شب خوشت که شب شبانه با من است
Thu 14 11 2024
علی اصغر راشدان
« ده پونزده ساله تو ینگه دنیا و پیش دخترعزیرت خوب جا خوش کردی و کیف و عیش عالم و آدم رو میکنی رند روزگار، یه بارم نگفتی یه رفیق و همکار و با جناغ چندین و چن ساله ی بهترین دوران جوونی داشته و دارم، اصلا و ابدا نپرسیدی زنده ست، مرده ست و چی می کشه از دست این روزگار کج رفتار دغلباز هزار چهره ی بیمروت. حالام که بعد از این همه سال تو ینگه دنیا خوب خوردی وکیف کردی و حسابی گوشت و گل و دنبه آوردی و برگشتی تهرون خراب شده، اصلا و ابدا محل نگذاشتی و سری بهم نزدی، تا این که خودم اومدم خذمتت، شنفتم یه ماهه اومدی که برگردی، درسته؟ »
« صدای دهل شنفتن از دور خوشه، تو ینگه دنیا سگ صاحابشو نمی شناسه. نه دوستی، نه آشنائی، نه وابستگی خونوادگی مونده، همه شدن گرگ هار و منتظر دریدن همدیگه ن، مثل سگ از رفتنم پشیمونم. چه کنم که تموم پلارو خراب کردن و دیگه راه برگشتی واسه م نگذاشتن، وگرنه آخر عمری برمی گشتم، میرفتم گلفاگن، میگفتم کنار قبر ننه م چالم کنن، بعدشم دراز می شدم و راحت میمردم. »
« بازم مثل جونیات، هنوز نخورده مستی و جفنگ میگی که، پیرکفرانگرنعمت بسوزه، میلیون میلیون میلیادرآرزو دارن یکی مثل تو انگشت کوچیکه شون رو بگیره ببره اونوراقیانوسا و تولذت وسرخوشی ورفاه خرپولای جهان غرقه بشن. اینجانبود ی و گشنگی نکشیدی که اینهمه گوز بالای پاردمبی ندی، کناردختر عزیزت توعیش وعشرت غوطه میخوری، دوقورت نیمتم باقیه، قدرنشناس بی منظور روزگار! کم عز وجز کن، بیدرد وعار! »
« پیش دخترم نیستم، حمال الحطب دخترمم، هیچی نمیدونی، شعاربیخودی مده، همین خود بلبل زبونت اگه جای من بودی، تاحالا ازدست دخترت هفتاکفن پوسونده بودی، هیچ چی نمیدونه وهی دخترعزیزت، دخترعزیزت میزنه، جمع کن دکونتو! »
« اون دختری که من تو بچگیاوجونیاو قبل ازرفتش به ینگه دنیا دیده بودم، از همه ی دختراوبچه های فامیل بهترومهربونتربود، من نمی گم، تموم فامیل چل نفره مون می گفتن. »
« اون روزا و اون دختر خیلی وقته مرده دیگه، آب وهوا، خوراکای فست فود و فرهنگ ینگه دنیا، آدما روبعد از یه مدتی تبدیل به حیون، حشره و هیولا میکنه، دختر منم، همون دخترخوبی که تعریفشو میکنی را تبدیل به هیولاکرده، کجای کاری، بیا پاین، ازعوالم برهوت!...»
« انگارخیلی توپت پره، باید یه کم سربه سرت بگذارم و زیردلتو بکشم بیرون و سبکت کنم، همکارو هم پیاله ی سابق و باجناغیم، یه همچین روزائی میباس به دردت بخورم، حالا بنال ببینم این دختری که اینجور ازش یاد میکنی، مثلا چی کارائی باهات میکنه و چیجوری نقره داغت میکنه، تامام بدونیم ؟ »
« بعدازاین همه سال مادیگه باهم اونقدرندارهستیم که میتونیم جیک وپوک همدیگه روبدونیم، من درد دل سینه سوزمو به توکه پیش ازباجناق شدن، سالای آزگارهمکارو رفیق شیشدونگ وهمپاله بودیم، نگم، به کی بگم، بیرحم روزگارازهمه جاوهمه چی بی خبر! »
« خیلی خب بابا، کشتی مارو، بنال تا بدونم چی به سرت اومده که داره منفجرت میکنه، مثلا دخترت چیجوررفتاری باهات داره؟ »
« من وزنم خونه مون ازدخترم و شوهر ودوتا دختراش جداست، اون و شوهر دومش یه درمونگا داره ن، سالای آزگاره من خرید میکنم و زنم آشپزیشون رو میکنه، مثل لشگر جرارمغول میان، بیشتر وقتاکلی مهمون طفیلی وقفیلیم باخودشون میارن، خوراکشون رو میخورن، ریخت و پاش مفصل شون رو می کنن، بعدم دخترم باتحکم به من یا زنم میگه فوری یه سری چای بیارین که خیلی کارعقب افتاده داریم وباید بریم، یه خروارلباس درمونگاهم میارن که من وزنم واسه شون بشوریم واطو کنیم و من ببرم تو درمونگاه تحویلشون بدم. عینهو آدم اجاره ئیشون با ما رفتارمیکنن، کم مونده ازدست این دختره دقمرگ شم، کجای کاری باجناغ!...»
« نکنه قبل ازاومدنم، چن گیلاس بالا انداخته و مست کرده باشی و بازجفنگ گوئی میکنی، گلفاکنی؟ من که اصلاوابدا باورم نمیشه. »
تازه خیلی چیزاشو هنوز نگفته م، اگه بگم آب توکاسه ی سرت یخ میزنه. »»
« مثلا دیگه چی شاهکارشو نگفتی؟ بگو که ازاین فیض عظما محروم نشیم! »
« یکی از صدتاشو میگم وخطم خطابه می کنم، این مشت رو نمونه ای از خروار بدون ودست ازسرم وردار. »
« بفرماتا بدونم این مشت نمونه از خروارچیه، جناب گلفاگنی. »
« یه مدتیه دخترم مرض خوبی وکمک کردن زورکی گرفته. »
« عجب! همه جورمرضی دیده وشنفته بودیم، غیرمرض خوبی کردن زورکی. »
« مثلاوقتی پیش ما میاد یه لیست ازکارائی که باید بکنیم و نکنیم مینویسه ومیگذاره جلومون، میگه باید موبه مو اجراکنین، کوچکترین اشتباهی کنیم، باداد بیدادای عصب خراشش، اعصابمون رو به جنون می کشه، میگه تموم درو دیواراین خونه تون سرطانزاست، باید این کارو بکنین، اون کارو نکنین، اینجورغذا بخورین، اونجوربخوابین، اینجورحرف بزنین و اونجورچس بدین! دفعه ی آخری چسبیده بود که باید بیائی بریم تو شرکت این خونه وبهشون بگیم این خونه سرطانزاست، باید کفش کنده بشه، پنجره هاش کند ه وعوض بشه، تموم خونه رنگ بشه، اصلا بایدکلا نوسازی بشه، هرچی گفتم اینجاتهرون خراب شده نیست، هرکاری داری، باید قبلا وقت بگیری، اگه وقت بهت دادن، بری دردو
مرضتو بهشون بگی، مگه به خرجش میرفت؟ مرغ یه پاداشت،
شب شب میخوابید و خوابنما میشد، صبح که بلن میشد، دهتا طرح خوبی کردن زورکی تو کله ش داشت، تا پیاده نمی کرد آروم نداشت، دودمانمون رو به باد داده، میترسم همین روزا باخوبی کردنای زورکیش، کارمون رو به جنون بکشونه، لامروت!... بوق سگ شد، رفتم که بخوابم دیگه... توهم تو اون اطاق بخواب... شب خوشت که شب شبانه بامنه...»
*
رفتم تو فکرو گذشته های دور راتوذهنم مرورکردم که خوابم ببرد:
انگارهمین دیروزبود، بارآخری که باهم رفتیم کافه ی آقارضاسهیلا، دیگر دل ودماغ گذشته را نداشت، تواداره توهم وکلافه بود، تو دفتر امور اداری، دور بر دفتر دستکش می پلکید و یکریزباآتش سیگارش، سیگار روشن میکرد وپک های پرنفس میزد.
گاوگیجه رفتنهاش کلافه و پکرم کرد، دزدکی نگاهش میکردم، دست ودلم اصلا به کارنمیرفت، قراربود تاساعت شش تو اداره بمانیم و مثلااضافه کاری کنیم.
مثل کف دستم حفظش بودم، تانمی کشاندمش تو کافه ی آقارضاسهیلا، نه آدم می شد و نه میگذاشت آدم باشم. میدانست دراینجورموقعها تنهامن میتوانم بسازمش، دوای اوقات گه مرغیش پیش من بود، بارهااین کارهاراکرده بودیم،ازخیراضافه کاری گذشتیم. ساعت پنج نشده، دفتردستکش را بستم، دستش را گرفتم و ازاداره زدیم بیرون ...
میزگوشه ی دنجی راانتخاب کردیم، خوراک ماهیچه، کنیاک میکده، سوپ، سالاد و نان و مخلفات دیگر روی میزچیده شد. باشکم خالی کنیاک میکده را توی یک جفت استکان لب طلائی کمرباریک ریختم، دواستکان اول را به سلامتی گوشه ی سبیل هم، یک نفس سرکشیدیم، مهلتش ندادم که بازهم فس فس کندو سیگارپک بزند، استکانهای دوم راهم بلافاصله لبریزکردم و دادم دستش و سرکشیدیم. کیلش را حفظ بودم، دوتااستکان ازگلوش پائین که میرفت، خود خودش می شد، رفتیم سراغ خوردن خوراک ماهیچه ی معروف کافه ی آقارضاسیهلاکه شهره ی آفاق بود. خوراک راکه خوردیم وشکمهامان ساخته شد، جفت استکان بعدی را پرکردم ودادم دستش، حالادیگر باقهقهه ی همیشه گی، استکان را توحلقش خالی کرد. شنگول شنگول شده و ماموریت من تمام بود، دیگر باید می نشستم، به جوک گوئی هاش گوش می سپردم وجفتمان کیفوروسرخوش می شدیم ومیرفتیم به عرش اعلا.کار همیشه گیم بود، می ساختمش، دونفری می نشستیم، جفنگ می گفت و جفتمان رااز خنده های سرسام آور غرق سرخوشی وشادی میکرد...
این مرتبه آنطورکه میخواستم نشد، اول کمی گفت و خندیدیم، سرخوشی خیلی زود فروکش کرد، باز رفت تو فکر، خودرا جمع وجور وکزکرد، یک جفت وینستون آتش زد، یکی را داد دستم، باز رفت سراغ پکهای پرنفس زدن و دود را قلاج قلاج فوت کردن. میزرا خلوت کرده بودیم، دیگرچیزچشم گیری نمانده بودکه بخوریم وبنوشیم، کافه خلوت می شد، توی سگرمه های گرفته ش خیره شدم وگفتم:
« معلومه امروز و امشب چه مرگته! هرترفندی زدم، حالت سرجاش نیامد، آدم درداشو به رفیق و همکار و باجناغش نگه، به کی بگه! نباس بدونم درد بی درمونت چیه؟ »
« ته مونده ی شیشه رو بریزتواستکان تا بنوشیم، هوای پائیزی معتدل تمیزیه، میریم بیرون، تاسرلاله زارنو، آروم آروم قدم میزنیم ودرد دل میکنیم...»
بیرون زدیم وپیاده رو خلوت وساکت را زیرقدم گرفتیم، حالتش ملولم کرده بود، گوش سپردم به حرفهاش، دوباره یک جفت سیگارآتش زد وگفت:
« میدونی که دخترم چن سال پیش ازدواج کردورفت ینگه دنیا. حالاچسبیده که من و زن وپسرمم همین روزا ریشه کن کنه و ببره. یکریزفکرمیکنم بارفتن وجدا شدن از میزآقار ضاسهیلا و دوستا، زندگیم تمومه، عالمی ازاین فکرا به کله م هجوم آورده و داره دیوونه م میکنه، اصلادلم نمیخواد برم، کارخوب اداری ورفقاو همکارا وفامیلای خوبی دارم، کجای دنیابرم که این وضع رو داشته باشم؟ به زور داره میبرم، میدونم، خواب دیده م که توینگه دنیا تقدیرشومی منتظرمه، اصلانمیخوام برم، پیر زن وبچه بسوزه که دودمانمو به باد داده! همین الان وتوهمین لاله زارنو پیش تو، رفیق، همکارچن ساله و باجناغم، وصیت وتاکید میکنم که مرده ی من میباس تو گلفاگن و کنارقبرمادرم دفن بشه، حالیته چی میگم!تومسئولی که این وصیت وآخرین خواسته ی من رو عملی کنی، اگه نکنی مشغول ذمه ی هفت جدمنی!... »
« بازمست کردی وافتادی رو دنده پرت وپلاگوئی که! بریم بابا، امشب انگاردرست شدنی نیستی، تاکسی! میریم 46غربی نارمک...»
*
تاهنوز هم باورم نمیشود، یک باره توفامیل وآشناچو افتاد که مثل خیلی های دیگر، توغربت ینگه دنیا مرده، نه عکسی، نه جنازه ای، نه مراسم ونه اعلامیه ی فوت و امثالهم، هیچکدام از این آثارو احوال را درباره ش ندیدم ونشنفتم. بریده و پراکنده، هر ازگاه، زیر زبانی وپچپچه وار و شکسته بسته وتکه تکه، ازاین و آن شنفتم که بعداز مرگ خانم و پسرجوانش، تو همان غربت ینگه دنیا، دخترش انداخته ش تو زیرزمین دخمه مانند خانه ش وبفهمی نفهمی زنده بوده. در سکوت وگمنامی مطلق، روز وشبی می گذرانده، نفسکی می کشیده و زندگی گیاهواری را ادامه میداده، بعضی ها تعریف می کنند یکی دو بار به ایران رفته، بعد ازهمان دیدار بارآول امدنش، دیگر هیچ خط وخبری ازاین قضیه دستگیرم نشد.
همه با دخترش هم خرج بودند، چندمرتبه باخانمش تماس گرفتم وجویان احوالاتش شدم، مریض احوال و دلتنگ بود، یک مرتبه بهش گفتم:
« خانوم عزیر، خونه ت بهترین جای شهره، دبیرریاضی بودی وهستی، رو دست میبرن وحلو ا حلوات میکنن. تادیرنشده، برگرد تهرون، خونه ت درندشت وبزرگه، هفته ای چارتا شاگرد خصوصی بگیری وتدریس کنی، به هیچ احدالناسی احتیاج نداری، واسه خودت عددی هستی ، سالای آزگارریاضی تدریس کردی وگچ تخته سیا خوردی تابه این مقام ودرجه رسیدی، مگذار تو این بیغوله بیخود هدر بری، هنوزم میتونی خیلی مفید واقع بشی، به دخترو پسرای جوون ریاضی درس بدی و مرفه زندگی کنی، آب وخاک وخوراک ینگه دنیا دامنگیره، به سادگی آدم رو رها نمی کنه، تا اونجا که میدونم، شما توداشتن اراده، زبون زد بودی وهستی، سعی کن بکنی ازاون سرزمین نفرین زده، اونجا از آدما حیونای بیدرد و عار بیرحم میسازه. نمیخوای بری تهرون و تنها بمونی؟ خیلی خب، بلن شو بیا اروپا پیش ما، میتونم شیش دونگ درخدمتت باشم، ازهمه ی اینا گذشته، مثلاخواهر خانومم هستی، نترس، وضعم خوبه، میتونم بافراغ بال وراحت درخدمتت باشم...»
توگوشی تلفن گفت « خودمم خیلی دلم پرپرمیزنه، اما نه، هرچی میکنم ازم ورنمیاد، نمیتونم دل از این دوتانوه م بکنم...»
خوب مزد محبتهاش راگذاشتند کف دستش، شفنتم سرآخر آنداختنش تو آسایشگاه یا نمیدونم نرسینگ پلیس وچه کوفت وزهرماری، هیچکدام سری بهش نمیزدند، سرآخر هم توهمان بیغوله مرگ زودرس گریبانگیرش شدو باخود بردش...
وابستگی مادر و پسرجوان آنقدرشدید بود که پسرش یک سال هم دوام نیاورد ومرد. پسرخوبی بود، ازهمان بچگیش که تازه شوهر خاله ش شده بودم، خیلی دور اطرافم می پلکید، میانه مان خیلی حسنه بود، گلگشت ومسافرت خانوادگی که میرفتیم، بیشتر وقتها بامن بود، بچه ی خنده روئی بود...
ازیک سال پیش چو افتاده که گلفاگنی مرده،چطورشد که مرد؟ چه بیمارئی داشت وباچه مرضی مرد؟ اگرشما میدانید، من هم میدانم. هیچ لامذهبی هم هیچ توضیحی بهم نداده و نمیده. گلفاگنی کجامرده، کجادفن شده، چه مراسمی براش گرفتند، چه کسانی درمراسم تدفین، شب هفت وچله ش شرکت داشته یا نداشته اند؟ اگر شما میدانید، من هم میدانم. تنها شنفتم دخترش آمده، خانه وزمینش را فروخته، هرچه پس انداز وبازنشستگی داشته، گرفته، با پولهای گزافی که بابت حق بیمه عمر خانم گلفاگنی گرفته بوده، توبلند نیاورون خانه ای قصرمانند خریده و رفته ینگه دنیا!
یک نفرهم نیست که بگوید به سرگلفاگنی چه آمدکه مرد! مثلا ماسالهای آزگارهمکاراداری بودیم، هم اطاق بودیم، میزهامان چسبیده به هم بود. باهم باجناق وفامیل بودیم، بارها با هم رفته بودیم کافه آقارضاسهیلای لاله زارنو!
حالا! پریشب بهم خبردادن که توینگه دنیا، دخترش جسدش را توکوره ی آدم سوزی انداخته که هزینه ی مراسم کفن ودفن و خرید قبر نده، ماتم بردو باصدای بلند باخودم گفتم:
« پیر فرزند نااهل قدرناشناس آپساید داون شده ی توینگه دنیای نفرین زده بسوزه، انسان تبدیل به حیوان بیرحم که شد، خیلی سریع وساده،بدل به هیولائی میشه که دیگه به هیچ اصل وحیاو منطق واخلاق وآدمیتی پابند نیست!...»
|
|