مهدی سامع از سازمان رهاییبخش خلقهای ایران میگوید
بخش هشتم از کتاب حلقه گمشده
Fri 15 11 2024
باقر مرتضوی
مهدی سامع*
در اواخر زمستان سال ۱۳۵۰ که من و چند نفر دیگر در یکی از اتاقهای عمومی دربستهی زندان اوین بودیم، افراد جدیدى را به اتاق ما آوردند. نکتهای که در مرحلهى اول جلب توجه کرد این بود که شمارى از آنان قبل از ورود به این اتاق با كسانى ملاقات داشتند و چيزهاى زیادی چون میوه، مربا، لباس و... با خود به همراه آورده بودند. علتى كه این نکته توجه ما را به خود جلب کرد این بود که ما چند نفر زندانى آن اتاق از هنگام دستگیری كه بیش از یک سال از آن مىگذشت، ملاقاتی با خانوادههایمان نداشتیم و با لباس و خوراک زندان که چندان هم نامناسب نبود، روزگار میگذراندیم. اما وسائل افراد جدید تنوعی در زندگى روزمرهى ما ایجاد کرد.
از همان ابتدا ما چند نفر قدیمیترها متوجه شدیم که اعضای این گروه در آذر ۱۳۵۰ دستگیر شدهاند و مهمترین موضوع پروندهی آنها پروژهى گروگانگیری سفیر آمریکا در تهران بود كه در آذر ۱۳۴۹ به مرحلهى اجرا گذاشته شد و به علت چند مورد جزئی پیشبینی نشده و همچنین مهارت رانندهى سفیر، شکست خورد. برای من این نکته تازه روشن شد که وقتی در ۲۳ آذر ۱۳۴۹ دستگیر شدم، با توجه به موادی که از ما گرفته بودند، چرا در بازجوییها مرا به طور ممتد با سؤالهایی در مورد بعضی از حرکتها در تهران که برای من نامفهوم بود، مورد فشار قرار میدادند. به طور مثال ساعتها در مورد اینکه در فلان روز در کجا بودی و چه میکردی سؤال میکردند! و یا در مورد یک پلاک اتوموبیل که در خانهی قبلیام پیدا کرده بودند و من مسئولیت همهی اسناد و اشیاء آن خانه را پذیرفته بودم و با این حال دست از سرم برنمیداشتند که: دیگر چه پلاکهایی را از ماشینها جدا کردی و... همچنین سؤالاتی در مورد مرکب نامریی که چند بستهی آن در همان خانه بود. در روزهای بعد که با ایوزمحمدی (داوود) و منوچهر نهاوندی بيشتر صحبت کردم، علت آن سؤالها بیشتر روشن شد.
مهدی سامع
اسامی کسانی که به خاطرم مانده چنین است: نعمتالله ایوزمحمدی، رحیم بنانی، کامران و بیژن رفیعی، کوروش یکتایی، سیروس و منوچهر نهاوندی. چند نفر دیگر هم بودند که اسامی و چهره آنها به خاطرم نمانده است.
پس از آشناییهای اولیه و مرتب کردن اتاق بر طبق ترکیبِ جدید و صرف شام، دور هم جمع شدیم و یک بار دیگر به شکل کلی، خودمان را به جمع معرفی کردیم. در اين وقت بود که تازه واردها خود را اعضاى سازمان رهاییبخش خلقهای ایران معرفی کردند. این اسم برای همهی ما تازگی داشت و قبلاً به گوشمان نخورده بود. در همان شب اول دریافتم که سیروس نهاوندی عضو مؤثر سازمان انقلابی حزب توده بوده و از جمله افرادی است که از طرف این سازمان برای ایجاد کانونهای مبارزه به ایران آمده. پس از انجام مراسم معارفه، رفقای تازه وارد برای زندگی جمعی طرحی ارائه دادند که برای من بُهتانگیز بود. بعضی از وجوه طرح آنان به قرار زیر است:
- تمام وسایل زندگی، اعم از لباس و وسایل خواب، باید اشتراکی باشد. بدین ترتیب که هرکس از هر لباسی كه استفاده مىكند، به شمول لباس زیر، پس از استفاده، با لباسهاى ديگر شسته میشود. همهى لباسها باید در مالكيت جمع قرار گيرد و هيچ لباسى حتا لباسهاى زير نبايست صاحب خصوصى داشته باشد. (برای ما سه نفر که جز لباس زندان هیچ لباس دیگری نداشتیم این طرح خیلی عجیب بود. ما به آرامی مخالفت کردیم؛ ولی اصراری هم نکردیم. با رأیگیری موضوع را فیصله دادند. بیژن رفیعی هم با شوخی با طرح مخالفت کرد.) این طرح بعدها در بعضی از زندانها برای اندک زمانی رایج شد و مخالفان و منتقدان به اين نوع "مناسبات اشتراكى"، آن را "کمون شورتی" نامگذاری کردند. این شیوهى اشتراکی کردن لباس که یکی از دستاوردهای سازمان رهاییبخش خلقهای ایران برای زندان بود، به بیماریهای پوستی زیادی منجر شد. مدافعان این طرح در مقابل كسانى كه عوارض و بيمارىهاى پوستى ناشى از استفادهى همگانى از لباس زير را برجسته مىكردند، طرح جوشاندن لباس، همراه با شستن آن را مطرح میکردند. به هر رو بحث در اين باره مدتى ادامه داشت و به مسائلى همچون سوسياليسم و كمونيستم نيز پيوند خورد تا سرانجام در سال ١٣٥١ رفیق بیژن جزنی با این برداشت از سوسیالیسم و زندگی جمعی به مبارزه ایدئولوژیک سختی دست زد.
- استفاده از ملافه برای خواب ممنوع اعلام شد. دلیل اینکه "راحتطلبی" را تقویت میکند و "راحتطلبی" مقاومتِ زندانى را کاهش میدهد. البته ما چند نفر ساكنان قديمى که بیش از یک سال بود که در آن بند و یا اتاقهای عمومی در بسته حبس بودیم، ملافه نداشتیم و فقط از زیرپوشهای جیرهای زندان به جاى پتو استفاده میکردیم که گرد و خاک و پشم پتو، به بینی و دهانمان وارد نشود. به هر حال من و دیگرانی که طرفدار استفاده از ملافه بوديم، سرآخر پذیرفتیم از آن پارچه استفاده نکنیم که رفقا آن را نمود راحتطلبیتلقی میکردند.
- ورزش باید اجباری، جمعی و با سرود همراه شود و روزى دو بار اجرا گردد. من البته با ورزش جمعی مخالف نبودم؛ اما بنا به تجربهي چند ماه گذشته، خواندن سرود را تحریککنندهی زندانبانان میدانستم و البته با اجباری بودن ورزش هم مخالف بودم. زندان اوین زیر نظر ساواک بود و مسئولان زندان تا میزان معینی حرکتهای جمعی را تحمل میکردند. با ورزش جمعی مخالفتی نداشتند. اما اگر سرود با ورزش همراه میگشت و به صورت مارش نظامی و با صدای بلند خوانده میشد، پس از یکی دو بار تذکر، جمع اتاق را به هم میزدند و برخی افراد را که به نظرشان موقر بودند، به سلول انفرادی منتقل میکردند.
سیروس نهاوندی به طور فعال در بحثها شرکت نمیکرد، اما با همهی موارد پيش گفته موافق بود. چه بسا خودش از طراحان اين برنامهها بود. اما جالب اينجاست كه از روز دوم كه آن برنامه به اجرا درآمد، سیروس را از شمول این قوانین استثناء کردند. میگفتند مریض است و در مورد او ملاکهای خاصی در نظر گرفته میشد. هر چه بود، او نه هرگز در ورزش جمعی شرکت کرد و نه حتا به طور فردی به ورزش پرداخت.
سیروس نهاوندی ریزجثه و خوشبرخورد، کم حرف و از یک خانوادهی نسبتاً مرفه بود. از افراد فعال سازمان انقلابی حزب توده ايران در خارج کشور به شمار میآمد که به ایران آمده بود و با کمک همان کسانی که با او دستگیر شده بودند، سازمان رهاییبخش خلقهاى ايران را درست کرد. اطلاعات تئوریک زیادی داشت؛ البته نسبت به سطح دانش آن روز من و بسيارى ديگر. در فرصتهای مناسب خصوصى با او صحبت میکردم؛ به ویژه در مورد خطوط جریانهای سیاسی غیر ایرانی در سطح جهان و از او اطلاعات مىگرفتم. برای مثال از وضعیت و ویژگیهای گروههای چریکی در آمریکای لاتین میپرسیدم و دستهبندیهای مربوط به چین و شوروی و....از این نوع اطلاعات! او تا جايى كه مىتوانست توضيح مىداد؛ اما زود خسته میشد و به استراحت نياز پیدا میکرد. سیروس در بین رفقایش اتوریته سیاسی و تئوریک داشت و در موارد بسیار زياد براى او استثنائاتی قائل مىشدند؛ از جمله از اجراى ضوابطی که برای "پرولتریزه" شدن افراد به کار میبستند او را معاف مىكردند. اين نوع معافيت و امتيازها البته ربطی به بیمارى او نداشت. "پرولتریزه" شدن، همان داستان لباس اشتراکی و عدم استفاده از ملافه حتا به صورت یک قطعهی کوچک برای روی سر و به منظور جلوگیری از نفوذ پرز پتوها در مجاری تنفس بود!
و همين جا بگويم كه من طی حدود یک ماه که در آن اتاق بودم، هرگز نفهمیدم بیماری او چیست؟ در بین ساير رفقاى سيروس، از همه تندتر، داوود و کامران بودند. رحیم بنانی با ما تفاهم بیشتری نشان میداد و این روش را رحیم در طول زندان ادامه داد. بیژن رفیعی برخلاف برادرش کامران، خیلی خوشبرخورد و خندهرو بود و روابط خوب عاطفی با بقیه داشت و جز با سیروس نهاوندی، با بقیه شوخی میکرد. زندگی مشترک در این اتاق تا روز ۲۹ اسفند ۱۳۵۰ ادامه داشت. در این روز تعدادی از افراد، از جمله من را به زندان قزلقلعه منتقل کردند. پس از یک سال و سه ماه و هفت روز، از زندان اوین به قزلقلعه منتقل شدم.
در بهار سال ۱۳۵۱ روند اشتراکی کردن لباس با شدت بیشتری پیش رفت و همین امر یک بحران جدی در روابط درونی زندان به وجود آورد. با انتقال تعدادی زیادی از زندانيان از قزلقلعه به زندانهای دیگر، پروندهى اين نوع زندگی اشتراکی هم بسته شد و زندگی کمون به شکل مرسوم ادامه پیدا کرد. در مبارزه علیه آن برداشت انحرافی، بیژن جزنی نقش مهمی ایفا کرد. اغراق نیست اگر بگویم که جزنی نقش تعیینکنندهای در برچیده شدن بساط آنگونه زندگی اشتراکی داشت.
در اواخر تابستان و اوایل پائیز سال ۱۳۵۱ که زندان قزلقلعه بسیار خلوت شده بود، زندانیان بازداشتی به زندانهای شهربانی منتقل میشدند و با ایجاد «کمیته مشترک» قزلقلعه به طور کامل و اوین به طور نسبی خالی از بازداشتشدگان شد.
سیروس نهاوندی چند بار در بیرون از قلعه دیده شده بود. او در خارج از چهار دیواری زندان و در کنار ساختمان اداری و بازجویی زندان قزلقلعه زندگی میکرد. زندان قزلقلعه، یک قلعه با دو حصار بود که بین دو حصار زمین خالی بود. در خارج از دو حصار در محوطهای دیگر چند اتاق بازجویی و دفتر زندان قرار داشت. سیروس نهاوندی مدتی در یکی از این اتاقهای دفتری اقامت داشت. پس از مدتی در آن محل هم ديگر کسی او را نديد.
به طور دقیق به خاطرم نمانده است که خبر فرار سیروس نهاوندی در چه هنگام به زندان رسید. بر طبق خبری که دهان به دهان منتشر میشد، گفته شد که وی از بیمارستان شمارهى ۲ ارتش در روز سوم آبان ١٣٥١ فرار کرده است. بلافاصله هم اضافه میکردند که در جریان فرار به او تیراندازی شده و تیری به بازویش اصابت کرده است.
در بهار سال ۱۳۵۲ من و تعدادی دیگر از زندانیان قزلقلعه را به اوین منتقل مىكنند. در آنجا با کسانی روبهرو مىشوم که فرار سیروس نهاوندی را زیر سؤال میبردند. من در شمار این گونه افراد نبودم. در پائیز همان سال ١٣٥٢ من و چند نفر دیگر را به زندان کمیته مشترک منتقل كردند. چه در سلولهای دو سه نفرهى آنجا و چه در سلولهای بزرگتر که بین بیست تا سی نفر را در آن جا داده بودند، به مناسبتهایی صحبت از فرار سیروس نهاوندی پیش میآمد. عدهای به طور قطع میگفتند که فرار سیروس واقعی نیست و کار خود ساواک است. اما به یاد ندارم کسی پيآمدهاى این به اصطلاح فرار را پیشبینی کرده باشد. در اوایل سال ۱۳۵۳ که هنوز در زندان کمیته مشترک بودم خبر شدم که موضوع مشکوک بودن این فرار به بیرون از زندان هم درز کرده است.
در اوایل بهار ۱۳۵۳ من به زندان قصر منتقل شدم. در قصر نظریهی مشکوک بودن فرار سیروس نهاوندی خیلی قوی بود. بیژن جزنی به طور قطع میگفت که این فرار ساختگیست و در پُشت آن توطئهای علیه جنبش انقلابی نهفته است. اما من به یاد نمیآورم كسى از سازمان رهاییبخش خلقهای ایران که به حبس سنگین محکوم شده باشد و در آن وقت دوران محكوميت خود را در زندان قصر مىگذراند، از جمله ابوالفضل موسوی که با زندانیان هوادار جنبش چريكى روابط بسیار صمیمی و نزدیک داشت، در مورد مشکوک بودن فرار سیروس نهاوندی حرفی به من زده باشد. من با ابوالفضل موسوی در بسیاری موارد صحبت میکردم ولی به یاد ندارم که هیچگاه در این مورد صحبتی بین ما رد و بدل شده باشد.
پس از اعلام تشكيل حزب رستاخیز در ۱۵ اسفند سال ۱۳۵۳، تعداد زیادی از زندانیان بندهای زندان شماره یک قصر را به زندان اوین منقل کردند. در ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ بود که ۹ تن از برجستهترین کادرهای جنبش مسلحانه از جمله زندهياد بيژن جزنى را در تپههای اوین به رگبار بستند.
درست به خاطر ندارم در اواخر سال ۱۳۵۴ بود یا اوایل سال ۱۳۵۵ که یکی از زندانیان سیاسی فدایی در یکی از بازرسیهای پلیس از بند زندانيان یک سیلی به گوش رئیس زندان زد و اين بهانهاى شد براى تنبيه شمارى از زندانيان. در همین رابطه من و تعدادی دیگر از زندانیان را ابتدا به سلولهای انفرادی زندان قصر منتقل کردند و پس از مدتی به زندان کمیته مشترک بردند. در اين مقطع بود كه من از طریق مورس و سایر اشکال تماس با زندانيان كميتهى مشترك، از ضربههایی که به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران وارد شده بود مطلع شدم. در روز ۸ تیر ۱۳۵۵ من و رفیق شهید زهرا آقانبی قلهکی را برای شناسایی شهدای درگیری آن روز و در واقع برای تأیید اینکه یکی از جانباختگان رفیق حمید اشرف است، به محل درگیری بردند برای من سؤال این بود: این ضربههای متوالی چگونه به سازمان وارد میشود؟ در بازگشت مشكل را با رفیق زهرا در ميان گذاشتم. او هم چیزی در این مورد نمیدانست.
در پائیز سال ۱۳۵۵ از کمیته مشترک به زندان اوین، ساختمان جدید منتقل شدم. کمی بیشتر از یک ماه با محمد رضا شالگونی در یک سلول انفرادی بودم. پس از مدتی مرا به بند دو عمومی آن زندان منتقل كردند. در آنجا کاملاً ایزوله بودیم. به کسی اجازهى ملاقات داده نمیشد و از اخبار بیرون اطلاع کمی داشتیم. اما از خبر شهادت رفقا خسرو صفایی، گرسیوز برومند، معصومه طوافچیان، مهوش جاسمی، پرویز واعظزاده مرجانی، ماهرخ فیال، مینا رفيعی، جلال دهقان، بهرام نوروزی و جمالالدین سعیدی مطلع شدیم. گمان مىكنم به وسیلهی تنها کانال ارتباطی كه با خارج داشتيم، يعنى تلويزيون، از اين خبر دردناك آگاهى پيدا كردم. شايد هم چند زندانى جديدى كه به آن بند وارد شدند، خبر را به ما دادند. بعدها روشن شد که این رفقا مسلح نبودند و کشتن آنان بخشى از پروژهى بزرگ ساواک براى از ميان برداشتن جنبش انقلابى بوده است. دستگیریهای گستردهی پائیز ۱۳۵۵ به طور قطع روشن کرد که فرار سیروس نهاوندی ساختگی بود و او پس از به اصطلاح فرار، یک تشکیلات، سازمان آزادیبخش خلقهای ایران، تحت کنترل ساواک را برای شکار مبارزان ایجاد میکند.
در این اواخر در گزارشی خواندم که رفیق جمالالدین سعیدی، یکی از کادرهای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، پس از ضربات سال ۱۳۵۵ به آن سازمان، ارتباطش قطع میشود. بر طبق این گزارش وی به طور تصادفی با رفیق بهرام نوروزی برخورد میکند و جریان مشکوک بودن سیروس نهاوندی را به اطلاع بهرام میرساند. سرانجام رفیق جمالالدین سعیدی هم در خانهی شهرآرا در حملهی ساواک به شهادت میرسد.
دربارهی آن پروژهى پيچيدهى ساواك و خُسرانهای آن به جنبش انقلابی مردم ایران، به یقین راز و رمزهای بسیاری وجود دارد که شاید روزی گوشههایی از آن بیشتر روشن شود.
ژانویه ۲۰۱۰
*مهدی سامع در سال ۱۳۲۴ در اصفهان به دنيا آمد؛ در خانوادهاى غيرسنتى و نيمه مرفه. به خاطر فضاى سياسى ضد حكومتى كه در خانواده و ميان خويشان نزديكاش وجود داشت، از نوجوانى با حكومت شاه مخالفت داشت. بيشتر ساعات فراغتش را به مطالعهى رُمانهان اجتماعى و نوشتههاى انتقادى نسبت به وضع موجود مىگذراند. دانشآموزى ممتاز بود. سال ۱۳۴۲ دبيرستان ادب اصفهان را به پايان برد. تا سال ١٣٤٤ كه در دانشگاه پلىتكنيك تهران (اميركبير كنونى) پذيرفته شد و تا پیش از این که رهسپار تهران شود، در چند مدرسهى اصفهان به آموزگارى پرداخت.
از همان آغاز ورود به دانشگاه، در فعاليتهاى سياسى ـ صنفى دانشجويى درگير شد. در سال ۱۳۴۵ به عضویت شاخهى دانشجویی گروه انقلابى جزنی ـ ظریفی درآمد. در سازماندهى جنبش اعتراضی دانشجویان پلىتكنيك در سالهای ۴۵ و ۴۶ دست داشت و از سازماندهندگان تظاهرات چهلمین روز درگذشت زنده یاد غلامرضا تختی در بهمن ١٣٤٦ بود. در بهار سال ۱۳۴۷ در تیم شهر گروه سازماندهى شد که شاخهى جنگل آن، دو سال بعد در جنگلهاى گيلان، ژاندارمرى سياهكل را هدف حملهى خود قرار داد.
مهدى سامع در سال ۱۳۴۸ دورهى فوق ليسانس را در رشتهى مهندسی شيمى و پتروشيمى به پايان رساند و از دانشكدهى پلیتكنیك تهران، فارغالتحصیل شد. در آبان ١٣٤٨ به خدمت نظام وظيفه فراخوانده شد. اسفند همان سال و به هنگامى كه دورهى نظام وظيفه را در شیراز و در مرکز زرهی مىگذراند، بازداشت شد و مدت ۶ ماه زندانى بود؛ بىمحاكمه و به اتهام ارتباط با گروهى كه بعدها گروه فلسطین ناميده شد. ۳ ماه پس از آزادی در ۲۳ آذر سال ۱۳۴۹، دوباره در شیراز و در همان محل بازداشت شد و اين بار به ۱۵ سال حبس محكوم گشت.
با اوجگيرى جنبش اعتراضى مردم ايران عليه ديكتاتورى شاه، در آذر ماه سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و بلافاصله از سوى رهبرى آن زمان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، به مسئولیت ایجاد بخش علنی سازمان گمارده گشت. مسئوليت صحنهى گردهمایی ۱۹ بهمن ١٣٥٧ در بزرگداشت رزمندگان سياهكل و نيز مسئوليت تظاهراتِ هواداران سازمان فداييان خلق در ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ نیز با مهدى سامع بود.
پس از فروپاشى حكومت شاه و پيروزى انقلاب ٢٢ بهمن ١٣٥٧ در بخش ارتباطات سچفخا به فعاليت پرداخت. به علت ايستادگى بر مواضع پيش از انقلاب سچفخا و "تبلیغ علنی علیه کمیته مرکزی" آن سازمان، توسط رهبري جدید، مورد "تصفیهي تشکیلاتی" قرار گرفت.
با انشعاب در سچفخا در خرداد ١٣٥٩، مهدی سامع به جناح اقلیت پیوست. از اولین اعضای تحریریهى روزنامه كار آن سازمان به شمار مىآيد. پس از چند ماه، مسئولیت سیاسی شاخهى كردستان سچفخا (اقليت) به وی واگذار شد و سپس مسئولیت كل شاخهى كردستان.
پس از ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ و آغاز سركوب فراگیر مخالفان جمهوری اسلامی به تهران آمد و به عنوان یكی از اعضای كمیتهى مركزی و عضو هیئت سیاسی، مسئولیت بخش ارتباطات و نيز مسئولیت تشكیلات غرب ایران آن سازمان را به عهده گرفت.
در اولین كنگره سچفخا (اقليت) در زمستان ۱۳۶۰، به عضویت كمیته مركزی برگزيده شد و برای بار دوم مسئولیت بخش كردستان و سازماندهی پشتِ جبههی سازمان را بر عهده گرفت.
در خرداد ماه سال ۱۳۶۲ برای بار دوم مورد "تصفيهى تشكيلاتى" قرار گرفت؛ این بار توسط كمیته مركزی اقلیت. در پى این رویداد مهدی سامع با اعلام برنامه (هویت) سازمان چریكهای فدایی خلق ایران، دور جدیدی از فعالیت سیاسی خود را آغاز كرد كه تاكنون ادامه دارد. او اینک سخنگوی سازمان چریكهای فدایی خلق ایران و نماینده این سازمان در شورای ملی مقاومت ایران است.
از مهدی سامع صدها مقاله و چند کتاب در رسانههای چاپی و اینترنتی منتشر شده است.
|
|