عصر نو
www.asre-nou.net

شاطر


Mon 21 10 2024

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
نمی خواستم بیام، زنم تحت تاثیر چشم و ‌هم چشمیا و تبلیغات، خرخره مو چسبید و منو کشوند اینجاها، اونجا واسه خودم آدمی بودم، مردم شهر و دیارو محله کلی واسه م احترام قائل بودن، یه شاطر میگفتن، ده تا شاطر از تو لبخند او عزت و احتراما‌شون بیرون می‌ریخت، یه شاطر بود و یه محله، از نونوائی بیرون می‌رفتم که تو محله قدمی بزنم، تموم صغیر و کبیر و کاسب جماعت بهم احترام می‌گذاشتن، وارد قهوه خونه ی محله که می شدم، علی بلوری قهوه چی استکان نعلبکیارو واسه ‌م به هم می کوبید و صداش قهوه خونه رو رو سرش می‌گذاشت، جماعت جلو پام بلن می‌شدن، خیلیا جلوم خم و راست می‌شدن. پسر دکتر رو به رو نونوائی که شهرتش تو محله زبونزد خاص و ‌عام بود، یه روز صبح با بچه ش اومد تو دکون،با التماس گفت: آق شاطر جون گل گلاب، من و پسرم، جفتی تموم قد مخلصیم، میشه خارج از صف و نوبت یه نصف نون سنگک بهمون لطف کنی؟ بهش نهیب زدم: ما نصف نون نمی فروشیم، پسر دکتر. گفت: پس یه سنگک دو آتیشه‌ی خشخاشی به جفتمون بده. منت سرش گذاشتم و خارج از نوبت یه نون بهش دادم، بعدم پول نداده، دست پسرشو گرفت و رفت، از کنار تنور داد زدم: اهوی! پسر دکتر، برگرد پول نونتو بده، وگرنه شاگردمو میفرستم در خونه‌ی پدرت! اینجوری بود قدرتم، تو محله واسه خودم عددی بودم. زنم خرخره کشون، من مادر مرده رو کشون تو این ولایت فرنگستون و مثلا بهشت رو زمین. حالا اینجا همه به چشم یه آدم زیادی نگام می‌کنن، پریروز یه شکلات دستم بود، داشتم می‌خوردم و داخل مترو شدم، یه فکل کراواتی، از اون به خوب ریده ها، جلوی تموم مسافرا، نه برد و نه آورد، گفت اینی که می خوری حق منه، من اصلا راضی نیستم. دلم می‌خواست زمین دهن واکنه و ببلعدم، گفتم : این شکلات یه ذره رو می‌گی؟ پدر تو هم حق پدر منو خورده، الانم بنزین باک ماشینت ازنفت من و حق هزارون نفر مردم مملکت منه، منم اصلا و ابدا راضی نیستم، این به اون در و بی حساب.

یارو رفیق و همشهریمون که با هم تو کلاس زبون بودیم، عباس رو می‌گم، با خودتم خیلی ایاغ و مرید و مرادین، پریروز دیدمش، اصلا نشناختمش، تو نمیری، فکر نکنم سی ، سی وپنج سالش بیشتر باشه، پاک ریشش سفید شده بود، پرسیدم چی کار می کنی؟ گفت رو تاکسی کار می‌کنم، پیرش بسوزه که اینجور تو جوونی پیرم کرده، با لیسانس ریاضی شده‌ام شوفر تاکسی، بی‌خود از مملکتم بیرون زده‌ام و اومدم این بهشت رو زمین، اگه تو اصفهان، شهر خودم، یه لیسانس پشت فرمون تاکسی کار کنه، دهن گشادا، هزار جورحرف و گپ میزنن، اینجا اصلا عیب و عار نیست، بازمن شانس آورده‌م، صدها تحصیل کرده،گارسون و زمین شور و نظافتچین و با صد جور حرف و نگاه تحقیرآمیز روبه روین، سر و دست تکون میدن، لب به دندون می‌گزن، سرشون رو پائین میندازن، خون میخورن و دم برنمی‌ارن، نصف بیشتر شون تموم سال و ماه و هفته و روز، تحت تعقیبن و هر جا قدم می‌گذارن دنبال و فاولو می‌شن.

رفیقم، اون تبریزیه که خودتم خوب میشناسیش، فنی و برقکار کارکشتیه، چن سال کارای فنی و برقی سیتی هال رو می‌کرد، یه روز بهم گفت: من چن وقت دیگه میخوام برگردم تبریز، سفارشتو کرده م که بیاي اینجا، چن وقت وردستم کارکن، چم وخم کارای فنی و برقی رویادبگیر،‌ قبلانم تو اینجورکارواردبودی، من که رفتم به جای من ، همینجا و استا و کارای برقی و فنی سیتی هال رو بکن.

آقائی که شوما باشی، با خوشحالی تموم رفتم سیتی هال و مشغول کارشدم، قسم خوردم تموم ناملایمات و اهانتا رو دوام بیارم و از کوره در نرم، تایه مقدار کارای فنی و برقی رو یاد بگیرم، مشغول کار بشم و از این همه سرگردونی دربیام، ‌خودت از همه بهتر منو می‌شناسی، میدونی چقدر نرم و ملایمم، همیشه وهمه جا دست پائینو میگیرم، خودتم بهم می‌گفتی: خاکی به تموم معنا. تو سیتی هالم به تموم معنی دست پائین رو گرفتم، بارها به خودم گفتم: این سرپرست ضد خارجی ریسیت، هر کار کنه، ازکوره در نمیرم، دوام میارم تا کارا رو خوب یاد بگیرم و قبضه کنم. اما اون مادرقحبه ازمن سمج تر بود، اونقدر بهم اهانت کرد که دوام نیاوردم و گفتم: گور پدرش، دارم سقط میشم، این کارازجونم مهم تر که نیست. کاروسیتی هال رو ول کردم و رفتم دنبال کارم...

آقا، تو مملکت خودم، واسه خودم عدد و وزنه ای بودم، عزت و احترامی داشم، از همون اولش اصلا و ابدا نمیخواستم بیام، زنم خرخره کشون، منو به اینجا کشوند...