چهار شعر از شهروز رشید
Sat 2 11 2024
کلاغ
نخستین بار در هشت سالهگی دیدماش
در دامنههای سبلان.
دُمِ روباهی را بریده بودیم و
بر چخماق، از گَوَن
خون میچکید
و من نمیدانستم با دستهای خود چه کنم
سالها بعد
در هانوفر دیدماش
تابستان شصت و هفت
مردگانم را با خود حمل میکردم
در ثانیهها و ساعتهای تنگ
و نمیدانستم با سینهام چه کنم
حالا که نگاهات به هراسام افکنده
حالا که دویدهام از گلسرخ
از نهر
تا مارهای کور
حالا که سرم به دیوار تنم خورده
چه میگوید این کلاغ
با من
این روزها
در برلن؟
تو بگو!
مرثیه برای پدر
جریانی جونده است
برگ ریزانی
زمهریری
گره خوردن به ماری هفت سر است
ـ به خود میگویم ـ
و بی وقفه دست به پیشانی خود میسایم
تا ژلهی سیاه ثانیهها را
بلکه پاک کنم
بر میخیزم
چشمانم را میبندم
و به سایهی لرزانی در اعماق
با لحنی شکسپیری میگویم:
" بیا بیرون، ای لعابِ پست!"
در جایی شب پرهی کوری
بوی چراغ شنیده است
احساس میکنم
بر ویرانههای دژی
در دامنههای سبلان ایستادهام
و باران شقایق است
که بر اسبی سفید میبارد
من چرخ میخورم
در چشمان قمریهای پاییزی
و می بینم
در دریاچهی نور
گل سرخی غروب میکند
پس رو میکنم به مردی که در آینه
مخدوش مانده است
ـ که خبر را تلفنی، با تاخیر خواهد شنید ـ
و مکاشفههای برلنیام را تاویل میکنم:
بیا تو گذر کن ازین ساعت
من پدرم مرده است.
شامگاه برلنی
نه خانهای برای رفتن
نه نیمکتی برای نشستن
این آسمان هم که دوریاش افسون میکند
دهلیز سوز است
تا پلاس و پیرهنی.
خم میشوم بر سینهی خود
تا مگر کرمکِ شبتابی
لمحهی نوری
سنگ چشمک زنی
کِز کرده باشد جایی.
رقصان در دایره
نزدیک میشوند
سایهها.
هاتفِ تاریکم بشارت میدهد:
نگاه کن جنگل هم به حرکت در آمده!
نه این شامگاه برلنی به جایم میآورد
و نه این دهان
ـ این خدشه، این خراش ـ
و نه این دست و این پیشانی
این دستها و این پیشانی.
نمیدانم کبوتری به چاه افتادهام
یا مکبثی خستهی خورشید.
قصیدهی بلند وطن (۲)
جنگل آتش گرفته
فوجهای باد را پراکنده میکند و
خود را شعلهور میسازد
آهِ تو با من اینگونه است
در تنم
وطنم!
|
|