عصر نو
www.asre-nou.net

روز عاشورا


Thu 7 11 2024

رضا بهزادی

new/reza-behzadi1.jpg
امروز صبح که از خواب بیدار شدم پدرم را دیدم که لبه تخت نشسته و به باغچه که در وسط حیاط خانه قرار داشت و پر از رز و لاله عباسی بود، خیره شده است .

شب قبل، از صدای باران که به پشت‌بام قیرگونی شده و حیاط سیمانی شلاق‌وار فرود می‌آمد، ترانه‌ها و آهنگ‌ها ساختم و با سپیده‌دم آن روز بهاری به خواب رفتم و پدرم را دیدم که آوازه‌خوان گلهایش را نوازش می‌کند، پیراهنش سفید و شلوارش مشکی بود.

"چرا پیراهن سفید پوشیدی؟" مادرم به پدرم گفت:"مگر نمیدونی؟ امروز عاشوراست!"
یادم آمد که من او را در همین لباس در خوابم دیده‌ بودم.

همان شب متوجه شدم که پدرم طور دیگریست، متفکر و حتی نگران، نه مثل همیشه شاد، خندان و آوازه‌خوان.

آن روز عاشورا بود، روزی که شیعیان می‌گفتند: "حسین که امام سوم شیعیان است به قتل رسیده یا در جنگ نابرابر کشته شده است".

یکی می‌گفت: "بخاطر آب"، یکی می‌گفت:"بخاطر نان"، یکی می‌گفت:"بخاطر زمین" و یکی می‌گفت:"بخاطر خلافت". تا به امروز هم نفهمیده‌‌ام که امام سوم را برای چه کشته‌اند، فقط می‌دانم که هرسال مراسم روزه‌خوانی راه می‌اندازند، مردم هم پول می‌دهند به ملاها، ملاها چیزهایی را می‌خوانند که همه به خصوص زنان را به گریه می‌اندازند، آنها خودشان قطره اشکی نمی‌ریزند.

آنروز، عاشورا بود، پدرم می‌گفت:"روزهای عاشورا دزد زیاد است، او می‌گفت: "روزهای عاشورا قماربازی خیلی زیاد است"، من با چشم‌های خودم دیده بودم که دسته دسته نشستند و قاب می‌ریزند و گاه نیز گلاویز هم می‌شوند، هرکس بلندتر داد بزند آن دیگری تسلیم می‌شود. پسر عموی خودم روز عاشورا دوچرخه‌اش را باخت، وقتی که باخت، دیدم در دسته سینه‌زنی چنان سینه می‌زد و عزاداری می‌کرد که من با خود گفتم:" ای داد بیداد، الان سینه‌اش شکافته‌ می‌شود، آن روز، عاشورا بود، روزی که حسین را کشته بودند، قماربازها، قماربازی می‌کردند و دزدها، دزدی و خیلی از مردان چشم‌چران نیز به هیات‌های سینه‌زنی متصل می‌شدند تا دوستی پیدا کنند.

به پدرم نگاه کردم، ولی باز هم رد نگاه او به باغچه می‌رسید. در حیاط را باز کردم که خارج شوم، صدای پدر راشنیدم:"در را ببند، باید با هم به جایی برویم".

در را بستم، کنارش نشستم، گفت:" امروز با هم به جایی می‌رویم"، گفتم:"کجا"، هنوز پاسخ نداده بود که مادرم گفت:"مرد مگرکری؟ امروز عاشوراست، امروز که روز مهمانی نیست!"

"می‌خواهم سری به زهرا جن‌گیربزنم"

مادر با تعجب و البته فریاد کنان گفت:"کی، زهرا جن‌گیر؟!"، مادرم چنان فریادی زد که من ترسیدم.

پدرم به مادرم گفت:" لباس‌های این پسر را بپوشان، بهتره این با من بیاد، بقیه بچه‌ها را هم اجازه نده بیرون بروند!" و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید، اضافه کرد: "همین که گفتم، همه توی خونه می‌مونند".

"مرد امروز عاشوراست، روزی که حسین را کشتند!" مادرم این‌را گفت"، پدر گفت: "می‌دانم، آب به رویش بستند و به او نان ندادند، خلافت را ازش گرفتند، این ها را ملاها می‌گویند، من که نمی‌دانم! چه اشکالی دارد، الان چه ایرادی دارد، مگر من چیکار کردم، من کاری با عاشورا ندارم"، مادرم تشرزنان ادامه داد: "مرد؛ باید لباس سیاه بپوشی، با لباس سفید که نمیشه رفت!"

پدر بی‌تفاوت گفت: "آره، آن هم در این شهر!کسی به حسین کاری نداره همه برای چشم چرانی، دزدی و قمار بازی می‌روند، آخر شب هم که دور هم عرق و آبجو و ویسکی و کباب می خورند!"

مادرم با انگشتان دست روی صورتش زد و گفت: "ای مرد، نفریمان می‌کنند!"

پدرم لبخندی زد، آستین‌هایش را بالا زد، شیشه عطر و ادکلن را هم روی پیران سفیدش خالی کرد و به من گفت:" بچه تو که هنوز ایستادی، قرار شد لباس بپوشی، می‌خواهم تو را نزد زهرا جن‌گیر ببرم!"

از مادرم سوال کردم:" زهرا جن‌گیرکیه؟جن می‌گیره؟ مگر میشه جن را گرفت؟"
مادرم گفت:"نه مادر، میگن با نیروهای غیبی سرو کار داره، میگن یه زمانی قرآن هم حفظ بوده ولی از وقتی قرآن را پاره کرد اسمش را گذاشتند زهراجنی! فامیل پدرته، حالا پدرت می‌خواهد تو را با خودش ببرد پیش اون"و همان موقع داد زد:" حالا چرا می‌خواهی پیش زهرا جن‌گیر بروی؟" پدرم جواب نداد.

در تمام مدتی که در راه بودیم پدرم دستانم را گرفته بود، تاکسی گرفتیم، دسته‌های سینه‌زنی را که تعدادشان زیاد هم نبود، دیدیم، پیراهن‌های مشکی آنها از شکم به بالا، آزاد و سینه‌های آنها پیدا بود.

"اینها از کجا میان آقا؟"راننده از پدرم پرسید. در راه با تاکسی که می‌آمدیم، زیر پل اصلی شهر یک عده سینه‌زنان به سمت تنها مسجد شهر می‌رفتند. نرسیده به چاه شماره یک نفت، که اولین چاهی بوده که گویا در دنیا بعد از آمریکا حفر شده بوده، اولین چاه خاورمیانه و کشور ایران بوده است، عده‌ای که تعدادشان هشت نفر بود از آنجا سینه‌زنان می‌آمدند، آنها شعر سعدی را می‌خواندند.

یک عده از نفتون که در قدیم اسمش میدان نفت بود، زنجیرزنان می‌آمدند، آنها شعر حافظ می‌خواندند.

نرسیده به خانه زهرا جن‌گیرکه اسمش سرمسجد بود (سرمسجد آتشکده قدیمی است) چندین کپه سنگ روی هم چیده شده و جزء آثار باستانی است، سه دسته سینه‌زنی و یک دسته زنجیرزنی در طول مسیر مشاهده کردیم. تمام آدم‌ها معمولی بودند هیچ روحانی و ملایی در این دسته‌ها حضور نداشت.

"هیچکس نمیدونه، چند نفری توی همین بازارن، ولی اکثرا از شهر خدا میان" و هردو با هم خندیدند.

در دسته‌های سینه‌زنی یکی شعر حافظ می‌خواند ، یکی سعدی و دیگری مولوی، فقط در نزدیکی تنها مسجد شهر دسته سینه‌زنی دیدیم که شعرهای کربلایی و عاشورایی می‌خواندند. من در تمام طول مسیر به زهرا جن‌گیر فکر می‌کردم، که او کیست و چه شکلی است! هیچی نمی‌گفتم، فقط فکر می‌کردم.

به زیر یک تپه که رویش کلی خونه بود، رسیدیم. از تاکسی پیاده شدیم، ما هردو جلو نشسته بودیم. تاکسی سبزرنگ بود، بزرگ و پهن، پیاده که شدیم پدرم به راننده پول داد و من توانستم اسم ماشین را بخوانم.PONTIYAK و به فارسی نوشته بود آهوی بیابان.

روبرویم جاده‌ای خاکی و پر از سنگ، بدون آسفالت و سربالایی بود، پدرم گفت: "آن خانه بالایی رو می‌بینی؟" من چندتایی خانه دیدم، گفتم :"آره می بینم!" گفت: "باید تا اونجا راه برویم! می‌تونی که پسرم!؟" گفتم:"آره چرا نتونم؟" گفت: "باریک‌الله پسرم، پس بزن بریم".

دست من را محکم گرفته بود، هر از گاهی به صورتش نگاه می‌کردم، سرش پائین بود، دوباره به چشمانش خیره شدم، رد نگاهش خیره به سنگ‌های کف جاده بود. هر از چند دقیقه‌ای صدای برخورد کفش‌های پدرم با سنگ‌ها، نگاه مرا به سمت چهره‌اش می‌کشاند.
به میانه راه رسیده بودیم، گفت:"اگر خسته شدی کمی استراحت کنیم؟!" گفتم:" نه خسته نیستم" خودش ایستاد، نگاهی به عقب کرد، آن قسمت شهر جایی که تاکسی ما را پیاده کرده بود، زیر پایمان بود، پارک کوچکی بود که روبروی آن، باشگاه بزرگی قرار داشت، می‌گفتند این باشگاه متعلق به آدم‌های بزرگ دولتی است. آنجا ساکت و چراغها خاموش بود.

قدیم‌ها این باشگاه، برای کارمندان انگلیسی بود از منافیست (Meanofice)که همان دفتر اصلی است، شبها می‌آمدند و بیلیارد بازی می‌کردند، پشت این باشگاه یک زمین بود که چهار قسمت شده بود، در هر قسمتش تنیس بازی می‌کردند. یک زمین مربوط به خانم‌ها و دو زمین مربوط به آقایان بود. یک زمین همیشه آزاد بود. هر از گاهی من دیده بودم که آنها با هم بازی می‌کنند.

من قبلا دوبار به این مکان آمده بودم، یکبار با مادرم برای دیدار با یکی از فامیل‌های پدرم، یکبار هم با پدرم به همین باشگاه آمده بودیم. ماهی یکبار لاتاری بزگی برگزار می‌شد، یک انگلیسی به نام "ریچارد ولز" 25 هزار دلار برد. و او پنج هزار دلار برای ساختمان ورزشی کمک کرد.

به انتهای سربالایی که رسیدیم، خجالت می‌کشیدم به پدرم بگویم دیگر توان راه رفتن ندارم، خسته شده‌ام، با خود فکر می‌کردم اطرافمان پر از جن است، به این فکر می‌کردم که جن‌ها الان ما را هم می‌گیرند!

به این فکر می‌کردم اگر زهرا جن‌گیر نتواند جن‌ها را بگیرد و آنها پدرم را بگیرند من چطوری برگردم! مدام به این مسائل فکر می‌کردم، به در خانه‌ای رسیدیم، دربزرگ، یک دست و حلبی بود، مانند درهای مغازه‌ها.

پدرم با سنگ کوچکی چندبار به در زد، اما کسی جواب نداد. دوباره محکم‌تر به در کوبید، اینبار صدای دختر جوانی شنیده شد که پرسید:"کی هستی؟"پدرم گفت: "منم، فلانی" گفت:" چرا این موقع شب آمدی؟" پدرم گفت: "هواست کجاست، شب کجا بود، الان روزه، نکنه تو تازه بیدار شدی؟زن گفت: "شناختمت شیطون خواستم سر به سرت بزارم!"
پدرم گفت:"زهرا اینجاست" گفت:"آره، امروز هم حالش خوب است، دیشب حالش خیلی خراب بود؟ باران که می‌آمد، در حیاط زیر باران نشسته بود، هر چه اصرار کردیم داخل نیامد، همین طور که صحبت می‌کرد، درب حلبی باز شد و چشمانم در چشمانش افتاد، ابروهایش مرتب بود، سرمه در چشم، با یک لباس ماشی رنگ روبرویمان ظاهر شد، یک لباس یک تکه که پاهای لختش نمایان بود، دمپایی سبز و سفید به پا داشت. موهای بافته شده‌اش، پشت سرش نمایان بود، نگاهی به من کرد و بعد رو به پدر گفت: "ماشالله بچه‌ات هم که داره بزرگ می شود! از این پسرت باید خجالت بکشی!" بابام یک نگاه به من و نیم نگاهی به زن جوان کرد و گفت:" برای چه باید خجالت بکشم؟

برایم جالب بود که تمام این صحنه‌ها را از درون تاکسی دیده‌ام، همان لحظاتی که به جن و گرفتن جن توسط زهرا جن‌گیر فکر می‌کردم تمام این صحنه ها را با چشمان خودم می‌دیدم، پدرم هم یک نگاهی می‌کرد، مغازه‌ها تقریبا بسته بودند، یکی دوتا مغازه بیشتر باز نبود، پشت گاراژ بزرگ شهر خلوت خلوت بود، هیچ ماشینی دیده نمی‌شد، نه اتوبوسی، نه مینی‌بوسی نه سواری، آنجا همیشه پر از سواری به مقصد آبادان و اهواز بود.

اتوبوس‌های بزرگتر برای تهران و اصفهان بود، حالا خلوت خلوت بود، شهر ساکت ساکت بود، شهر در عزا بود، عزای حسین، روز عاشورا. من اولین بار چهره در چهره زهرا جن‌گیر شدم، موهای پریشان و بلند، اکثر موهایش سفید بود.

مرا که دید به پدر نگاه کرد، نیم‌نگاهی مجدد به من کرد و گفت: "پسر بزرگته"؟
پدرم گفت:"نه بچه برادرمه"

زهرا جن‌گیر رو به من گفت: "تو پسرشی؟"سرم را به پایین تکان دادم، یعنی "آره" ، پدرم پچ پچی با زهرا جن‌گیرکرد، زهرا دور خودش چرخید، بالا و پایین شد، دختر جوان زیبا روی برای پدرم یک چایی آورد.

پدرم چیزی در گوش دختر گفت، او هم رفت و دقایقی بعد بازگشت، چیزی درون دست من گذاشت، که ما بهش می‌گفتیم شیرینی باستانی شرکت نفتی! اینا رو در قدیم انگلیس ها درست کرده بودند، اما دست به دست شده بود و نان‌پزهای بختیاری شهر آن را می‌پختند، یک چایی هم به من دادند، پدرم مشغول صحبت با دختر جوان شد، روی تخت نشستند، زهرا رفت توی یک اتاق، بیرون آمد، کتابی را باز کرد. دوباره رفت داخل اتاق، دوساعتی گذشت، چشمانم داشت گرم می‌شد، نمی‌دانستم که دارم چکار می‌کنم، به دختر جوان خیره شده بودم، به در و دیوار آنجا، به مارمولک‌ها خیره شده بودم، یک مار سفید کوچک هم دیدم، تا نیمه راه از پشت بام آمد اما گویا پشیمان شد و برگشت!

بعد از مدتی جیغ و دادهای زهرا جن‌گیر تمام حیاط را فرا گرفت. ترسیده بودم تو خواب و بیداری، فکر می‌کردم یکی می‌خواهد گلویم را فشار دهد. بعدا فکر می‌کردم که نه بابام را گرفته‌اند. ترسیدم، دنبال بابام بودم، پدرم آمد و مرا به اتاق دیگری برد، گفت: "چیزی نیست پسرم، نگران نباش، زهرا جن‌گیر داره جن‌ها را می‌گیرد!" من فریاد زنان گفتم: "من هم می‌خواهم ببینم، من هم می‌خواهم ببینم" پدرم گفت:"جن‌ها دیدنی نیستند" گفتم:" اگر دیدنی نیستند پس چرا زهرا می‌خواهد آنها را بگیرد؟"گفت:" فعلا چیزی نپرس، بعدا جریان را برایت تعریف می‌کنم! زهرا جن‌گیر داد و فریاد زد، بیرون آمد، موهایش پریشانتر شده بود، دست و پایش می‌لرزید، دوباره وارد اتاق شد، در را بست و دوباره جیغ زد، داد زد، فریاد زد، فریاد زد و بیرون آمد.

بعد از یکساعت، صورتش خونی شده بود و سرش گیج می‌رفت، می‌گفت:"دیگه نمی‌بینم، هیچی هیچی نمی‌بینم، همه جا تار شده است. همه جا دارد تاریک می‌شود، اینا دیگر به کمک ما نمی‌آیند، کار تو درست می‌شود، اما بعد از چندسال دوباره همین‌ها کارت را خراب می‌کنند، درست می‌شود، خراب می‌شود، پسرت بزرگ می‌شود، شاه می‌شود، وزیر می‌شود، پولدار می‌شود، نه نمی‌شود، می‌شود، نه نمی‌شود" فریاد زد.

پدرم دستم را محکم گرفت، کم مانده بود گریه کنم، دختر جوان بالای سر مادرش رفت، به پدرم چیزهایی گفت، او هم چیزهایی گفت، من چیزی نفهمیدم، پدرم دست در جیبش کرد، دو اسکناس بیست تومانی بیرون آورد، آن زمان بیست تومان خیلی زیاد بود. نگاهی به من کرد، بیست تومان را آنجا گذاشت و بیست تومان دیگر را درون جیبش قرار داد، دست در جیب دیگرش فرو برد و یک ده تومانی درآورد، بدون اینکه زهرا جن‌گیر متوجه شود، اسکناس ده تومانی را به دختر جوان داد. تعجب کردم، زهرا که چیزی نمی‌دید، چی بود، چرا بابام به این ده تا داد، به اون بیستا، زهرا چکار کرد، جن‌ها را کجا برد، چطوری جن‌ها را گرفت، دختر جوان در گرفتن جن‌ها چه نقشی داشت؟ بابام دستم را گرفت، زهرا را بوسید، زهرا بیهوش بود، با ناخن صورتش را کنده بود، دلم برایش سوخت، پیر بود، موهایش سفید بود، کف پایش زخم بود، صورتش زخم بود، زیر یک چشمش خون بود، زیر یک چشمش اشک، از زیر بینیش خون جاری بود، دخترش می‌گفت:"چه ناله‌هایی کرد، مادرم" یک نگاهی به من نگاه کرد و نگاهی به پدرم، گفت: "همین روزها مادرم می‌میرد،"بابام گفت: "نه ، زهرا جن‌گیر بیشتر از صدسال عمر می‌کند"همین طور که دست مرا محکم گرفته بود، باز پچ پچ کرد.

دختر در را باز کرد، بابام سرش را توی سینه دختر فرو برد، چیزی گفت، هر دو با هم خندیدند، دختر با صدای خیلی آرام گفت:"پس یادت نره"بابام گفت: "معلومه، می‌دونم یادت نمی‌ره" دختر گفت: "می دونم یادت نمی‌ره ولی منو فراموش نکن" پدر گفت: "هیچ موقع تو را فراموش نمی‌کنم"

دست من را محکم‌تر گرفت، حالا سربالایی شده بود، سرازیری، چندساعت از آمدن ما گذشته بود، غروب بود، بعد از ظهر بود، به هر حال روز داشت به سمت غروب می‌رفت، شهر خلوت بود، پایین آمدیم، چند دقیقه منتظر ماندیم، تاکسی نبود، پدرم قدم‌زنان می‌آمد و می‌رفت، گاه دست من را می‌گرفت، گاه دستان من را ول می‌کرد، می‌گفت: "کارم درست می‌شود" گفتم:"چطوری" گفت:" درست می‌شود" گفتم:"او که بیهوش شد، او که جن نگرفت" گفت: " گرفت"، گفتم:"چطوری؟"گفت:" او خیلی ماهر هست، جن‌های بد را می‌گیرد" گفتم:"خوب، من که جنی ندیدم که"گفت:" هیچی نمی‌گی، به کسی حرف نزن، ساکت ساکت "یک ورق دست پدرم بود، باز و بسته می‌کرد، نگاه می‌کرد، در جیبش قرار می‌داد، دوباره بیرون می‌آورد و به آن می‌نگریست.

دور سر من هم پیچاند، ماشینی جلوی پای ما ترمز کرد، راننده گردنش به طرف چپ بود، با ما حرف می زد، بابام گفت: "خودشه آقای عالی!"

پریدیم توی ماشین، شروع کردیم به حال و احوال کردن، پدرم اینبار جلو نشست، من تنها عقب نشستم، آقای عالی گفت:"آقا خیالت راحت من دیگر مسافر نمی‌زنم، پسرت تنها عقب بشینه"

بابام گفت: "نه،می تونی مسافر سوار کنی" او گفت:" نه مسافر سوار نمی‌کنم" با پدرم گپ زدند، از بابا پرسید:"رفتی سراغ خاله جن‌گیر؟ پدر گفت:" آره اما حالش خوب نبود" آقای عالی گفت:"میدانی که، ما همسایه هستیم، دیشب تا صبح داد می‌زد، فریاد می‌زد، همسایه‌ها آسایش ندارند، هر از گاهی شهربانی و پلیس می‌آیند! او را با خود می‌برند و بر می‌گرداند، ولی خوب زندگی او هم از همین راه می‌گذرد، اگر جن‌ها بروند، زهرا هم می‌رود!"پدرم گفت: "آره، جن‌ها زمانی می‌روند که همه چی از این مملکت برود، این سینه‌زنی برود، این زنجیرزنی برود!"

آقای عالی نگاهی به پدرم کرد و هردو با هم خندیدند. در راه بازگشت خبری از دسته‌های سینه‌زنی و زنجیر زنی نبود، گوشه خیابان، عده‌ای نشسته بودند و چندنفری دور هم دایره تشکیل داده و قماربازی می‌کردند.

در پشت مغازه بستنی فروشی آقای نظافت‌چی، هم عده‌ای مشغول نوشیدنی وتکا بودند. از در مغازه حاجی طوران که رد شدیم غلغله بود، همه می‌خواستند که عرق بگیرند، روزهای عاشورا، خیامی، کاباره و میامی همه تعطیل بودند، اینها آبجو فروشی‌های شهر بودند، باشگاه‌ها هم که همه تعطیل بودند. باشگاههایی که در آن آبجو سرو می‌شد، آبجوهایی از کشورهای مختلف سوئد، دانمارک و بخصوص آلمان و البته خود آبجوهای ایران، همه جا بسته بود اما همه جوان‌های شهر و تمام مردم در شهر نشسته بودند و آبجو و عرق می‌خوردند! عده‌ای هم قمار می‌کردند.

از تاکسی که پیاده شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم، پدرم، پسرِبرادرش را دید، از او پرسید:"کجا بودی، پدرسوخته باز رفتی قمار کردی؟"گفت: "نه عمو، بخدا قسم دیگه چیزی برای قمار ندارم، رفته بودم ببینم اگر جایی باز است، قند و چایی بگیرم"بابا گفت:"خر خودتی، امروز که روز عاشوراست و همه جا تعطیله، اصلا روز عاشورا سرقبر بابا و مامانت رفتی؟"گفت:"بابام که زنده هست!" دوتایی زدند زیر خنده، پدر گفت: "منظورم قبر مادرت بود! ملینا" گفت: "آره رفتم، شما چرا نمی روید؟" پدر گفت: "من رفتم، صبح زود که شما خواب بودید من رفتم!"در خانواده پدری هیچکس نماز نمی‌خواند، کسی مذهبی نبود. فقط روزهای پنجشنبه هر از گاهی سر قبر نزدیکان می‌رفتند. پدرم پرسید:" از محله ما کسی سینه‌زنی نرفت؟" او پاسخ داد:"نه"گفت:"زنجیرزنی" و او باز گفت:"نه، تنها آخوند محله، تنهایی به روضه نشسته است، البته چند تا خایه مال هم دورش هستند و به بهشت فکر می‌کنند !"بابا گفت: " توکه نیستی" گفت: "نه عمو، من مثل توام، بهشت من همین جاست!"پدرم دستش را گرفت و گفت :"بیا بریم خونه!"سه نفری وارد حیاط شدیم، مادرم مشغول پختن برنج و عدس بود، بوی غذا مشامم را نوازش می‌داد، مادرم مرا که دید لبخند زد،گفت:" زهرا جن‌گیررا دیدی؟" گفتم:"آره" گفت:" جن‌هایش را هم دیدی؟" نگاهی به پدرم کردم، یک نگاهی هم به پسرعمویم، رو به مادر گفتم:"آره"مادرم گفت:" قرمز بودند یا سفید؟"گفتم:"سفید" مادرم گفت:"به بابات کمک کردند"گفتم:"آره"یک لبخندی به من زد و گفت:"برو دستات بشور، بیا تا غذا بخوریم"دیدم برادرم گوشه‌ای زیر حبانه نشسته، دهانش را باز کرده و آبی که چکه چکه از حبانه می‌آید را وارد حلقش می‌کند، به شوخی سرشانه‌اش زدم و گفتم:" برو اونور من هم می‌خوام آب بخورم؟"

شب که شد، صدای تنها روحانی شهر که روی منبر مسجد شهر نشسته بود خبر از کشته شدن حسین می‌داد، خبر از مظلومیت حسین، خبر از مرگ می‌داد، خبر از قربانی شدن، سعی می‌کرد دیگران را به گریه وادار کند، هیچکس از محله ما در آن مکان نبود.

پدرم پس از خوردن شام گوشه‌ای نشست و روزنامه‌ای جلوی خود پهن کرد و آرام آرام تیترهای روزنامه را نگاه می‌کرد، در چند ماه آینده پدرم همچنان بیکار و ما بافقر زندگی کردیم، علاوه بر آن رماتیسم بر فقر نیز افزوده شد و پدر و مادرم دچار رماتیسم شدند، آن سال، سال بسیار بدی بود، حمله ملخ‌ها در سال گذشته و رماتیسم و فقر و بیکاری در این سال، ما را فلج کرده بود اما من همچنان به مدرسه می‌رفتم، هشت کیلومتر پیاده می‌رفتم و هشت کیلومتر پیاده برمی‌گشتم، سال بعد سال شکوفایی ما بود، پدرم کارهای زیادی را گرفت و پول‌های زیادی به خانه آورد، مادرم گفت: "باز هم شرکت نفت، دیدی زهرا جن‌گیرکاری نکرد، دیدی ای مرد، ولی راستش بگو چطور شد که همه چیز درست شد".

"فقط اینه میدونم که آنطور نماند و اینطور شد و راز زندگی در کار و کوشش و ...."
و هر دو ساکت به درخت انجیر خیره شدند.