پرسهاي در پرسه ها: «پرسه» از خسرو دوامي
Mon 7 10 2024
مجید نفیسی
اولين مجموعهي داستان خسرو دوامي تحت عنوان «پرسه» از سوي نشر ريرا در لسآنجلس انتشار يافته است. کتاب شامل شش داستان کوتاه، يک داستان بلند و يک طرح است. عنوان کتاب از نام يکي از داستانها بر گرفته شده، اما برخلاف اسمش پرسهاي بي مقصود در کوچهها و خيابانها نيست بلکه پرسهاي در پرسههاست. تقريبا در هر داستان از مرگي گفتگو ميشود که قبلا اتفاق افتاده يا در شرف وقوع است و اگر هم مرگي واقعي در ميان نباشد، از مرگي مجازي در روابط زنان و مردان سخن گفته ميشود.
در داستان بلند «مهتاب» که تقريبا يک سوم کتاب را به خود اختصاص داده است چند نفر دوست هم مجلس از مرگ فرضي يکي از دوستان محفل خود به نام مهتاب گزارش ميدهند، ولي آنچه دست آخر دستگير خواننده ميشود نه يقين به مرگ او بلکه پي بردن به عمق زندگي تهي آنها و مرگ روابط انسانيست. نويسنده اين واقعيت را در پايان داستان از طريق بازي زيبايي که با مهتاب در آسمان و نام زن گمشده ميکند بخوبي نشان ميدهد. آنها بيل به دست مشغول حفر خاکي هستند که تصور ميرود محل دفن جسد مهتاب است. ولي نور ماه درون گودال ميافتد و فقط خود آنها را نشان ميدهد. آنها در واقع مردگاني زنده به نام بيش نيستند. در داستان بعدي «پارک» ما با پرسه (مجلس ختم) رويا دختر راوي داستان روبرو هستيم و تسليت گوييهاي همقطاران پدر را ميشنويم. آنها جماعتي از کارمندان کشوري و لشکري زمان شاه هستند که در پارکي گرد ميآيند و با يادآوري خاطرات شيرين از تلخي هجرت ميکاهند. در داستان «خرگوش» که از يک واقعهي روز تاثير گرفته است، مردي که مبتلا به بيماري سوءظن ميباشد زن و کودکانش را به آتش ميکشد. در طرح «کاج» مردي که دچار بيخوابي شده و از خرخر زنش در خواب به ستوه آمده به کنار پنجره ميرود و خود را ميبيند که همراه با قطرههاي باران در حال سقوط به پائين است. در داستانهاي «پرسه» و «گربه»مرداني که در خانه عشق نمييابند به زنان تن فروش روميآورند ولي در آنجا هم راهي براي بيان عواطف خود نمييابند. در داستان «مسافر» ما همين مرگ در رابطه را بين زن و شوهري جدا شده مييابيم که سابقا در يک گروه سياسي همکار بودهاند. زن اکنون با کودکي از ازدواج دوم خود به ديدن همسر اول خود ميآيد ولي رابطه قابل تجديد نيست و آنچه بجا ميماند تنهايي و شکست است. در آخرين داستان کتاب «...آقاي کوشيار» که در آن مرگي اتفاق نميافتد ما شاهد زندگي مردي هستيم که همهي فعاليتهاي شبانروز خود را به فرمان صدايي ناشناس از پشت تلفن انجام ميدهد، و در واقع چون آدمکي بيروح اسير نيرويي ماوراء ارادهي خويش است.
آيا اين فضاي مرگ و تباهي، انعکاسيست از زندگي ما در مهاجرت؟ آيا اين بنبست و تلاشي در روابط زن و مرد، عکس برگردان بحران مضاعف خانواده در ميان خانوادههاي مهاجر است؟ در نيمي از داستانها ـ «پارک»، «پرسه»، «مسافر» و «گربه» ـ زمان و مکان در مهاجرت شکل ميگيرد، و در آنها تاثير زندگي قشرهاي مختلف ايرانيان مهاجر به آمريکا را ميتوان ديد. در «گربه» تفاوت زباني و فرهنگي بين نسل دوم و نسل اول مهاجرين کاملا مشهود است. در «پرسه» زن تنفروش نه ايرانيست نه آمريکايي. در «مسافر» زندگي مهاجرين روشنفکر چپ بيان ميشود و در «پارک» زندگي مهاجرين سالمند سلطنتطلب. با اين وجود نيم ديگر داستانها از قيد مکان آزاد هستند و محل وقوع آنها ميتواند ايران يا آمريکا باشد. در اين دستهي اخير، مرگ و تباهي در زندگي يا وجود بنبست در روابط جنسي نه از زاويهي شرائط اجتماعي بلکه از منظري هستي شناسانه طرح شدهاند. به علاوه اگر رابطهي جنسي به بنبست رسيده است، مسئوليت آن نه به عهدهي اين جنس يا آن جنس بلکه به ماهيت خود رابطه واگذار شده است. بنابراين در اين داستانها در عين حال که نشانهاي از خرافات مردسالارانه نميتوان ديد ولي از ادعانامههاي مظلوميت جنس دوم نيز اثري در ميان نيست. در کتاب «پرسه» نه همهي شخصيتهاي مرد، گناهکار هستند و نه همهي شخصيتهاي زن معصوم، و نويسنده در صدد آن است که شخصيتهاي فردي و موقعيتهاي مشخص را ترسيم نمايد.
خسرو دوامي نه تنها ميکوشد تا خود را در چهارچوب هيچگونه ايدئولوژي مقيد نسازد بلکه هم چنين دقت ميکند تا به جاي برجسته کردن پيام داستان به ترسيم جزئيات صحنه و بازيگران بپردازد. با اين وجود گاهي به دليل افراط در توضيح جزئيات زائد حوصلهي خواننده را تنگ ميکند. مثلا توجه کنيد به بند آغازين داستان «پرسه» که وصف ريزهکاريها در آن کمکي به ايجاد فضا نميکند: «...چترش را کنار ميز گذاشت. بارانيش را درآورد و روي صندلي کناري گذاشت. سيني غذا را روي ميز بلندي که به موازات پنجره قرار داشت گذاشت. در شيشهي آبجو را باز کرد و ليوان پر را سرکشيد. باران تند و اريب ميباريد و صورتها را هاشور ميزد. عابران چتر به دست در آمد و رفت بودند.» (ص46)
در مقابل بايد به بند پاياني «کاج» نگاه کرد که توضيح جزئيات در آن بر عمق داستان افزوده است و اگر نويسنده ريزهکاريهاي بيشتري را نيز ميآورد باعث کسالت خواننده نميشد:«به باغچه نگاه کرد. سايهي شاخههاي کاج مثل دو سر پرنده با منقارهاي بلند که درهم پيچيده بودند روي زمين افتاده بود. سايهي خودش را ديد که پائين پنجره روي اسفالت شکل گربهاي کز کرده بود. باران روي سايهاش ميخورد و پخش ميشد. به آسمان نگاه کرد. باران به بيني و چشمهايش خورد. دستهايش را باز کرد. کف دستهايش را روي هم گذاشت و دو دستش را در امتداد صورتش به طرف آسمان گرفت. حالا سايهاش شبيه پرندهاي با منقارهاي بلند شده بود. همهي صداها درهم آميخته بودند. نفس عميقي کشيد و بعد خود را ديد که از بالا همراه با قطرههاي باران به سايهاش نزديک ميشد...» (ص98)
زيادهروي در آوردن جزئيات گاهي با افراط در عينيگرايي که من آن را «فيلم زدگي» مينامم همراه ميشود. البته در شعر و داستان هميشه نشان دادن احساس، موثرتر از بيان آن است زيرا نويسنده، به جاي اعلام موضع شخصي خود، فضاي لازم را ميآفريند و سپس خواننده را آزاد ميگذارد تا برداشت خود را مستقلا کسب نمايد. منتها، افراط در اين سبک ميتواند به خاموش کردن شور و هيجاني منجر گردد که در شروع نگارش، نويسنده را به سمت قلم و کاغذ کشانده است.
در اين حال نويسنده به فيلم بردار کم تجربهاي ميماند که ميگذارد دوربيناش مجزا از نيروي اراده و آفرينندگي او سر خود کار کند. «فيلم زدگي» در عصري که هنر هفتم عرصه را بر هنرهاي ديگر تنگ کرده است و ديدن فيلم جاي خواندن داستان و شعر را گرفته است براي نويسندگان خطري جدي محسوب ميشود. نتيجهي سوء اين سبک کار را در برخي از داستانهاي «پرسه» به صورت کم خوني و فقدان شور ميتوان ديد. من اين عارضه را ناشي از تاثير درونمايهي اصلي داستانها يعني مرگ و تباهي نميدانم. بنبست در روابط يا احساس نوميدي و بيهودگي همانقدر ميتواند مولد اضطراب و تنش روحي گردد که هيجانات عاطفي. بنابراين نويسندهاي که از بيهودگي مينويسد نبايد لحني ملالتبار داشته باشد. نمونهي مثبت آن را ميتوان در «پارک»،«مسافر»، و «کاج» ديد که با وجود اين که از مرگ و بنبست حرف ميزنند اما به دليل اين که دچار فيلم زدگي نيستند از خون و شور کافي برخوردار هستند. البته حتي در داستانهاي ديگر کتاب، از جمله سه داستان تجربي و ناويراستهي «مهتاب» (روايات مختلف از يک واقعه)، «خرگوش» (واقعيت نگاري روزنامه نگارانه) و «...آقاي کوشيار» (تقديرگرايي کافکايي) جا به جا ميتوان قدرت قلم نويسنده را احساس کرد. مثلا در داستان «گربه» مردي که نتوانسته نه در زن خيابان عشقي بيابد نه در زن خانه و کودکانش که روز به روز آمريکاييتر ميشوند، عاقبت احساس نياز به تماس با موجودي زنده را چنين بر طرف ميکند: «کليد را که در قفل در چرخاند دم گربه را ديد که از زير ماشين نمايان بود. خم شد. گربه با موهاي خيس زير ماشين کز کرده بود. يک دستش را زير ماشين برد و گربه را نوازش کرد. گربه ميلرزيد. دست ديگرش را هم زير ماشين برد و گربه را آرام بيرون کشيد. گربه را روي صندلي کنار دستش گذاشت. از صندوق عقب ماشين حولهاي بيرون آورد موها و صورتش را خشک کرد بعد حوله را روي موهاي خيس گربه کشيد. گربه چشمهايش را بست و روي صندلي چمباتمه زد. بخاري ماشين را روشن کرد و به سوي خانه به راه افتاد. (ص88)
14سپتامبر98
|
|