربه های بزرگ، ایده هاش را مثل کاغذ لکه دار جذب می کنند و ازموفقیت هائی راضیست که من نمیتوانم کسب کنم. همین دیروز درمرکز تلویزیون درباره قراردادش گفتگو ودرخواست دستمزد پنج نفررامی کرد، مثل همیشه با کتانی بلند تیتان و لبخندهای پلاستیکیش، تولیدکنندگان را مجذوب خود می کرد – خیلی بیشتر مشکوکم میکرد. فاحشه ی بی لیاقت.
همین صبح، زیرنیم دوجین صفحه های آخرین فیلمنامه م را خط قرمزکشید: کاریک هفته با شکوفایی قلم شوالیه ایش، لغو شد.
خب، دیگرنمیخواهد مسخره ام کند.
بهتر است قبل از ادامه نوشتن، جسدش را جابه جاکنم...
( ۲ )
اما لرد
هدیه
کسی درخت کریسمس را تزئین کرده. قلوه سنگ، اسباب بازی های شیشه ای و یک ستاره، دکوراسیونها مجذوبم کرد. به دلیل چند دهه استفاده،
فرسوده اند، اما جذابیت خود را حفظ کرده اند.
لیوانم را می چسبم، ایستاده در مقابل شومینه ی سنگی، به گذشته و سرویس فکر میکنم. فقط آشناهای نزدیک جمع میشوند. بیشتر دوستهای پدربزرگ مرده و فامیل های هم نسلش رفته بودند. مادربزرگ سالها پیش مرد، بخشی از نیروی زندگی مادربزرگ هم باهاش رفت. امروز یک مراسم رسمی بود. کاملا مناسب پدربزرگ نبود، اما بچه هاش تن صدا را تنظیم کرده بودند. من به عنوان یکی از نوه هاش بلند شدم، یک شعر خواندم، وقتی میخواندیم، سعی کردم کمابیش تن صدا را حفظ کنم. هیچکس خیلی از مرگ پدربزرگ حرف نزد.
حالا اوایل بعدازظهر بود و تیرگی مرطوب زمستانی فرو می ریخت. یکی از عموهام به نرمی به پرده ها نزدیک شدو باقیمانده ی روشنای روز را بیرون راند. این نشانه ئی بود که از اطاق پذیرائی بیرون بلغزم. خود را آماده مطالعه در مکان مخصوص پدربزرگ کردم.
داخل که شدم، اشیاء چوب کاجی جیرجیر کردند. بلافاصله دراطاق احساس انرژئی ازپدربزرگ کردم. اطاق با قفسه های کتاب ردیف شده، جای مطالعه ی مخصوصم شد. باپاهای روی هم انداخته، جلوی پنجره می نشینم،دایره المعارف ها راتجسس می کنم و ازصافی بشقابهای رنگ وارنگ زیرنوک انگشتهام شگفت زده میشوم. پدربزرگ کنارمیزمی نشست. گاهی وقتهاآخرین کتابش را می نوشت، وقتهای دیگر مطالعه میکرد؛ اطاق ساکت بود، تنهاجیرجیرقلمش سکوت را می شکست، یایکی ازما کتاب را ورق که میزدیم خش خش میکرد. وقتی استراحت میکردیم، حرف میزدیم. من درباره چیزهائی که دردایره المعارف میخواندم باپدربزرگ حرف میزدم و پدربزرگ از زندگی جوانیهاش می گفت.
پدر بزر گ رفته بود، امامیزهمیشه محل پدربزرگ میماند، روی این حساب، مثل معمول، به طرف صندلی کنارپنجره رفتم. پرده هارا کنارزدم، کوسن را پر وحق شناسانه توش استراحت کردم. خودرا به عقب و روی قاب چوبی پنجره تکیه دادم، زیرم چیزی خارج از مکان احساس کردم. بلند شدم که زیرکوسن را نگاه کنم، یک پاکت بزرگ باپشت سفت پیداکردم که بادقت اسمم رویش تایپ شده بود. مهرش را شکستم و یک تکه کاغذبیرون کشیدم. یک یادداشت بود.
« هنریتای عزیزم. وقتی این یادداشت را میخوانی، من رفته ام. ازرفتنم خیلی متاسفم، اما زمان ترک اینجافرارسیده، باید نقل مکان کنم، درمرحله ی بعدچه پیش می آیدیا نمی آید رانمیدانم. به خاطرآنها که پشت سر رهاشان می کنم، باقلبی سنگین میروم، آنچه می کنم را باورکن. ازوقتی مادربزرگت ترکم کرد، به خاطر ازدست دادنش، هر روز قلبم کمی فروکش کرده. آخرین رمانم ضمیمه است. این هدیه ی من است به تو، هنریتا. هرکارمیخواهی باهاش بکن.
باعشق همیشگی: پدربزرگ. »
دست نوشته ی عظیم را ازتوی پاکت بیرون می کشم، دست نوشته را دست می گیرم، گرمی اشک را توی حدقه هام احساس می کنم. صدهاورقه ی کاغذ.
ورقه ی روئی سه کلمه دارد:
« فرشته ای می گذرد. » به زبان فرانسه نوشته
صفحه را ورق میزنم...
( ۳ )
جیلیان تریندر
خانه ای در جنگل
برای قدم زدن درجنگل، روزی دوست داشتنی بود. برای چند ساعت ازخود رهاشدن، مسیرهای عبور پایان ناپذیرش، جای فوق العاده ایست. درفرصت های زیادی آنهارا کاوش کرده ام. این مرتبه مسیری راانتخاب میکنم که قبلاهرگزبهش توجه نکرده ام. این مسیرپایان ناپذیر جلوم می پیچد و ازآنچه درنظرگرفتم ام، خیلی دورتر میروم. احساس میکنم مجبورم کشف کنم که این مسیرتازه به کجا می بردم. ناگهان به گوشه ای می چرخم وبه خانه ی چوبی کوچکی میرسم که به تنهائی در فضائی جنگلی سرپاست ایستاده. احساس نیرومندی از جذابیت این خانه قدیمی برمن مسلط میشود. به نظر میرسد این خانه قرنها دراین مکان سرپاایستاده و فقط منتظر بوده که برسم.
نزدیک تررفتم و بدون تردید دررا امتحان کردم – باتعجب کامل متوجه شدم دربازاست! داخل خانه، دوگربه ی خوشگل دیدم که باچشمهاو نگاه اندوهگین شان برسیم می کنند.
« صاحب شون کجاست؟ »
بعدازراهپیمائی طولانی، خسته ام و کنارشومینه سرد و خاموش، روی صندلیی چوبی می نشینم. بالای شومینه پرتره ی زنی آویخته است، اما پوشیده درتاریکیست. به طورمبهم متوجه میشوم روبالشی شکل گربه ی خوابیده است وناگهان مغلوب ضعف میشوم. گربه ها خاموش، نزدیک پاهام حلقه میزنند. بلافاصله وباسرعت خوابم میبرد.
چهره ی دختری جوان، باچشمهای تیره و موی سیاه، ذهنم راپرمیکند. دخترقشنگ است، اما مقوله ای کمی شوم احاطه اش کرده.
« به خانه ی من خوش آمدی! »
لبهاش حرکت نمی کنند، اماصدای ملایم کاملامشخصش، هنوز به گوشم میرسد.
« من زمانی اینجا زندگی میکردم و اینجاهنوز ملک من است. بازدید کننده ها با به خطرانداختن خود، می آینداینجا. متوجه خواهی شدکه داخل شدن آسانتر از خارج شدن است. روی این حساب، امیدوارم درسالهائی که می آئی اینجا، راحت باشی. همراهانت از احساس تنهائی کردن، محفوظت میدارند. آنهاهم دعوت نشده به اینجاآمدند! »
منظوردخترچه بود؟ چهره وصدا ناپدید و بیدارشدم. عجیب این که درخود پیچیده، روی صندلی درازم. چطوراین اتفاق افتاد؟ گربه ها، رو به روی صندلی نشسته و ماتم زده نگاهم می کنند. روی صندلی جابه جامیشوم، احساس بدی دارم. پائین دستهام راکه نگاه میکنم، می بینم پوشیده ازخزند، بدنم هم همین طور. دم درازی که دورم حلقه زده هم همینطوراست. سعی می سرپا بایستم و چهار دست و پایم را بیابم. من یک گربه ام!
« باید ازاینجابرم بیرون! »
به طرف درمیدوم و باناامیدی، پنجه رو ی در می کشم. در محکم بسته است ونمیتوانم به دستگیره برسم.
« دوباره نمیتونم خارج شم؟ دخترروءیادرست می گفت. باهمراههای سحر
شده م، تو خانه تو تله افتاده م. »
تمام کاری میتوانیم بکنیم، منتظررسیدن دیدارکننده بعدی بمانیم...
|
|