عصر نو
www.asre-nou.net

«کلام سی‌ام از حکایت قفس»


Thu 19 09 2024

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
....از سنين نو جوانی، به توصيه ی پدر بزرگم، خواب هائی را که می بينم، اگر بيشتر از يک هفته، در ذهنم دوام بياورند، با قيد تاريخ، يادداشت می کنم. بعضی آنها، پس از بيداری، در فضائی رؤياگونه، دوباره به سراغم می آيند. چشم در چشم می ايستند و می خواهند با من زندگی کنند. نمی شود. اين را من نمی گويم. واقعيت می گويد. تا پس از مدتی کلنجار رفتن با يکديگر– که می تواند، چند روز، چندماه و... گاهی چندسال طول بکشد!- رام همديگر می شويم و پس از طی طريق در برش هائی از تاريخ و جغرافيای جهان "روح" و تاريخ و جغرافيای جهان "ماده"، چيزی می شويم از جنس جهانی که دارد از آینده به سوی اکنون می آید. مثلا، من، درشب "بيست و پنجم خردادماه يکهزارو سيصد و پنجاه"، خواب یازدهم سپتامبر و حمله ی هواپیماها را به برج های دوقولو ديده بودم. که....
(خب پهلوون! ..... فعلن، قضيه ی يازده ی سپتامبرو ولش می کنيم و ميريم که برسيم به چلوکبابمون. وقتش که بشه، خودت همه چيز و باور می کنی. خب! حالا، ميتونی دراين قارقارکو وازکنی و بپری بيرون و اول يک نفس عميق حسابی بکشی وو بعدش هم بدون اينکه به چپ و راست خودت نيگا کنی، نوک دماغتو بگير و برو تا برسی به اون ديفال رو به روت و همونجا، منتظر بشو تا بيام و بهت بگم که بعدش چيکار باس بکنی!.....نه! يه لحظه صبرکن! بذار تا هنوز يادم نرفته، برای حسن ختام اين تيکه از سفر تاریخی مشترکمون، يه جوکی که همين حالا، يهو، با دیدن اون حال زارت و اون کمر خمیدت که می خواستی از این قارقارک پیاده بشی ، یادم افتاد، برات تعریف کنم! چون، ممکنه که بعدن، يه جورائی هم به خود تو، ربط پيداکنه! چطوره؟! برات تعريف کنم؟!)
(خواهش می کنم پهلوان. بفرمائید)



( آره. توی زندون دومم، يه روزکه منو بعد از سه روز، از توی " مکعب " بيرون آوردند و با دل درد شديد و پشت خميده، تقریبا، مثل همین حال و روزی که تو، الان داری، بردنم به اتاق شکنجه! توی اتاق شکنجه، تا بازجوی جاکشم چشمش به من افتاد، شروع کرد به غش غش خنديدن و گفت :" امروز، سرحالم! بشين رو صندلی، می خوام برات يه جوک دست اول تعريف کنم تا کمرت راست شه وو پاشی وو مثل شاخ شمشاد جلوم واستی!". واقعا، حالشو داری پهلون که برات تعريف کنم يا ولش کنيم و بريم به چلوکبابمون برسيم؟!).
( هرچه خودتان صلاح می فرمائيد پهلوان).
( ما، خودمان، صلاح ميفرمائيم که جوکه رو برای پهلوون تعريف کنيم. چون، بعدن، لازمت میشه!)).
( بنابراين، بفرمائيد تعريف کنيد، پهلوان).
(باشه! چون، پهلوون دوست داره که اون جوکه رو براش تعرف کنیم، پس، تعریف می کنیم! بزن بریم!....آره... بعله! بازجوی جاکشم تعریف می کرد که يکی ازاين خرابکارا که خائن به مملکت بوده ووسالها فعاليت های زيرزمينی ضد مملکتی داشته، يه روز که داره گیر میفته، مجبورميشه که به کمک یکی ازهمون کانالای زيرزمينی ای که ميشناخته، بزنه به چاک خارجه وو بعد از چند روزسگ دوی وو از اين کانال به اون کانال خزيدن و هی رفتن و رفتن ورفتن ونرسيدن، يهو به اين فکر ميفته که نکنه یه وخت مسيروعوضی اومده باشه وو توی این کانالهای پیچ در پیچ خوارجنده، گم و گور بشه! به همین دلیل هم، همينجور الله بختگی، توی اولين خروجی سرراهش، ازکانال ميزنه بيرونو نگو که بدون اونکه خود خرش بدونه، رسیده بوده به اونور مرزو اون چاهی که داشته ازاون میومده بالا، چاهی بوده توی يه خيابونی از خيابونای اونور مرز، یعنی همون خارجه ای که دنبالش بوده وو میخواسته خودشو به اونجا برسون وو پناهنده بشه! خلاصه، بعد از اونکه خودشو با هزار زحمت از اون چاهک بیرون میکشه، سرش می خوره به یه پنجره ی آهنی که معمولا ، توی خیابونا میگذارند روی اون چاهک ها. خلاصه، با هزاربدبختی، اون پنجره ی آهنی رو از روی چاهک به کناری میکشونه وو خودشو مثل جيمزباند، با احتياط، از تو چاهک بالا ميکشه وو اين طرفو اونطرفشو نيگاه ميکنه وو پشت خم، پشت خم، مثل همین حالای تو که می خواستی از این قارقارک بزنی بیرون، راه ميفته وو.......).
جولاشگا.... خوابسلامجيازدهم سپتامبر.... لاشگامريکا.....انقلاب.. سپتامبربنلادنقل... جنگ .... برانولا.... آوارگان.... شگاانقل.....بن لادن..... ابسپتامر...ايران.... جگيراننقلا بجنگبنلادن..... آمريکا.......سپتامراوارگانآمر.....تادئت ادئ و .کنمتئو... نتمنت ئتدائتدن ....ونتئدتئ و دلاذلربقثیبلذ ...تالدذئتنادضشسطبزیقزب الذ راد بیزرلبی دو..........
( چيزی گفتی پهلوون؟!).
(خير پهلوان).
( چرا گفتی! اگرهم نگفتی، باز این مونیتور ننه جنده ی جلوی من، داره نشون میده که داری با خودت یه فکرهائی می کنی! آره؟!!).
(مثل اينکه برای يه لحظه، چشم هايم سنگين شده بود پهلوان و......).
( داشتی خواب ميديدی باز؟!).
( خير. فکر نمی کنم).
(چرا پهلوون. چرا! اینجا نشون میده که یا شما داشتی با خودت فکر میکردی و یا داشتی، باز، خواب میدیدی! توی پروند ت، نوشته که تو، از اونايی هستی که با چشای باز، اونم توی روز روشن، خواب می بينی! حالا که ميگی چشاتو بستی، ديگه غير ممکنه که خواب نديده باشی! خب! چی خواب ميديدی حالا؟!).
(متاسفانه، يادم نمی آيد پهلوان).
( اما، ميدونی که باس يادت بياد! سعی کن تا به پايگاه نرسيديم يادت بياد و برام ريز قضيه رو تعريف کنی! چون اگه يادت نياد و برسيم به پايگاه و بيفتی دست اهل حساب و کتاب! واخ! واخ! واخ! .... ولش کن.... فعلن بی خيال!...... اما، سعی کن که يواش يواش يادت بياد!.......آره!..... داشتم چی ميگفتم؟!).
( داشتيد آن جوکی را که بازجويتان........).
( آره!..... خلاصه، بازجوی جاکشم می گفت که اون خرابکاره، پس از اونکه يه چندتا خيابونو! همونجور، ترسون و لرزون ميره، يه دفعه، يه یارو که گویا لباس فورمی ، چیزی، تنش بوده ، مثلا پلیسی، پاسیونی، چیزی بوده، جلوی یارو خرابکاره، سبز ميشه وو به زبون خارجگکی، ميگه: " واستا ببينم! کوجا؟!". يارو خرابکاره که زبون خارجگکی بلد نبوده وو از اون گذشته، از ترسش، لال شده بوده وو نميتونسته حرف بزنه، فورا، چندتا دفترچه و چندتا قلم که توی ساکش داشته، بيرون مياره وو رو به اون مثلا پاسبونه ميگره که يعنی اينکه:" داداش، ما نويسنده ايم!" يارو پاسبونه، يه نگاهی به قلم ها وو دفترچه ها ميندازه وو به زبون خارجگکی ميگه: " فروشنده ای؟ قلم و دفتر ميفروشی؟". خرابکاره که فکر ميکنه يارو پاسبونه حرفشو تا حدودی فهميده، برای اونکه شيرفهم ترش بکنه، يکی از اون دفترچه هائی رو که توش، يه چيزائی نوشته بوده، رو به پاسبونه ميگيره، يعنی اينکه بفرما، اينم نمونه ی کار! يارو پاسونه، يه خورده به دست خط خرچنگ قورباغه ی خرابکاره نيگاه ميکنه و ميگه : " اطلاعات داری؟! ميخوای بفروشی؟!". خرابکاره، از لحن پاسبونه، فکرميکنه که طرف، منظورشو گرفته و ايندفعه برای اينکه حسابی روشن کنه که کيه و چرا اومده به اونجا، فورن توی صفحه ی سفيد يکی از اون دفترچه ها، يه عکس ميکشه با يه سبيل گنده وو اونو ميگيره رو به پاسبونه، يعنی اينکه :"ما، کمونيستيم داداش!" و در همون حال، دستی هم ميکشه به جای سبيلائی که داشته ، يعنی اينکه نيگا کن داداش! سبيل هم داشتيم قبلا، ولی تو حال فرار، برای اينکه شناخته نشيم، زديم و...).
نشسته ام جلوی تلويزيون. هواپيماها، خورده اند به برج های دوقولو. وقتی برج ها شروع می کنند به فرو ريختن، همزمان با آن، صدائی می شنوم که می گويد : " باور نمی کنی؟! الله اکبر!". در جستجوی منبع صدا، به اطرافم نگاه می کنم. کسی را نمی بينم به جز پيره مردی که به درختی تکيه داده است و در همان حال که دارد سيگارش را دود می کند، خيره شده است به گلدسته های مسجد رو به رويش که در همان لحظه، خاکستر سيگارش می افتد روی مورچه ای که روی زمين جلوی پای او دارد می رود. با افتادن خاکستر سيگار، روی مورچه، صدای غرش هواپيما به گوش می رسد. به آسمان بالای سرم نگاه می کنم، چشمم می افتد به دو پشه ی نسبتن بزرگ که با سرعت دارند می روند به سوی گنبد مسجدی که در انتهای یک کوچه ی بن بست است و می خورند به گلدسته ها و در حالی که گلدسته ها، دارند می افتند، از جايم می پرم و با يک دستم، گلدسته ها را نگهميدارم و با دست ديگرم، شروع می کنم به کنار زدن خاکستر از روی مورچه ای که......
( گوشت با من نيست پهلوون!).
(چرا، پهلوان. گوشم با شما است).
(پس چرا نمی خندی؟!).
( جوکتان که هنوز تمام نشده است پهلوان).
(تاريخ! تاريخ! تاريخ! من هم وقتی که اون جاکش بازجويه به من گفت که چرا نمی خندی، همينو بهش گفتم که يکدفعه از جاش پريد و اومد و رو به روم واستاد و کيرشو در آورد و گرفت رو به صورتم و گفت : "حسابی شاش دارم! چون نخنديدی و حالمو گرفتی، برای اينکه دوباره سرحال بيام، باس بشاشم تو دهنت! اما اگه چشاتو ببندی و بخندی وو چندتا قاه قاه حسابی بزنی، ايندفعه می بخشمت و به مکعب هم برت نميگردونم و......" خب! فکر ميکنی که چاکرت چيکارکرد پهلوون؟!).
( فکر می کنم همانطور که روی صندلی نشسته بوده ايد، مثل فنر، خودتان را جمع کرده ايد و بعد هم، با سر رفته اید توی شکمش و......).
( نه، پهلوون! نع. توی زندون که بودی، سر و کارت به اون اتاق های مکعب افتاده يا نه؟!).
( خير، پهلوان. نيفتاده است. سر و کارم به اتاق مکعب نيفتاده است).
( اتاق مکعب، يه جائيه به بزرگی يک چارم همين گاوصندوقی که تو، الان توش هستی! نمونه شو، تو پايگاه، داريم. رسيديم اونجا، يادم بنداز نشونت بدم. فکرشو بکن که تو، يه جائی، روی يه ورقه آهن يه متر در يه متر، چارزانو نشستی وو داری گل ميگی و گل ميشنفی که يکدفعه، تو يک چم بهم زدن، از چارطرفت، چارتا ورقه ی آهن يک متر در يک مترهم، از زمين ميپره بالا و يه ورقه آهن يک متر در يک متر هم، از آسمون ميفته پائين و ميشن يه مکعب و جنابعالی هم، توش! می خوای بلند شی بزنی به چاک که سرت ميخوره به سقف اون مکعبه وو..... خب! حالا، بعد از چند روز، تورو، مثل همین حالا، با همین حال زار و کمر خمیده، از توی چنون مکعبی بيرون آوردن و واستوندنت جلوی اون بازجوی جاکش و اون بازجوی ننه جنده ی خوارکسته، ازت ميخواد که يه خورده چشات و ببندی و چندتا قاقاه بزنی! نميزنی؟! به جون پهلوون که ميزنی! يعنی عاقل باشی، ميزنی. خب! منم چشامو بستم و شروع کردم به قاه قاه زدن که اون جاکش ننه جنده ی خوارکسته هم از فرصت استفاده کرد و شاشيد توی دهنم!).
( عجب حيوان بی پرنسيب و کثافتی بوده است آن بازجو، پهلوان!).
( آره بود ننه جنده. خیلی آشغال بود، زن جنده! اما من، اينکارو با تو نميکنم! ميدونی چرا؟!).
( چون، شما، انسان هستيد پهلوان. یک انسان با پرنسیب!).
(نه پهلوون! نع! چون، این جوکه، خنده دار نيس اصلن! هس؟!).
( خوب،.... البته،.... هرجوکی.... يک نوع........).
( بی خيال!...... آره!......يارو پاسبونه، يه خورده، به عکسی که خرابکاره کشيده، نيگا ميکنه وو به زبون خارجگکی ميگه : " نه، اينجا سبيل مد نيست. اما گذاشتن و نگذاشتنش، منع قانونی نداره!". خرابکاره، از لحن و لبخند معنادار پاسبونه، دل به شک ميشه که نکنه منظورشو، درست نگرفته باشه، برای همون هم، فورن، يه عينک ذره بينی، به اون عکسی که قبلن کشيده، اضافه ميکنه وو رو به پاسبونه ميگیره وو درهمون حال که به چشای خودش اشاره می کنه، با یه حالتی واميسته که مثلن خیلی روشنفکره وو داره به جای خيلی خيلی دوری که در آینده است، نيگاه ميکنه وو يه چيزای خيلی خيلی ريزی رو می بينه که پاسبونه، ايندفعه، فورن به زبون خارجگکی ميگه : " داری دنبال عينکت ميگردی؟!". يارو خرابکاره، ايندفعه، از لحن پاسبونه وو چين و چروکائی که به صورتش ميده، مطمئن ميشه که طرف، اصل قضيه رو گرفته وو حالا ميخواد، ريز قضيه رو بدونه وو به همون خاطرهم، فورن، به اون عکس سبيل دار وعينک داری که کشيده، دست و پا و و اينا، اضافه ميکنه وتبديلش ميکنه به يه آدم با يه تفننگی که تو دستشه وو چندتا زن و مرد تفنگ به دست ديگه هم ميکشه ووهمه ی اونارو ميذاره توی يه زير زمين که یعنی توی ایران که بوده، داشته مبارزه ی زیرزمینی میکرده وو........).
چند هفته پيش از آنکه حادثه ی يازدهم سپتامر اتفاق بيفتد، بسته ای حاوی تعدادی از دست نوشته هايم که پانزده سال قبل از آن روز، پيش از خروجم از ايران، به امانت، پيش دوستی گذاشته بودم، به دستم رسيده بود و ميان آن دست نوشته ها، چندتايشان، خواب نوشته هائی بودند مربوط به چند سال قبل و چند سال بعد از انقلاب، يعنی تا حدود يکماه مانده به زمانی که مجبور به ترک ايران شده بودم. .يکی ازآن خواب نوشته ها که در زمان يادداشت کردن آن، تيتر "پيرمرد و مورچه" را برايش انتخاب کرده بودم، مربوط به همان خوابی می شد که در تاريخ بيست و پنجم خردادماه يکهزار و سيصد و پنجاه، يعنی حدود هفت سال قبل از انقلاب، و سی و دو سال قبل از حادثه ی يازدهم سپتامر ديده بودم و تا حادثه ی يازدهم سپتامر اتفاق بيفتد، فکر می کردم که آن خواب، حاوی عناصر پيشگوئی کننده ای در مورد انقلاب و بعد هم جنگ ايران و عراق بوده است، اما حالا، با اتفاق افتادن حادثه ی يازده سپتامر و پيامدهای بعدی آن و با توجه به خواب هائی که پس از آن ديده ام، روز به روز، دارم متقاعد تر می شوم که عناصرپيشگوئی کننده در آن خواب ها، نه تنها اشاره به انقلاب ايران و جنگ ايران و عراق و يازده ی سپتامر داشته اند، بلکه همه ی آنها، مقدمه ای بوده اند برای آگاهی و هشدار دادن به من، در مورد شرکتی بنام " جولاشگا" و موجوداتی مرئی و نامرئی، بنام " عناصرحاضر و غايب". و اولين کسی هم که مرا با عنصر پيشگوئی کننده ی خواب هايم آشنا کرد، "سيروس" بود و اتفاقن، دوستی من و او هم، از گفتگو بر سر همین خواب و خواب ديدن ها مان آغاز شده بود.

داستان ادامه دارد......