سه داستان برق آسا
ترجمه علی اصغر راشدان
Sun 27 10 2024
یک داستان عاشقانه
جان ماسکی
« وضعیت اون همه رونگا کن. بیا یه نگا بنداز، عشق من. »
دختر چشمهاش را بازکرد و نالید. ساعت هفت وچهل وپنج صبح را نشان میداد. ایان کنارپنجره ایستاده بود.
« علجه کن. نگاهی بنداز. »
دختر غرزد و روی پیرهن دور انداخته ی ایان لغزید تا برهنگی خودرا بپوشاند. سیگارراازبین لبهای دوست پسرش بیرون کشید و پک عمیقی زد و گفت:
« قضیه چیه؟ »
« اون پائین رو نگاکن، چی می بینی؟ »
دختر دود سیگاررا فوت کردو خمیازه کشید.
« مردم دارن میرن سرکاراشون. »
چشم های ایان درخشیدند« میدونی من چی می بینم؟ گوسفند. اوناغیراز گله ی حیونای گنگ توی کارخونه ها، آسیابا و کارخونه های کشتی سازی، هیچ چی نیستن. اونا احتمالا میرن داخل یه کشتارگاه که قصابی بشن. »
سیگاررا ازدختر پس گرفت « اون زندگی واسه مانیست. من نمیخوام یکی ازاونا باشم، پنجا سال سریه کار، من از مردن به وقت بستن ساعت طلائی اجباری متنفرم. »
نگاه خیره خودرا به طرف پنجره برگرداند « دلم به حال اون مردا می سوزه. اونا بی چهره و بی امیدن. تموم روز بردگی می کنن، بعد میرن خونه پیش زن و بچه های کودنشون، گوشت ودوتا گیاهشون رو میخورن و میرن میخونه. اگه قراربود تقدیرمن اون باشه، همین الان سرمو میگذاتشم تویه طناب دار. »
دختر به ایان خندیدو گذاشت برگردد تو ی رختخواب، گفت:
« تو چی جور زندگی ئی میخوای؟ »
« یه زندگی بیشتراز فقط وجودداشتن. دست دراز کردن وچسبیدن گلوی زندگی و تکون دادنش، قبول نکردن چیزی که والدینمون باهاش زندگی کرده ن. حالا سال 1960 و یه دهه ی تازه ست، یه روحیه ی جدیده. تواین کشور، همه چی داره عوض میشه،من میتونم اون رواحساس کنم. ما باید پیشتاز اون عوض شدن باشیم. ماجوونیم، میتونیم هرکاری بکنیم. »
دخترخندید. ایان عمیقا توی چشمهای دختر نگاه کردو گفت:
« من میخوام که ما بیرون ازجماعت وایستیم. باید روءیامون رو دنبال کنیم، هرطرف که ببردمون. »
دختر ایان را بوسید « اون یه پیشنهاده؟ »
ایان پوزخند زد « ازدواج؟ انگارشوخیت گرفته، اونم فقط یه نقطه عطف دیگه ست، تو سفر خسته کننده به گورستون. نه، عشق من. بگذار کتاب قانون رو بندازیم دور و کاری رو بکنیم که بهمون سرخوشی میده. »
ایان صورت دوست دخترش را توی دستهاش گرفت و انگشتهاش راتوی موهای بلوندش خیزاند، گفت:
« به محظ دیدنت فهمیدم همونی هستی که واسه خودم دنبالش بودم. من قبلادخترای دیگه م داشته م، اما اوناهیچ چی نبودن. تو یه چیز دیگه بودی. احتیاج منو به ارتودوکس نبودن، فهمیدی. »
ایان دختر را بوسید. ما یه مردی بایقه سگ احتیاج نداریم تا اون چیزی رو که داریم، تائیدکنه. ما ازکلیسا بزرگتریم، ما ازجامعه بزرگتریم. با دور ریختن قراردادای کهنه، میتونیم یه جامعه نو خلق کنیم. »
دخترشورت ایان را کشیدوگفت « اوه ایان، من عاشق وقتیم که اینجورحرف میزنی. من رو واقعا عصبانی می کنه. »
دختربه قد و بالای ایان پیچید«من هرکاری واسه تو میکنم، ایان.واقعا هرکاری میکنم. »
« میدونم، عشق من، میدونم. »
« من عاشقتم، ایان. »
« منم عاشقتم، ماریا...»
( 2 )
جیمز هوگان
بیدار
مدتی طولانی، جائی دیگر بوده ام، آرام گرفته درتیرگی. طنز روز اول سفر کمپینگ محو نمی شود، همانطورکه درمه صبحگاه می نشینم و روی گازآبی باربکیو می پزم. رایحه وجود دو دختر، بالبخندهای خواب آلود، برای صبحانه، از چادر ظاهر میشود. لیلی چشمهای فوق العاده بزرگ فندقیش را با اولین لقمه ی دلچسب، می بندد. قدش بلندتر ازده سالگی و پوستش پریده رنگ و دوست داشتنی است، باهوشی سرگرم کننده که بی گناهیش را تکذیب می کند. هانای جوانتر، ضمن وارسی سوسیس نوک چنگال، گازهائی کوچک میزند، هانا باگونه های گلگون و موهای طلائی لکه دار، مهربان است. دوسگ ریتریورطلائیمان، رابی و میلی، ازلقمه های کوچکی که هرازگاه اتفاقی ازدستهامان می افتد،سوء استفاده می کنندو می قاپند.
در ساحل، نسیم مه را پراکنده و اقیانوس و آسمان بدون ابر را آشکارمی کند.
لیلی می پرسد « بابا، ما امروز چیکارمی کنیم؟ »
به بیرون و فاصله ی یک مایلی دور اطراف ساحل ا شاره می کنم:
« داریم میریم اون جریزه ی اونجا. »
هانا تماشای نهنگ پر دست انداز سال گذشته، در حال سفر با قایق رافراموش نکرده، نگران می پرسد:
« چیجوری به اونجا میرسیم؟ »
خندان میگویم « قدم میزنیم. »
لیلی غرمیزند « دریارو نگا کن، چیجوری میتونیم قدم بزنیم؟ »
پوزخندمیزنم « چطوری وایستیم و نگا کنیم، یه ساعت رانندگی می کنیم و میرسیم به نقطه شروع. »
درپارکینگ ماشین، دخترها بدون حرف زدن، پیاده می شوند. جائی که زمانی اقیانوس بود، شن ها برق میزنند. رمزوراز یک جزیره جزر مدی پیدامی شود. حالا داغ است، پیاده روی مان را در گذرگاه شروع می کنیم. رابی، آلبینو ریتریورمان، شلنگ اندازی وجلوداری می کند، بابستر بلوند دریا ادغام می شود. میلی، مسن تر کاراملی، با حواس برانگیخته شده، به طورتصادفی، رو به جلو یورتمه می رود. جلبک های دریایی درخشان و صدف های تیغی آسیب پذیر. دو دختربا موهای باوزش بادهای دریائی به هر طرف پراکنده شونده، رهامی شوند.
خرگوش ها درجزیره زندگی می کنندو همه را نادیده میگیرند، تنها حواس شان به مرغ های غارتگر بالا ست. کارزیادی نکرده و ندیده، طرف بادگیر جزیره دراز شدیم و راهی راه برگشت شدیم. باسفر موافقت کردیم وچشم اندازهای راه ازخودجزیره بهتربودند. درطول یک ساعت اقیانوس پیشروی کرده وپل جزیره برای یک روز دیگرعقب نشینی می کند.
برمیگردیم به ساحل کمپینگ که حالا زیر نور گوهری غروب آفتاب غرق شده است. دخترها، قبل ازبرگشتن وخسته افتادن کنارمن، پابرهنه درکنارآب سردبازی می کنند. بعدهمانطورکه امیدواربودم، دو دختر، دوسگ ویک پدر، رو درروی خورشیددرخشان قبل ازپنهان شدن درافق، خیال بافانه می نشینیم. بعد رنگ های نارنجیش بر فراز آسمان آویزان میماند.
آتش شبانه ی کمپینگ می درخشد، دختر ها روی تپه های شنی پوشیده ازگیاه، قایم موشک بازی می کنند، می خندندو سکوت را تکمیل می کنند. گرگ ومیش بعدازغروب شب رااعلام میکند، آتش های هم کمپی های دیگربه نشانه استراحت، اوج میگیرند. می نشینم ودخترها رادربرمیگیرم، هرکدام دریک طرفم، پرتو چشمک زن، به اندیشیدن درباره ی روزمی کشاندم. به خاطرمی آورم، اول صبح مه آلود وجادوئی بود،ما باهم روی کف اقیانوس قدم زدیم و غروب اقیانوس اطلس را شگفت زده کردیم. بهشت اینجا روی زمین است و من بیدارم...
( 3 )
ژاکلین اسکلم
گریه
پسرم رامیگذارم تو ی مدرسه، باماشین برمیگردم خانه، سگهارا میبرم قدم زدن، همه جارامرتب میکنم تا نشستن اجتناب ناپذیر پشت میزم را به تأخیر بیندازم. لیست کارهای انجام دادنیم منتظر و در بالای آن با حروف درشت نوشته شده «گریه».
می نشینم وبه حروف خیره میشوم، آماده ی سرازیرشدن اشکهام.
گریستن.
نزدیک چهل ساله م. میتواند چقدرسخت باشد؟ گریستن لعنتی.
هیچ. حتی اشاره ای به یک چیزمرطوب. چشمهام رامی بندم وسخت تر تلاش میکنم. این چیزی نیست که تصوربودنش میرفت. فکرکردم تااکنون موفق باشم. فکرمیکردم مسئول حق خود باشم، نه یک دستیار مناسب برای شوهرم. من روءیاهائی داشته ام. خواستم کارارزنده ای بکنم، درفاصله ی کمک به حرفه ی دیگری، بین شکافها لغزیدم. دوبچه بزرگ کردم؛ یک خانه را اداره کردم، زندگی یک شوهررا زندگی کردم و منتظرماندم که نوبتم شود. تاهنوزهم منتظرم.
ده سال گذشته است.
اوقات زبادی بودکه خواستم گریه کنم. ترفیع و افزایش حقوق شوهرم، نیشم زد، نخواستم ناسپاس باشم. اشک هارا پس زدم، وانمود کردم همه چیزدارم. یک شوهر، دوبچه ی سالم ویک خانه ی نایس. چه چیزی برای گریستن بود؟
آزادی. استقلال. بهادادن به خود.
برای من، تمامش مرتبط است با کارکردن و کسب درآمد.
درجه ی عالی و پتانسیل داشتم. با تصوراین که پس میگیرم، تحویلش دادم. نه باروزهای جشن، جواهرات و یک خانه ی بزرگتر، بلکه با زمان برای ساختن حرفه خودم.
احساس میکنم درخودسازی درونیم، اشتباه کردم. من یک زنم و زنهاشبیه امواجند. هرازگاه درهم می شکنیم. موج من مدتی طولانی و درافق، شبیه یک سونامی نزدیک شونده، ساخته شده است. موج من خیلی وحشتناک است، آنچه در پی بیداریش نابود خواهد کردرا مجسم میکنم. ازدواج من؟ دوستی های جعلی من؟ کاش میتوانستم فقط گریه و کمی خودم راسبک کنم.
من تنها نیستم. زنهای دیگری هم هستندکه نمیتوانند گریه کنند.
به ما گفته شده ازآنچه داریم سپاسگزارباشیم، گرچه دقیقا آن چیزی نیست که خواسته ایم. به ماگفته شده که امنیت مهم تراز روءهامان است و استحکام محفوظ مان میدارد.
به دام افتادن ظریف است. میراثی به ارث رسیده از دودمان. محافظت زنهائی که انتخابی نداشته اند. مدل انتخاب امنیت و اطمینان شدند، گرچه ارواح شان را نابودکرد.
آنها گریه نکردند.
من این روزها نمیتوانم گریه کنم، به جزاوقاتی که درمراسم سوگواری هستم. هق هق چشم پاندا میشوم در گوشه ای، رهگذر های مهربان شانه هام رالمس می کنندکه بگویند برای باختم متاسفند، بدون این که بدانند چقدرباخته ام. بدون این که بدانند من هنوز گم شده ام.
به کلمه ی روی صفحه خیره میشوم: گریه.
صورتم را درهم می کشم. آخرین شانس برای احضار برخی ازاحساساتم که روزانه نیم ساعت به ابراز احساسات اختصاص داده شده، تمام شد. گریه راازلیست کارهام خط می زنم و دوباره برای فردا می نویسم.
هر روز امیدواری می دهد.
|
|